EunHae is real

ما رو که میشناسین ولی برایه کسانی که ما رو نمیشناسن ! سوجوووو عشق است تمام .

EunHae is real

ما رو که میشناسین ولی برایه کسانی که ما رو نمیشناسن ! سوجوووو عشق است تمام .

نفرین 51

کیوهیون آروم زمزمه کرد " دختر خوبی باشه , خانم سگه ".

اون سعی کرد زبان خیس چوکو رو که به نوک انگشتهاش خورد نادیده بگیره و و سویشرتش رو سریع بپوشه. وقتی پارچه لباس روی تنش کشیده شد و پوستش رو کمی سوزوند صورت رو جمع کرد و اما اوندر برابر این حس نا خوشایند مقاومت کرد و یک جفت جوراب رو برداشت و سریع اونها رو پوشید.

" بیا اینجا , اینجا " او به آرومی سگ کوچولو رو از روی زمین برداشت , حتی توی خشم هم نمیتونست از نگاه بامزه توی اون چشمهای قهوه ای بگذره .قبل از اینکه اونرو روی تخت بگذاره نوازشش کرد و گفت " زود برمیگردم تا با هم بازی کنیم ".

سگ کوچولو از سر خوشی پارسی کرد اما اینکارش ایندفعه کیوهیون رو سر فرم نیاورد .اخم سنگینی روی چهره اش نشسته بود ولبهاش به سختی به هم فشرده شده بود و چهره اون رو نگران نشون میداد .قلبش به شدت توی سینه اش میزد و ادرنالین رو بسرعت توی بدنش پخش میشد و فکرش پر از فکر بود , یه عالمه ترس و یک عالمه امید توی وجودش بود و نمیتونست به درستی فکر کنه.

وقت رو تلف کرده بود , سریع از اتاق خواب خارج شد و در اتاق خواب رو محکم بست . نگاهی به حمام انداخت , فکر کرد شاید لازم باشه بره و دونگهه رو برای اخرین بار چک کنه , اما نگاهش به ساعت افتاد و قلبش ازسینه اش زد بیرون . اون بسمت در آپارتمان رفت و با سرعت کفش هاش رو پوشید , سریع ژاکتش رو از روی جالباسی کنار در برداشت و قبل از اینکه اون رو تنش کنه پاش رو از در بیرون گذاشت .

قبل از اینکه در رو ببنده داد زد " هائه , من رفتم " و بعد در رو بست و با کلیدی که داشت در رو قفل کرد . هیوکجه به اون یه کلید داده بود , بخاطر این موضوع اون نمیتونست قبل از هیوکجه برگرده.

سریع از پله ها پایین اومد و در حال پایین اومدن ژاکتش رو پوشید .دستهاش رو توی جیب شلوار جینش کرد تا مطمئن بشه که تلفنش رو بخاطر عجله کردن جا نگذاشته . گوشیش توی جیبش بود , به ارومی لمسش کرد . اما کیوهیون هنوز هم احساس بدی در مورد اینکه چیزی رو فراموش کرده .این احساس ناراحتش میکرد اما اون سعی کرد که این احساس رو کنار بزنه .

به محض اینکه از ساختمان خارج شد و قدم به خیابان گذاشت به سمت مترو رفت . حدود ساعت 5 بعد از ظهر بود و شب کم کم داشت میرسد و خیابانها داشت از جمعیتی پر میشد که داشتند از سر کار به خونه هاشون میرفتند , خرید میکردند یا برای وقت گذروندن اومده بودند بیرون .

کیوهیون کلاه ژاکتش رو روی سرش کشید و موهای سیاهش رو که روی چشمهاش ریخت عمدا کنار نزد تا صورتش رو بپوشونه . لازم بود که جلب توجه نکنه , دیده نشه , و مهمتر از همه اینها گیر نیافته .

نگاهش تیز و دقیق بود و و راهش رو به خویس شناسایی میکرد و راهش رو از بین جمعیت باز میکرد , محتاطانه پشت سرش رو جک میکرد که کسی تعقیبش نکنه . گیر افتادنش بوسیله شکارچی ها آخرین چیزی بود که بهش نیاز داشت . یه ساحره حدود ده روز پیش به سئول اومده بود و یه سری نفرینهای تنفرانگیز و چند تا مرگ اتفاق افتاده بود و شکارچی ها مثل دیوونه ها همه جا گشت میزدند و سعی میکردند هر نفرین شده ای رو که سر راهشون قرار میگیره رو بگیرند .

اما کیوهیون باهوش یود و اون میدونست که چطوری جلب توجه نکنه .به هر حال اون این کار رو بارها انجام داده بود . فقط کافی بود هویتش رو مخفی کنه و گاردش رو حفظ کنه , مخصوصا حالا که دیگه موقعه های کامل شدن ماه بود و هیولای درونش سعی میکرد اون رو کنترل کنه .

با این فکرها پسرک دهن کجی به خودش کرد .

اون میتونست احساس کنه که روحش کم کم داره خشک میشه , و هیولای درونش به طرز دردآوری داره اون رو از درون میخوره . آخرین إره باقیمانده از انسانیتش به آرومی ناپدید میشد هر روز یکم بیشتر ,بدنش رو ضعیف میکرد و ذهنش شکننده تر میشد . او از جنگیدن با تب و هیولای درونش خسته بود . سیاهی زیر چشمهاش نشانی بر همین موضوع بود و زخمهایی که روی پوست نرمش نشسته بود نشاندهنده چیره شدن نفرینش بود . و هنگامی که دیو درونش رشد میکرد روح انسانی پژمرده تر میشد . اون میدونست که هر لحظه میتونه متلاشی بشه .

