EunHae is real

ما رو که میشناسین ولی برایه کسانی که ما رو نمیشناسن ! سوجوووو عشق است تمام .

EunHae is real

ما رو که میشناسین ولی برایه کسانی که ما رو نمیشناسن ! سوجوووو عشق است تمام .

نفرین 66

سکوت بین چهار نفر چنان شدید بود که دونگهه تقریبا با ترس نفس میکشید ، و تنش، خفگی هر دقیقه زیاد میشد. ترس و ناراحتی که در اطرافشون پر میشد، تقریبا قابل لمس است. دونگهه احساس میکرد زیر وزن سنگینش داره خرد میشه.

یسونگ و شیوون حدود دوساعت بود که رفته بودند تا رابطشون رو در مرز شهر ببینند و هنوز برنگشته بودند.

پسرها نمیدونستند دوتا شکارچی در امان هستند یا گرفتار شدند، اسیب دیدن یا بدتر، کشته شدند.
استرس و اضطراب زیاد باعث سرگیجه دوباره اش شده بود. حتی بازوهای هیوکجه که برای محافظت ازش دورش بود هم نمیتونست کمکی کنه که از این حالت دل آشوبی خلاص بشه. سونگمین همون نزدیکی مرز، با نفسهای کوتاه که سعی میکرد وحشتش رو پنهان کنه، مداوم قدم میزد. دونگهه میتونست تنها چیزی که در ذهن دوستش هست رو تصور کنه و چطور مطمئنه که با تصور از دست دادن کیوهیون شکنجه میشه.

برعکس، هیچول اروم و هنوز محکم کنار دونگهه ایستاده بود. میتونست احساس کنه چقدر عصبی و ناراحته، اما همچنان قوی و محکم مونده بود. بی وقفه

هیوکجه هم عصبی بود، اما اون مشغول تلاش برای خشنودکردن دونگهه بود و بنظر میرسید کمی از اضطراب اطراف منحرف شده بود. اون دونگهه رو در اغوش گرفته و دستهای گرمش پشت کمر دونگهه، بازوهاش، گردنش رو اروم میمالید، تلاش میکرد کمی از تنش عضلات عشقش رو تسکین بده

" بزودی برمیگردند" اون بارها تکرار کرد. صداش مثل یه زمزمه بود اما دونگهه به وضوح بشنوه. " مطمئنم اونها خوبن" هیوکجه بعد از یه تنفس اضافه کرد و لبهاش رو روی شقیقه دونگهه گذاشت، و بوسه های لطیفی روی پوست عرق کرده اش میزاشت.

سونگمین ناگهانی گفت " چی اگه اونها نیان؟" ایستاد و عصبی حرکت کرد و کنار بقیه ایستاد " چی اگه اونها دستگیر شده باشن؟"

قلب دونگهه با تردید شروع به زدن کرد. شکارچی ها بهشون گفته بودند که سه ساعت منتظر بمونن و اگر اونها توی این مدت برنگشتند، اونها گم شدند.

 

" اگر اونها گرفتار شده باشن، ما بدون اونها میریم" هیچول اروم گفت " اگر اونها گرفتار شده باشن، ما جادوگر خودمون رو پیدا و میگیریمش"

سونگمین با صدایی که تقریبا شبیه ناله بود گفت " چطور انجامش بدیم؟"

هیچول به سادگی جواب داد " راهی پیدا میکنیم، ما باید اینکارو برای کیو انجام بدیم"

این کلمات به نوعی توی صورت دونگهه دیده میشد. اونها بهش یاداوری میکردند که اون مانند کیوهیون و هیچول شجاع نیست، مثل سونگمین و هیوکجه قوی نیست، اما همگی بهش متکی بودند. او تنها کسی بود که قدرت کشتن جادوگر رو داشت، و او تنها کسی بود که میتونست برنده یا شکست خورده باشه. این اگاهی ناگهانی، تصمیم دونگهه رو تقویت میکرد.

گفت " کیو رو نجات میدم" به خودش گفت " از همتون محافظت میکنم"

انگشتهای هیوکجه پایین موهای دونگهه رو به ارومی لمس میکرد " و ما از تو محافظت میکنیم" هیوکجه اروم گفت، لبهاش یه بوسه ملایم روی گونه ی پسر گذاشت " تو تنها نیستی، ما ازهمدیگه محافظت میکنیم"

هیچول با صدای محکم موافقت کرد " دقیقا"

سونگمین تنها عمیقا نفسش رو بیرون داد، اما این واضح بود که کلمات دوستاش به اون امیدهای جدید داده بود.

