EunHae is real

ما رو که میشناسین ولی برایه کسانی که ما رو نمیشناسن ! سوجوووو عشق است تمام .

EunHae is real

ما رو که میشناسین ولی برایه کسانی که ما رو نمیشناسن ! سوجوووو عشق است تمام .

نفرین 65

چونه دونگهه لرزید و بجای جواب دادن با کلماتی ک توی گلوش گیر کرده بودن، بازوهاش رو بلند و دور گردن هیوک حلقه کرد ، اون رو سفت در اغوش کشید. هیوکجه سریعا پسری که در اغوشش بود رو ، بغل کرد.

وقتی هیچول در اتاقشون رو زد و بهشون گفت عجله کنند، همدیگه رو ول کردند. از همدیگه جدا شدند و سریع چشم بند رو روی چشم های پسر گذاشت. هیوکجه عینک افتابی رو روی پارچه ای که دور سرش بود گذاشت و بیشتر مخفیش کرد . سپس، او کلاه رو روی سر دونگهه گذاشت و کلاه ژاکتش رو روی آن کشید. استتار کامل نبود اما کافی بود.

دونگهه واکنشی نشون نداد. او خیره و غرق شده بود، تقریبا بی حس بود. اون گذاشت هیوکجهه اون رو برای بیرون رفتن اماده کنه و وقتی هیوکجهه کارش تموم شد، دستش رو گرفت، انگشتهاشون رو توی هم قفل شد، و اون رو از اتاق خواب بیرون برد.

بعد از ان همه چیز مه الود اتفاق افتاد. همه آپارتمان رو ترک کردند، از ساختمون خارج شدند. قبل از اینکه دوباره بایستند، چند متر در خیابون راه رفتند. هیوکجه کمک کرد توی ماشین بشینه و کمربندش رو بست. دونگهه کمی درمورد چه اتفاقی می افتد سردرگم بود اما به هیوکجه اعتماد داشت و نگران نبود. زمانی که شیوون ماشین رو روشن کرد، پسر پرید اما اشک از تعجبش رو نگه داشت. برای اولین بار نشستن در اونجا عجیب بود و احساس میکرد همه چیز زیرش میلرزید، همه صداهای عجیب داخل و خارج ماشین رو میشنوید، اما بعد از مدتی بهش عادت کرد.

شیوون حدود یه ساعت رانندگی کرد، تا زمانی که نهایتا متوقف و از ماشین خارج شد. دونگهه به یک پله عجیب که با دقت بالا میرفت راهنمایی شد، هیوکجه فشار کوچیکی ،برای هدایتش ، به پشتش وارد کرد

دونگهه سریع متوجه شد که این محل بسیار خطرناکتر از بودن در ماشین هست. صداها به شدت بلند بودند و دونگهه میتونست همه حرکتها و لرزش موتور، بالا و پایین، راست و چپ ، از طرفی به طرف دیگر رو احساس کنه. این سرعت، باعث ناراحتی معده و سرگیجه و حالت تهوع اش شد. اما هیوکجه اونجا بود، اون رو نگه داشت، با صدای نرم و لرزونش اون رو اروم میکرد، و دونگهه با تمام توانش بهش چسبیده بود. کمی بعد، بهش کمی قرص دادن و بعدش اون سریع خواب الوده شد، به سختی میتونست انگشتهای هیوکجه که با موهاش بازی میکرد و لبهای گوشتیش که روی سرش گذاشته میشد رو احساس کنه.

اطرافش همه چیز تاریک بود، تاریکی که معمولا همه جا دنبالش بود ، حتی در خوابهاش. بازوهایی دورش حلقه بودند، اون رو در اغوشی گرم قرارداده بود. هیوکجهه اون رو در اغوش گرفته بود، بازوهای قویش که اون رو با خیال راحت در برابرش نگهداشته بود و دونگهه احساس حفاظت و دوست داشتنی میکرد. اهی از لذت کشید، پایین پوستش ، جایی که هیوکجه لمسش میکرد، احساس حرارت میکرد.

