EunHae is real

ما رو که میشناسین ولی برایه کسانی که ما رو نمیشناسن ! سوجوووو عشق است تمام .

EunHae is real

ما رو که میشناسین ولی برایه کسانی که ما رو نمیشناسن ! سوجوووو عشق است تمام .

اسیر 12 - پایان

احساس میکرد روی یک ابر شناوره، بدنش وقتی انگشت های گرمی رو پوست بدنش کشیده میشد با لذت تکون خورد. توی گوشش صدای بلند قلبش با صدای نرم نفس شریکش مخلوط شده میشنید. " این حالتت رو دوست دارم ..." کسی توی گوشش زمزمه کرد. وقتی احساس لذت در باسنش کرد لرزید. او نمیتونست این احساس رو توصیف کنه، فقط او بیشتر میخواست.

" نکن" وقتی به کمرش قوس داد زمزمه کرد، " چرا..."

" تو از بین رفتی وقتی یه خلبان ...." قبل از اینکه توی بدنش احساس لذت زیادی بکنه در گوشش شنید. وقتی چیز نرمی در برابر گردنش احساس کرد به نفس نفس افتاد. نور خیر کننده درمقابل چشماش قبل از اینکه صدای چیزی در گوشش منفجر شد

مخلوطی از دود، درد و تهوع به دنبالش اومد. درمیان همه اینها، یک صدای نرم توی ذهنش شناور بود....

" برو ، احمقی.."

سونگمین با تکان شدید بیدار شد، قلبش خیلی تند میزد. بعد از اینکه پس از یه کابوس برای سالها اون رو گرفتار کرده بود به سقف اتاقش خیره شده بود. درمدت کوتاهی بعد از اینکه او بعنوان یه خلبان تازه کار اسیب دیده بود بطور منظم در رویاهاش میدید. و همیشه، عرق، اشک و لباس زیرکثیف خیس، از خواب بیدار میشد.

اه، از روی تخت غلتید و با سری پایین لبه ان نشست. میتونست لرزش دستش و نفس های کوتاهش رو احساس کنه. با یه حرکت موهای خیسش رو کنار زد، با ضعف دمپایی هاش رو پوشید و بی حوصله به حمام رفت. با نور زرد لامپ تکون خورد، توی ایینه به خودش خیره شد.

حلقه های سیاه دور چشم های خسته اش، خوابی که چند روز ازش دور شده بود و این چیزی بود که مبتلا شده بود. ته ریش صبحش بنظر شروع شده بود، براحتی چندسال پیر نشون میداد. دوباره وزن کم کرده بود، گونه هاش در نور کم لاغر بود و او رو رنجور نشون میداد. اه، لباسهاش رو دراورد و داخل حمام رفت. اب داغ رو باز کرد، اجازه داد خستگیش شسته بشه

بیش از چهار سال گذشته بود که هواپیماش از بین رفته بود. او در یک بیمارستان با بدنش شکسته و بدون خاطراتش از حادثه از بیدار شده بود. با گذشت زمان، زخم هاش و بدنش بهبود یافتند اما ذهنش کاملا خالی و یخ زده باقی مانده بود. به دیدن روانپزشکان، روانشناسان، درمانگرهای بالینی، منتالیست ( ذهن خوان ها) ... مادرش رو مطمئن کرد که به دیدن همه متخصص ها در شهر رفته اما هیچ کسی نبود که بهش برای یاداوری حافظه اش کمک کنه. اونها گفتند که اون رو سرکوب کرده. او اسیب های روانی توسط چیزی دیده، اونها ادعا کردند. انها قول دادند که او بیشتر یادش میاد. خب مثل یه پسر خوب ، منتظر موند.