همینطور که به سمت مترو میرفت فکرش به سمت سونگمین کشیده شد و بغض سنگینی گلوش رو فشار میداد .

اون خیلی دلش برای عشقش تنگ شده بود . اون میتونست احساس کنه که هر ساعتی که دور از پسری که عاشقشه میگذرونه قلبش خالی تر میشه . میدونست که به سونگمین احتیاج داره . میدونست که اگر سونگمین در کنارش نبود هیچوقت نمیتونست با نفرینش بجنگه .آرزو میکرد که کاش فقط میتونست برگرده خونه و دوست پسرش رو در آغوش بگیره و ببوسه و تا ابد با اون عشق بازی کنه ... اما نمیتونست .

احتمالا سونگمین بخاطر اینکه کیوهیون اون رو رد کرده بود و به اون گفته که نمیخواد اون رو ببینه و به آپارتمان هیوکجه نیاد و درمان دست شکسته اش رو پیگیری کنه , گریه کرده .

پسر نفرین شده بخاطر این موضوع احساس گناه میکرد , میدونست که اون باعث این همه رنج عشقش شده . اما چکار میتونست بکنه ؟اون توی این حالت , بیشتر به سونگمین اسیب میرسوند , هم روحی هم جسمی .

سونگمین به استراحت نیاز داشت , احتیاج داشت که دوباره خودش رو پیدا کنه ,و اون باید میگذاشت که کیوهیون بره .

چونکه کیوهیون میدونست که بیشتر از این نمیتونه طولش بده . اگر خیلی خوش شانس باشه میتونه این ماه کامل رو رد کنه و به هیولای درونش تسلیم نشه .اما میتونست احساس کنه که ماه کامل بعدی نمیتونه دوام بیاره .در هر صورت سونگمین باید اون رو رها میکرد .

تنها امید اون این بود که بتونه نفرینش رو بشکنه قبل از اینکه نفرینش اون رو بشکونه .

این تنها راه برگشتش پیش عشقش بود.

همه به اون میگفتن که نمیتونه و این نفرین نمیشه باطل بشه ., اما کیوهیون به این راحتی ها تسلیم نمیشد .اون کسی نبود که خیلی سریع تسلیم بشه . اون یک جنگجو بود . اون ماهها ی زیادی به دنبال هر چیزی که با نفرین ارتباط داشت بود , جادو و ساحره ها و جادوگرها , و سرنخ هایی وجود داشت که اون نفرین ها میتونست باطل بشوند . حتی اگر اونها فقط در حد یک سرنخ بودند اون هنوز به خودش اجازه تسلیم شدن نمی داد .

جادوگر سفید یکی از چند جادوگری بود که جادوی سیاه نمیکرد . کیوهیون فهمیده بود که اون یکی از قوی ترین جادوگران روی زمینه . اما  اون مرد باید پنهان میشد ,هویتش رو مخفی میکرد , چون ممکن بود مثل هر موجود جادویی دیگه ای شکار بشه .. شکارچی ها به دنبال اون بودند  والبته جادوگرها و ساحره های سیاه هم به دنبالش بودند . اون مرد دشمنان زیادی داشت .

وقتی کیوهیون شایعانی درباره حضور جادوگر سفید توی کره و توی سئول شنید همه جا رو به دنبال اون گشت , با هر کسی که فکر میکرد ممکنه اطلاعاتی درباره مکان اون مرد داشته باشه ارتباط برقرار کرد .. اون برای هفته ها به دنبال اون بود . تا وقتی که , بالاخره یکی از خبرچین ها با اون تماس گرفت و بهش گفت که جای جادوگر رو پیدا کرده .

تنها کاری که کیوهیون تونست بکنه این بود که به سرعت به سمت آدرسی که که بهش داده بودند بره و دعا کنه که این یک تله نباشه . اون میدونست که باید حواسش به خودش باشه و زیاد به اون پسره سونگری اعتماد نکنه .( مترجم : بیخود کردی سونگری مطمئن ترین آدم دنیاست ). اون میتونست بخاطر پول در یک چشم بهم زدن بهش خیانت بکنه , اما اون نمیتونست این موقعیت رو بخاطر این افکار از دست بده . اگه فقط یک خورده شانس وجود داشت که سونگری اون رو پیش لیتووک ببره , اون باید این ریسک رو میپذیرفت .

حدودا بیشت دقیقه طول کشید تا اون خودش رو جلوی یک مغازه کوچیک و راحت پیدا کرد . اون با احتیاط به اطررافش نگاه کرد , تا چک کنه کسی اون رو تعقیب نمیکرد , و به راحتی وارد مغازه شده . اون دستش رو به سمت صندوق دار تکون داد و اون هم با سر جوابش رو داد و بعد با سرش به عقب مغازه اشاره کرد . کیوهیون به همون سمت برگشت و به سمت در کوچکی که اونجا بود, رفت و بی توجه به جمله "فقط کارمندها " که روی در بود , اون رو باز کرد . اون وارد محوطه کوچکی شد و سریع به سمت جلو رفت , پاهاش  اون رو به سمت کوریدوری که در انتها بود میکشوند .

همینکه خواست اولین قدم رو به روی پله ها بگذاره , دری پشت سرش به آرومی باز شد . اون بشدت به سمت عقب برگشت , بدنش میلرزید و حیوان درونش از بین دندانهای به هم قفل شده ها اش غرش میکرد .