اون خوشحال بود، در ارامش، نگرانی هاش رو پشت سر گذاشت. و زمانی که نفس گرمی رو روی لبهاش احساس کرد، ضربان قلبش تند شد. هیوکجه ، اسمش رو با عشق زیادی زمزمه میکرد، بطوری که پروانه های بیشتری رو به شکم پسر میفرستاد. و بعدش، لبهایش روی صورتش گذاشت،در حد  تماس پوست لبها ، احساسات باورنکردنی و زیادی رو به بدنش منتقل میکرد، و باعث میشد که در سکوت بلرزه و نفس نفس بزنه. این یه فشار کوچیک ارومی روی لبهاش بود، لبهای هیوکجه فوق العاده نرم و ملایم، گرم و کمی مرطوب بود، و بوسه سعادت از شادی و عشق به دونگهه میفرستاد. او هرگز نمیخواست این تموم بشه.

اما بعد، بطور ناگهانی، لبهای مردی که اون رو خیلی دوست داشت، عقب رفت و هیوکجه یک صدای ضعیف و خفیف رو رها کرد.

" دونگهه " زمزمه کرد. و حباب شادی ترکید، دونگهه رو ترسیده و یخ زده رها کرد.

" هیوکجه؟" صداش زد، سعی کرد به هیوکجه بچسبه، اما دستهاش نتونستن پیداش کنن.

هیوکجه ناپدید شده بود، احساس گرما و ایمنی هم همراهش رفته بود. دونگهه بلند شد، هیوکجه رو بارها و بارها صدا زد، احساس وحشت درونش ظاهر شد

" مرده" یسونگ با صدای بی حسی اما گاهی خشن گفت " همشون مردن"

" مرده؟" تکرار کرد، درد و رنج جای ترسش رو گرفت

" همه مردن، شکست خوردیم، تو شکست خوردی. اون خیلی قوی بود"

" شکست...؟"

" هیوکجه خیلی زحمت کشید، اون رو شکنجه کرد، اما الان مرده. اون درد زیادی رو تحمل کرد."

دونگهه دستش رو روی سینه اش گذاشت، سعی کرد نفس بکشه اما حس خفگی داشت. فکر به از دست دادن هیوکجه و بقیه، اسیب زیادی بهش میزد، فکر میکرد اون هم میتونه الان بمیره.

" اما تو هم مردی ، مثل ما" صدای یسونگ اروم و ضعیف بود، مثل یه زمزمه محو. " ما همه مردیم، همه مرده اند، بخاطر اینکه تو شکست خوردی"

دونگهه بدون هیچ تکونی بیدار شد، اما قلبش توی سینه اش محکم میزد. احساس خستگی و ناراحتی میکرد. تازه متوجه شد که این یه خواب بود ، نه واقعیت. هیوکجه اونجا ، کنارش نشسته بود، زنده و سالم. با این حال دردی ک از طریق خوابش احساس کرده بود ، همراهش بود.

دیگه توی هواپیما نبود، اما توی یه ماشین دیگه بود. از چیزی که میتونست بشنوه، یسونگ الان داشت، به دنبال نشانه های شیوون، رانندگی میکرد. کمی توی جاش تکون خورد، تلاش کرد اون ناامیدی و ناراحتی که توسط کابوسش براش ارمغان اورده بود رو از خودش دور کنه. هیوکجه متوجه شد که بیدار شده. اگر میتونست عصبانیت دونگهه رو حس کنه، کاری انجام نمیداد. در عوض ، با ملایمت گونه دونگهه رو نوازش کرد، به ارومی در گوشش زمزمه کرد و پرسید چیزی میخواد بخوره، اما شکم دونگهه پر از گره بود و تنها ایده غذا باعث شد که بیشتر تهوع بگیره.

اونها به مدت طولانی رانندگی کردند، ماشین سرهرپیچ میچرخید و اونها رو به سمت کوه میبرد. روستا در بین کوهها قرار داشت، از همه چیز جدا شده، و راه برای رسیدن به ان طولانی و پیچیده بود. دونگهه احساس مریضی میکرد، اما مطمئن نبود که به دلیل ماشین هست یا بخاطر واکنشش به خوابی که دیده بود. اون حس بدی نسبت به کل وضعیت داشت و رهاش نمیکرد، مهم نبود چقدر تلاش میکرد که ذهنش رو از موضوع منحرف کنه.