شرافتمندانه از خدمت ملی عزل شد؛ اونها او رو از لحاظ ذهنی ، برای پرواز دوباره نامناسب دانستند و به همین ترتیب بهش تعطیلات طولانی دادند. تعطیلات کوتاه مدت تبدیل به تعطیلات بلند مدت .. و درنهایت، عزل شد. با هیچکاری، دنبال کار گشت. اما بدون هیچگونه مهارت یا زمینه های دیگر بجز پرواز، او یه کار پاره وقت تمیزکردن جداول و حمام ها پیدا کرد. این استرسش رو بیشتر میکرد ، بعد از یک بحران در غرفه حمام، تصمیم به ترک کار کرد.

خب بعد از این بود که مادرش تصمیم گرفت اون به خونه برگرده. این میتونست مکان بهتری برای بازیافتن نیروی تازه باشه، او براش دلیل اورد. وقتی میخواست بیاد بیاره میتونست مراقبش باشه.  و خب اون هم انجام داد. او اپارتمان کوچکش رو ترک کرد و برگشت پیش خانواده اش. مراقبش بود و او سعی میکرد بیاد بیاره.

در ابتدا، فورا دچار سردرد بعدش با لرز شدید و تماما در درد قرار میگرفت. وحشت میکرد و ترس از درد باعث شد چیزهایی که فراموش شده رو بخاک بسپاره. اما زمانی ترس از خاطرات فراموش شده بیشتر شد که او از یه زندگی بدون هدف میترسید. این ترس توی چهره اش نشون داده شد و بزودی، او تونست تکه و پاره بیاد بیاره. او یک مرد بی خانمان، و یه اثر زخم یادش میومد. او کمد و نان شکلاتی هم یادش میومد. این یه پیشرفت بسته به جایی بود که قرار میگرفت، اما این زیاد نبود. با این حال، تصمیم گرفت هرکاری که میتونه انجام بده.

او شروع به جستجو تصاویری از زخم زانو کرد. او بطور کلی زخم های زیادی داشت. وقتی جای گلوله نبود، دقیقتر نگاه کرد. پس از نشستن توی کمد اتاق خوابش برای ساعتها و مادرش رو ترسوند ، متوجه شد این بیش از حد بیفایده اس. تنها یک چیز وجود داشت....

یک کاره پاره وقت در یک نانوایی پیدا کرد. اونجا، او میتونست خیلی بیشتر درمورد پخت و عشق برای نان شیرین یاد بگیره. نان شکلات، به ویژه، یه حس غریب نوستالژی بهش داشت. پس از یه سال کاره پاره وقت، او تصمیم گرفت که تلاش کنه و یکی از خودش باز کنه. این بود، بعد همه چی، تنها چیزی که باعث ایجاد احساسات اشنا در او میشد. پس از دوسال تلاش، نانوایی کوچکش سود اور شد. و البته، بهترین گزینه اش هم نان شکلاتی اش بود.

سونگمین وقتی شیر اب رو بست و حوله رو برداشت اب صورتش رو خشک کرد. او بعد از یه دوش اب گرم احساس بهتری داشت؛ بنظر میرسید که کار همیشه هروقت اون در یک جا بیدار میشد معجزه میکرد. یاد اوری چهارسالش کمک کرد. این معمولا حس درماندگیش برطرف میشد و بهش احساس انجام بیشتری میداد. او چهار سال گذشته رشد کرده بود ، حتی اگه اونجور که فکر میکرد سریع نبود. میدونست که باید برای هرگونه پیشرفت از همه سپاسگزار باشه.

حوله رو دور کمرش بست، بطرف سینک رفت و ریش تراش برقیش رو بیرون اورد. ته ریشش رو زد و موهاش رو خشک کرد، سری به بازتاب خودش تکان داد و یه لبخند کوچک زد. او بهتر دیده میشد، بخصوص با زدن ته ریش .

به اتاق خوابش رفت و ساعت رو نگاه کرد. نزدیک 6 صبح بود. کمی زود بود، اما بعضی کارها رو باید انجام میداد که نانوایی اسیب نبینه. حوله رو برداشت، لباس پوشید و کمی لوسیون به صورتش زد. دوباره به اشپزخانه و سریخچال رفت. از اونجایی که چند ماه پیش از خانه نقل مکان کرده بود، خودش باید دوباره پخت و پز میکرد.  خوشبختانه، از شام قبل کمی باقی مونده بود که قبل از اینکه از گشنگی ضعف کنه. چند مواد رو داخل کاسه بزرگی ریخت، داخل ماکروویو قرار داد و روشنش کرد.

