EunHae is real

ما رو که میشناسین ولی برایه کسانی که ما رو نمیشناسن ! سوجوووو عشق است تمام .

EunHae is real

ما رو که میشناسین ولی برایه کسانی که ما رو نمیشناسن ! سوجوووو عشق است تمام .

نفرین 57

دونگهه وقتی کیوهیون اون رو روی پشتش گذاشت اعتراضی نکرد. حتی از پسرنابینا نپرسید که میتونه راه بره. اون میتونست خستگی و ضعف دونگهه رو احساس کنه. حتی شک داشت که توی این وضعیت بتونه روی پاهاش بایسته.

اونها خیلی سریع آپارتمان رو ترک کردند، فقط یه دقیقه طول کشید که دونگهه رو با یه کت گرم بپوشونه و کفش های خودش رو بپوشه. کیوهیون وقتی دونگهه روی کمرش قرار گرفت با دقت پاهاش رو گرفت، احساس کرد چطور اون پسر به سختی دستهاش رو دور گردنش حلقه کرد. کمی زمان توی راه پله ها تلف شد، میترسید اگه سریع تر بره دیگری بیفته، و زمانی که احساس کرد دونگهه روی گردنش اروم نفس میکشید اخم کرد.

مسیر ایستگاه قطار پر تنش و اعصاب خوردکن بود. دونگهه هم کاملا ساکت باقی مونده بود، احتمالا از اینکه کیوهیون به تمرکز نیاز داره مطلع بود. پسرگرگی تماما مواظب بود و اطرافش رو با چشم های تیزش میگشت و اماده هرگونه خطر و تهدیدی بود.میدونست که حمله اش به شکارچی بدون جواب نمیمونه و اون از اینکه این منطقه پر از شکارچی نیست متعجب بود. احتمال میداد که اونها جای دیگری مشغول هستند، اون مجبور بود قبل از اینکه اونها پیدا بشن از فرصت استفاده کنه

اونها کمتر از 10 دقیقه به ایستگاه قطار رسیدند.کیوهیون برای پیدا کردن هیوکجه اطراف رو نگاه میکرد، و سریع متوجه مرد جوان که چند متر دورتر ، که قدم میزد و روی پاهاش ثبات نداشت، شد. میتونست پریشانی دوستش رو از این فاصله هم بو بکشه و به وضوح پریشانی نگرانیش روی پیشونیش نوشته شده رو ببینه. نگرانی دیگری قلبش رو به درد میاورد.

برای اخرین بار، جمعیت رو نگاه کرد و از اینکه هیچکس متوجه اونها نیس خوشحال شد. به دونگهه کمک کرد که از روی کمرش پایین بیاد، اما مجبور شد نگهش داره، چون زانوهاش زیر وزنش قرار داشت.  بازوی خودش رو دور کمر دونگهه حلقه کرد و به سمت هیوکجه حرکت کرد، کمی بعد فرد بزرگتر متوجه اونها شد و با عجله بسمتشون اومد.

هیوکجه به سختی دیدش. به محض اینکه به اونها رسید، مکانیک جوان به دونگهه چنگ زد و اون رو توی اغوش قوی خودش کشید. پسر نفرین شده از تعجب جیغی کشید اما به محض اینکه شناختش سریعا در اغوشش کشید. اونها همدیگه رو در اغوش کشیده بودند و کیوهیون فقط میتونست بدون کلمه ای تماشاشون کنه، قلبا نمیتونست اونها رو با وجود شرایط اضطراری ک داشتن متوقف کنه.

" خدای من هائه!" صدای هیوکجه شکست " من خیلی ترسیدم، فکر میکردم از دستت دادم!"

صدای هق کوچیکی از لبهای دونگهه خارج شد، به طوری که صورتش رو توی گردن پسر بزرگتر قایم کرد " با لکنت و اروم گفت " م..متاسفم" به حدی که گوش های حساس کیوهیون هم به سختی شنید

" میدونم از اتفاقی که برای چ..چوکو افتاد احساس ترس کردی ، اما... این یه تصادف بود، منظوری نداشتی ... من .. میدونم تو ناراحت شدی .. اما .. ترکم نکن هائه! تو نمیتونی اینکارو بکنی! قول بده که دوباره اینجوری ترکم نمیکنی، خدایا ... دیونه میشم!"

کیوهیون چشم برداشت و اطراف رو نگاه کرد. صدای هیوکجه درهم شکسته و نا امید کننده بود. شوک تقریبا از دست دادن دونگهه به وضوح مشخص بود و پسر گرگی ناگهان متوجه عمق وابستگی هیوکجه به دونگهه شد. و دید چطور دونگهه اویزون شده، به شونه های هیوکجه چسبیده مثل اینکه زندگیش وابسته به اینه، واضح بود که این علاقه به همان اندازه قوی دوطرفه ست.مطمئن نبود که هیچ کدوم بدون دیگری زنده بمونه.