کمی بعد، هیوکجه پنجره رو برای دونگهه باز کرد. بوی درخت ها و سنگ ها و اسفالت جاده به بینی دونگهه رسید، غریبه و باورنکردنی، و برای لحظه ای اون ترسش و جادوگری که قراربود باهاش مقابله کنه، فراموش کرد.

اما، خیلی زود، اونها دوباره متوقف شدند و ماشین خاموش کردند. اونها خیلی از روستا دور نبودند اما یسونگ و شیوون گفتند که امن تر هست که از اینجا راه بروند.

" ما باید احتیاط کنیم" شیوون براش توضیح داد " الان وارد روستا نمیشویم، جونگوون و من اول با رابطمون ملاقات میکنیم، با صورتهای کره ای ما،اگه الان مستقیم وارد بشیم، همگی متوجه امون میشن"

دونگهه فقط سرش رو به معنای درک کردن، تکون داد، چون نمیتونست بدرستی صحبت کنه. انگشتهاش دست هیوکجه رو چسبیده بود، ناخن هایش تقریبا پوستش رو خراش داده بود، اما هیوکجه اهمیتی نداد . انگشتهاش رو دور دست کوچیک دونگهه گره زد.

اونها حدود نیم ساعت توی سکوت پیاده روی کردند، یسونگ اطلاعاتی که درمورد روستا و ساکنین ان بدست اورده بود رو باهاشون به اشتراک گذاشت. اون روستای کوچیکی بود با تقریبا 5 هزار روستایی ساکنش. راههای زیادی برای ورود بهش داشت، اما همه ورودی ها توسط جادوگر، کسی که روستایی ها رو در روستای خودشون زندانی کرده ، مهرو موم شده بود. یسونگ با رابطش، کسی که قرار بود بهشون کمک کنه که بدون دیده شدن وارد بشن، تماس برقرار کرد. اونها بعد از دیدار با این فرد اطلاعات بیشتری دریافت کردند.

همونطور که به روستا نزدیک میشدند، احساس سوزش توی سینه دونگهه بیشتر میشد. غرایزش فریاد میزدند تا از راهی که خطرناک هست دور بشه. بنظر میرسید، پیچش داخلش به ارومی به شکل طوفانی میشود، قدرت و جراتش رو از بین میبرد. و هنگامی که اونها بالاخره به مرز روستا رسیدند، تقریبا به خفگی رسیده بود. تمام بدنش سفت و نفسش کوتاه و منقطع بود. عرق از گردن و کمرش پایین میومد. وقتی موهاش سیخ شدند ، و پوستش گز گز کرد ،نوک انگشتاش را خراشید.

هوا با سحر و جادوی تاریک سنگین بود. از همه جا، از اطرافش، حتی از زمین، جریان بود. احساس میکرد، دستهایی روی اون خم میشود، در اطراف قدمها و پاهاش حرکت میکردند، بدنش رو سخت در اغوش گرفتن، وزن روش مانند گرمای خفیفی، باعث خفه شدنش میشه.

اون هم حضورش رو، قدرت وحشتناک جادوگر، سرشت بی عاطفه اش رو حس میکرد. روح شریر و عصبانی قربانیانش رو حس میکرد. درد، ترس، مرگ، همه جا بود. خطر، اماده برای کشتن اون و دوستانش.

تصمیمش از بین رفت. رویاییش برگشت، تا بهش درمورد شکستش در اینده نزدیک هشدار بده، درمورد درد و رنجی که اگر هیوکجه یا بقیه رو از دست بده گریبانگیرش میشه. میخواست قدمی به عقب برگرده و به نوبه خودش بچرخه و از اونجا دور بشه، اما پاهاش بدون قدرتی به زمین چسبیده بود. و بهرحال کجا میرفت؟ اون نمیتونست بدون بقیه کاری انجام بده، نمیتونست به تنهایی فرار کنه و نمیتونست هیوکجه رو پشت سربگذاره. همچنین به کیوهیون فکر کرد، اسیر شده، در یک سلول قفل شده، احتمالا کتک خورده، درد، ترس و اماده برای اعدام . اون نمیتونست اون رو رها کنه، باید تلاس میکرد نجاتش بده.

دست هیوکجه رو محکمتر گرفت، سعی کرد از حضور عشقش قدرت بیشتری بگیره.

هیچ راه برگشتی وجود نداشت