به سمت برنامه روزانه اش رفت و نگاهی به روز انداخت. او به لیست خودش عادت کرده بود. این کمک میکرد که مسئولیت بیاد اوردن حافظه اش رو فراموش کنه. بعد از انتقال لیست روی تلفن خودش، به اشپزخانه برگشت و صبحونه اش رو خورد.

معمولا مسیر نانوایی بیش از حد طولانی بود. اتوبوس هنوز نرسیده بود پس سونگمین تصمیم گرفت که پیاده بره. هوای پاک بهاری بود و کمک میکرد که اخلاقش بهتر بشه. درزمانش وارد شد و درها رو باز کرد، با یه لحن نرمی زمزمه کرد و برای یه روز جدید به جلو نیگا کرد.

او چند چیز در پخت خودش یاد گرفته بود، گرچه چند تا نانوا برای چند ساعت کار استخدام کرده بود، خب استینهاش رو بالا زد و اماده برای شروع روز بود. بزودی، افتاب زد و اشپزخانه بوی کمی از کره و نان پخته گرفته بود.

سونگمین به ساعت نگاه کرد، نزدیک ساعت 9 بود. و در همون زمان، زنگ جلوی در بصدا دراومد وقتی نانواش با یه لبخند برای روز راه میرفت.

" اوه" نانوا، کیم گیون (Kim Goyun )، با یه لبخند گفت  وقتی وارد پشت اشپزخانه میشد، " شما زود اومدین، قرار نبود من امروز در باز کنم؟"

" ممممم" سونگمین جواب داد، دسته ای تازه از خمیر را کنار گذاشت و ارد دستش رو تکوند" نتونستم بخوابم...."

" دوباره؟"وقتی به اتاق لباسها میرفت گفت. بعد از لحظه ای کوتاه، با یونیفرم پوشیده برگشت و پیشبندش رو بست. " فکر کردم راحتتر میخوابی" وقتی دستهاش رو توی سینک بزرگ میشست گفت " دوباره کابوس؟"

سونگمین با خجالت سر تکون داد و کنار سینک بهش پیوست. وقتی مغازه رو باز کرد او اولین نانوایی بود که استخدام کرد. او 19 سال بزرگتر بود و نق زدنهای زیاد نسبت بهش مثل یه خواهر بزرگتر بود. کاملا وضعیت رئیسش رو نادیده میگرفت، او وقتی اشتباه میکرد سرزنشش میکرد و زمانی که ناراحت بود براش چایی درست میکرد. همچنین او تنها کسی بود که او تا بحال درمورد انچه از حادثه یادش بود میگفت.

" اینبار چیز جدید؟" پرسید، قبل از اینکه دستش رو با دستمال کاغذی خشک کنه بهش خیره شد، " شاید کمی موس کیک با نان شکلات هات یا همچین چیزی؟" به ارومی بهش اشاره کرد و چشمک زد " من شب قبل توی تلویزیون یه دختر زیبا در برنامه پخت دیدم" او گفت سرتکون داد" کیک زیبا پخت.. شاید ما بتونیم جذبش کنیم و اینجا رو با کیک فرانسوی ارتقاء بدیم؟"

سونگمین خندید و سرش تکون داد" الان بدون کیک" گفت، به پیشخوان تکیه زد" فقط.. همیشگی". به دستهاش نگاه کرد و لبش رو لمس کرد. او بهش درمورد مرد توی رویاهاش نگفت، صاحب صدای عمیق و ارامش بخش در گوشش

مطمئن بود که یک مرد بود و یه زن نبود، بلکه مطمئن بود که رویاش یه ماهیت س/ک/س بود. او هیچ ایده ای نداشت که انفجار در اخر چه معنایی داره اما متعجب بود که از انفجاری که تیم جستجو درموردش حرف میزدند. اونها نزدیک یک محل انفجار پیداش کرده بودند بعد از همه .....