غرغرکرد " حرکت کنیم" چشماش رو گردوند، جمعیت رو نگاه کرد و هوا رو استشمام کرد، به هر نشونه خطری توجه میکرد" میتونید بعدا عشقولانه باشین"

از خودش بخاطر صدای بی احساسش متنفر بود، اما اونها زمان زیادی از دست داده بودند و نمیتونست بیشتر زمان از دست بده. میخواست  دونگهه رو بگیره و دوباره روی پشتش بزاره، اما هیوکجه بهش خیره شد و نگهش داشت.

مرد بزرگتر تقریبا غرغرکرد " خودم مراقب دونگهه هستم" و کیوهیون بحثی نکرد.

" البته" چشمهاش رو چرخوند " فقط کولش کن، نمیتونه راه بره و ما باید سریع باشیم"

هیوکجه سر تکون داد و دونگهه رو مثل یه کودک در اغوش گرفت. پسر ضعیف بلافاصله دستهاش رو دور گردن پسربزرگتر حلقه کرد، با قدرت بیشتری نسبت به زمانی ک کیوهیون اون رو حمل میکرد. پسر گرگی قبل از اینکه سریع بچرخه فقط یه ثانیه بهشون نگاه کرد و بسمت ایستگاه قطار رفتند ، میدونست که هیوکجه نزدیکش هست.

وقتی اونها وارد مترو شدن، عده ای بهشون خیره نگاه میکردند، و هیوکجه مطمئن شد که کلاه روپوش دونگهه روی سرش هست و گذاشت پسرصورتش رو روی گردنش بمونه ، چشم هاش رو پنهان کنه تا از توجه مسافران کم بشه. کیوهیون تمام مدت مراقبش بود، به دقت همه رو نگاه میکرد، حرکتشون رو دنبال میکرد و به اون چیزی که میگفتن گوش میداد. میتونست احساس کنه که هیوکجه کنارش بیش از حد عصبی و پریشون هست و این اون رو هم عصبی میکرد.

از طرف دیگه، دونگهه چند دقیقه اول ترسید. این اولین باری بود که سوار مترو میشد و اون بیشتر از قبل اشفته ومضطرب بود. اما کاملا در اغوش هیوکجه ذوب و در نهایت اروم شد.

این سفر تقریبا یک ساعت طول کشید، در عوض کیوهیون عصبی ساعتش رو نگاه میکرد. او به تدریج شدید عصبی و بی قرار میشد، تقریبا قادر نبود که جانور درونش رو کنترل کنه، اونها در نهایت از مترو خارج شدند و به خیابان رفتند. هوای سرد به صورتش خورد و ریه هاش رو پر کرد، و او تونست اروم بشه

منطقه اروم و خلوتی بود و اونها تونستند بدون اینکه کسی رو ملاقات کنند، خونه لیتوک رو پیدا کنند.

" این منطقه وحشتناکه" وقتی اونها جلوی خونه ایستادند، هیوکجه اروم زمزمه کرد و لرزید " کیو، من احساس بدی نسبت به این دارم"

کیوهیون جواب داد، میدونست این روی اعصاب دوستش هست " تو لازم نیست بیای، من با دونگهه میرم و تو میتونی اینجا منتظرمون باشی"

مکانیک بلافاصله جواب داد " حتما!" دستش دور دونگهه سفت تر کرد ، نشون داد ک اجازه نمیده که کسی پسر جوانتر رو ازش دور کنه

کسی به طور ناگهانی گفت " عجله کن"

صدا باعث شد هیوکجه از جاش بپره و دونگهه خشمگین شد ، اما کیوهیون فقط سرش رو به سمت کانگین چرخوند. مرد قد بلندی جلوی در خونه ایستاده بود، بدست به سینه بهشون نگاه میکرد. کیوهیون قبل از اینکه مرد صحبت کنه متوجه اش شده بود و متعجب نشد .

" بله" با یه تکون کوتاه سر جواب داد " بیا ، هیوک"

او بدون تردید گفت و به کانگین نزدیک شد، روبروش ایستاد  و مطمئن شد که هیوکجه هم اومده. کانگین ارم عقب برگشت و اجازه داد داخل خونه بشن، چشم های سیاهش به دونگهه که سفت در اغوش هیوکجه هست خیره شد. کیوهیون میدونست که مرد در مورد اجازه ورود به یه پسر نفرین شده احتیاط کرده و اون فقط محتاط بود، اما این باعث شد هیوکجه عصبی بشه

لیتوک وقتی اونها وارد اتاق نشیمن شدند به ارومی گفت " برگشتی" لبخند زد و چال چونه اش مشخص شد " خوبه"

کیوهیون اروم اهی کشید" ممنون ک منتظرمون بودی" احساس میکرد فشارش افتاده. " این دونگهه س" اضافه و به پسر اشاره کرد، کسی که صاف کرده و صورتش توی گوی گردن هیوکجه مخفی نشده بود.