"خب اگه فقط نان" گفت، کمی خمیر ورز داد" به کمکت نیاز دارم، خوش قلب، بد بنظر نمیام، میگم" چشمکی زد و قبل از اینکه سمت یخچال بره و بازش کنه یه بوسه اردی براش فوت کرد.

" مطمئنم این چیزی هس که شوهرت هم فکر میکنه" سونگمین با شوخی گفت وقتی برا خودش یه فنجان قهوه میریخت.

" لعنت" گفت، چتری موهاش رو از روی صورتش فوت کرد و یک بسته شکلات دراورد" شب قبل نتونستم زیاد بخوابم و این بخاطر اینکه نیس که من بیخواب هسم"

سونگمین وقتی او اه کشید و شروع به کار در یک دسته تازه از نان شکلات کرد قهوه اش رو تف کرد. وقتی فنجون رو روی پیشخوان گذاشت و دهنش رو پاک کرد صداش رو صاف کرد.

" اعلانه زدم" برای تغییر موضوع کمی شرم اور گفت " برای یه کارگر جدید پاره وقت"

وقتی داشت شکلات کمی بیشتر روی خمیر میریخت غرید." دیدم" گفت " میتونه کمی کمک برای صبح توی اشپزخانه باشه ، من یه زیبای شگفت انگیزم اما یه سوپرزن نیسم..." متوقف شد و بهش که ابروهاش بالا رفته بود نگاه کرد ( به سونگمین نگاه کرد). " گرچه" با یه حالت واقعی گفت " احتمالا به زودی تبدیل هم میشم"

با خجالت خندید، به سمت خنک کننده راه رفت و دسته ای از نان های خودش رو بررسی کرد. انها به اندازه کافی سرد شده بودند که برای نمایش به بیرون مغازه برده بشن. یک سینی برداشت، سونگمین بسمت در رفت و از مغازه خارج شد. وقتی روپوش رو برداشت و با کفگیر برمیداشت اروم زمزمه میکرد. به ارومی، او نانهای سرد رو برای نمایش منتقل میکرد.

پشت سرش، صدای اروم حلقه جلو در رو شنید." اونه جونهی " او به کارگر پاره وقتش بدون برگشتن گفت
 تو هم زود اومدی، میتونی شروع کنی و کمی تغییرات بدی؟" اواسط انتقال متوقف شد و سینی نیمه پر رو با تعادل گرفت، از طرف شانه اش نگاه کرد.

تعجب کرد، کارگر پاره وقتش کنار در نایستاده بود. در عوض، مرد قدبلند در شلوار جین پاره پاره و یک ژاکت چرمی ایستاده بود. موهای مشکیش رو بالا زده بود و توی دستش یه تیکه کاغذ بود. حالت صورتش نامفهموم و چشمهاش تاریک بود. لبهاش با یک پوزخند بازیگوشانه ای پوشونده شده بود که عجیب اشنا بود

سونگمین احساس کرد همه چی ساکت شد. وقتی همه چی متوقف شد که او به  غریبه قد بلند خوش تیپ خیره شده بود. چیزی درباره این شخص باعث میشد موهای تنش سیخ بشه. این بود مثل اینکه این چشم ها رو قبلا دیده ؛وقتی غریبه گامی به جلو برداشت احساس میکرد قلبش تند میزنه.

" جای خوبیه" غریبه گفت، به اطراف نگاه کرد و در تایید سر تکون میداد

سونگمین وقتی صدای عمیق غریبه رو شیند لرزی رو پایین ستون فقراتش احساس کرد. این .. این هم اشنا بود. بالاخره ، گلویش رو صاف کرد و سعی کرد لرزش دستش رو پنهان کنه " ما... ما هنوز باز نکردیم.." گفت اما غریبه حرفش رو قطع کرد.