" میدونم، خوشحالم میبینمت دونگهه"

پسر چشم بسته به ارومی از دستهای هیوکجه پایین اومد و روی پاهاش به ارومی حرکت کرد" س..سلام" با صدای خجالتی جواب داد

" نیاز نیست ازم بترسی" لیتوک لبخند زد، چشم هاش سمت هیوکجه رفت و مستقیم به چشم مرد جوان نگاه کرد. هیوکجه لبهاش رو جمع کرد، اما جوابی نگرفت، هنوز عصبی بود زیرا اون نگاه خیره جادو داشت. لیتوک فقط لبخند بزرگی زد و توجه اش رو به کیوهیون داد. " امشب شب خوبیه" گفت " قدرت ستاره ها قوی هست، مسیر روشن خواهد شد"

پسر گرگی سوال کرد " نباید حرکت کنیم؟"

لیتوک اروم جواب داد " در واقع ، اره" قبل از اینکه سمت کانگین ، که نگاهی سخت توی چهره اش بود برگرده، افزود" دنبالم بیاید"

مرد مبهوت، از حرکت خیره کننده لیتوک پوزخند زد " شما رو میبرم"

همانطور که از اتاق خارج میشد " کانگین، روی تو حساب میکنم"  روی بازوی مرد دیگر دستش رو گذاشت.

کیوهیون اولین کسی بود که حرکت کرد و به طور غریزی به دونگهه رسیده بود. دست پسر رو گرفت، اون رو به سمت دگیران کشید. این باعث شد که هیوکجه سریعا واکنش نشون بده و از دنبالشون برود و مطمئن بشه که به دونگهه هیچ اسیبی وارد نمیشه. اونها دنبال جادوگر رفتند و کیوهیون وقتی جادوگر اونها رو به سمت در عقب راهنمایی کرد ، اخم کرد. لیتوک در رو باز کرد و بهشون اشاره کرد که به سمت باغ حرکت کنند. اونها کاملا ساکت بودند و از پشت خارج شدند.

کیوهیون وقتی تاریکی اطرافشون رو اسکن کرد ، گیج بود، سوال کرد " چرا اینجا هستیم؟" چشم های حساسش ،چارچوب درختان سیاه که با باد حرکت میکردند و حبابهایی ک به چمن چسبیده بودند، زیر نور ماه میگشت. بوی سحر و جادو در اطرافشون قوی و سمی بود، لرزی به ستون فقراتش میداد

جادوگر قبل از اینکه طلسمی رو زمزمه کنه،  دستش رو باز کرد ، کف دستش رو به اسمان داد.این حرکت باعث میشد تمام موهای بدن کیوهیون راست بشن، و یه خرخر کوچک توی گلوش بیفته. یه مروارید با نور ابی کف دست لیتوک ظاهر شد، در تاریکی درخشان و روشنایی به محیط اطراف خودش میداد.

جادوگر به ارومی دستور داد و با گام های سریع، به سمت تاریک ترین قسمت باغ رفت " دنبالم بیاید"

کیوهیون و هیوکجه نگاهی بهمدیگه انداختند، قبل از اینکه پسرجوانتر به ارومی شل بشه " بهش اعتماد دارم، بریم"

هیوکجه دندونهاش رو روی همدیگه فشار داد، که فک تیزش مشخص شد، اما وقتی کیوهیون ، دونگهه رو کشید همراه باهاش مجبور به همراهی شد. چهار مرد با دقت در باغ ساحر راه میرفتند، همانطور که لیتوک اونها رو به یک درخت بید راهنمایی میکرد هیچ کدوم از اونها یک کلمه هم نگفتند. درخت بزرگ و محکم بود، شاخه های طولانیش با ارامش و زیبایی میچرخیدند و هزاران برگ بزرگ و ضخیمی که هرکدوم از اونها مانند یک کت پوشش میدادند. بر خلاف هر درخت دیگر در این زمان از سال، ان تازه و سبز روشن به نظر میرسید زمستان تا الان بهش دسترسی نداشته

لیتوک یه راه از بین برگها باز کرد، چندشاخه برای ایجاد یه گذرگاه کنار زد. لبخند زد و به ارومی پسرها رو از زیر شاخه های درخت وارد کرد. کیوهیون اول رفت، دست دونگهه رو محکم نگهداشته بود و پسر رو میکشید. هیوکجه بعدش و سپس لیتوک بعدش وارد شد.