" این " غریبه با نگهداشتن کاغذ توی دستش گفت " شما در حال استخدام یه کارگر پاره وقت هستین، درسته؟"

سونگمین به کاغذ نگاه کرد؛ این اعلامیه بود که خودش زده بود. به غریبه خیره شد، نفسش کمی شکست. مشکلش چی بود؟ چرا اینجوری رفتار میکنه؟ چرا این غریبه .. اینجوری روش اثر داشت؟

" اه ..." غریبه گفت، چندقدم جلو اومد و فقط کمی دور از سونگمین ایستاد " چیزی توی چشماتون رفته؟" جلو رفت، گونه سونگمین رو لمس کرد و با انگشت شست چشم چپ سونگمین رو لمس کرد.

سونگمین ناگهان پلک زد. اینکه گونه هاش خیس بود تعجب کرد. چی ..گریه کرده بود؟ چه اتفاقی افتاده بود؟ چرا احساس میکرد میتونه بشکنه و گریه کنه؟ " اوه" گفت، یه قدم عقب رفت و با خجالت خندید " ببخشید ، من باید..."

" تو..." غریبه پوزخندش رو به یه لحن نرم جایگزین کرد زمزمه کرد " تو هنوز هم همونجور هسی"

سونگمین احساس میکرد وقتی غریبه بهش نزدیکه قلبش تند میزنه. وقتی سعی کرد بازوش رو که بطرز خطرناکی میلرزید و مهار کنه احساس نفس تنگی کرد. صورتش جایی که غریبه لمس کرده بود میسوخت و احساس غریبی از شهوت در کشاله ران خود میکرد. احساس خجالت برای هم واکنش نامناسب و هم اشتباهش در برابر غریبه میکرد. این بود مثل اینکه.. بدنش که احساس غریب رو حس میکرد.بنظر میرسید که تمام وجودش که برای به اوج رسیدن با اگاهی و فریاد نیازه داره که لمس بشه.

" بنظر خوشمزه میاد" غریبه ، نزدیکتر شد و فقط چند میلی متر دور از لب سونگمین زمزمه کرد " نان منظورم بود"

وقتی سونگمین مبهوت چند قدم عقب رفت سینی تلقی روی زمین افتاد. مثل اینکه ذهنش در عقب بود، تصاویر با سرعت گیج کننده از سرش میگذشت. پلک زد و تلوتلو خورد.

" اوه، مراقب باش" غریبه گفت، بازوی سونگمین رو گرفت" تمام نان ها رو ریختی" اه کشید، زانو زد و شروع به دونه دونه برداشتن اونها کرد.

گویون با برخورد خشن از پشت بیرون اومد و توی فروشگاه صدا کرد " همه چی اون بیرون خوبه؟ چیزی انداختی؟"

سونگمین قوی به پیشخوان تکیه زد و پاسخ داد " خوبم، من فقط .. چیزی انداختم"

" مراقب باش!" گویون وقتی به اشپزخانه برمیگشت جواب داد

سونگمین بی صدا سر تکون داد . به سمت غریبه برگشت. وقتی به مرد خیره میشد احساس ضعف توی زانوش میکرد ." کی.." با صدای خشدار زمزمه کرد " شما کی هستین؟"

" من؟" یک نان شکلاتی برداشت و یه پوزخند زد " کیم گیوهیون ( kim gyuhyun ) هسم. تمام زندگیم توی خارج بودم و تازه به کره اومدم" با لبخند به نان شکلاتی توی دستش نگاه کرد. " من علاقه عجیبی به نان شکلاتی دارم" گفت " بنابراین استخدام شدم بعنوان کارگر پاره وقت تو"

" کیم .." سونگمین زمزمه کرد، نفس کم اورد. وقتی خودش رو توی چشمهای تاریک غریبه گم کرد احساس شناور بودن کرد.

" بهرحال بعد همه چی" گیوهیون اهسته گفت " کی میتونه به نان شکلاتی نه  بگه؟"

پایان