اونها نیم ساعت دیگه هم صبر کردند، تا گوشهای حساس دونگهه متوجه صداهای پاهایی که نزدیک میشدند رو شنید. اون پیراهن هیوکجه رو تکون داد و اروم گفت چیزی شنیده. همه اونها منتظر، هوشیار و مراقب بودند، فقط زمانی که صدای عمیق و اروم یسونگ به گوششون رسید ، نفس راحتی کشیدند.

" .... بهترین نقشه ای هست که ما میتونیم باهاش بریم، تو میدونی "

" میدونم" شیوون با صدای اروم و محتاط تر جواب داد " اما اگر ما با شکارچی های مکزیکی تماس میگرفتیم ..."

" ما وقت نداریم، و اونها نمیخوان برخلاف قوانین عمل کنن" یسونگ دلیل اورد " بچه ها" زمانی که سمت اونها میرفت اضافه کرد " ما اطلاعات بیشتری و یه نقشه داریم"

هیوکجه به ارومی دونگهه رو به جلو هل داد، تا زمانی که همه اونها تشکیل یه دایره دادند. هیچکس برای لحظه ای صحبت نمیکرد، اما دونگهه شنید که چیزی زمین رو خراش میده و اون سرش رو به اون سمت کج کرد، سراسیمه شد که اونها چیکار میکنن

" داره نقشه میکشه" هیوکجه مطلعش کرد " یک تصویر بسیار ساده از شهر و محیط اطرافش رو نشون میده" وقتی فهمید این چیزها برای دونگهه بی معنی هست ، توضیح داد

دونگهه در پاسخ فقط گفت " اوه"

" خوب، این شهرهست" یسونگ بعد از یک دقیقه صحبت کرد " و این مخفیگاه ( لانه) جادوگره. ما اینجا هستیم"

دونگهه فقط میتونست چیزی که هر دفعه یسونگ روی زمین ، به چیزی روی نقشه اشاره میکرد و ضربه میزد رو بشنوه.

" اینجا یه ورودی داره، و اینجا" یسونگ ادامه داد " بسیاری از شهروندان در این منطقه جمع شدند و تعداد کمی از نفرین شده ها که هنوز نمردن توی ایستگاه پلیس ، که دراین منطقه هست، مبحوس شدند. میبینید که ، شهر خیلی کوچیکه. هیوکجهف تو باید این نقشه رو بخوبی بخاطر داشته باشی، باید راهنما و چشمهای دونگهه باشی"

هیوکجه نفس عمیق کشید و دست دونگهه رو محکم در دستش گرفت " بله "

هیچول پرسید " نقشه ات چیه؟"

" خب، با دقت گوش کن" یسونگ گفت" استراتژی ما اینه که از جادوگر رو از لونه اش خارج کنیم و ما باید نگهبانانش رو از بین ببریم. میدونیم که کجاهست: درست اینجا" دونگهه خطی که روی زمین کشیده شد رو شنید " اما، جادوگرها میتونن بوی روح های نفرین شده رو حس کنن، اگر دونگهه سعی کنه که به مخفیگاهش نزدیک بشه اون دونگهه رو حس میکنه. اولین کاری که باید انجام بدیم اینه که بوی اون رو بپوشونیم"

" اون نمیتونه متوجه ات بشه اگه تو با بقیه نفرین شده ها قاطی بشی" شیوون دستش رو روی شونه های دونگهه گذاشت و اروم توضیح داد " نفرین تو براش قدرتمند و بیگانه است ، اون به راحتی میتونه اینو حس کنه، اما نفرین های بقیه که اون توی شهروندان ریخته تازه و قوی هست. این میتونه براش کافی باشه که اون رو گمراه کنه و زمان کافی باشه تا بشه اون رو فریب داد"

" دقیقا " یسونگ تایید کرد " ما از این گذر ، شما رو داخل شهر میبریم" ضربه ضربه" این یک قبرستون هست، قدرتش در یک زمین مبترک ضعیفه، ما باید بتونیم از اونجا خارج بشیم"

" بعدش چی؟" سونگمین گفت " بعد چه اتفاقی میفته؟"

" زمانی که ما میریم و جادوگر رو به محل اونها میکشونیم، دونگهه و هیوکجه، مابین بقیه نفرین شده ها مخفی میشن"

هیچول زمزمه کرد " پس ما طعمه هستیم"

ضربان قلب دونگهه وحشی و محکم شد اما اون اروم موند. او برای همچین نقشه ای هنوز اماده نبود.

" من و شیوون طعمه اصلی هستیم و امیدوارم همین کافی باشه" یسونگ گفت" تو و سونگمین ، زمانی که من و شیوون جادوگر رو بیرون میکشیم، عقب بمونین. اگر ما شکست خوردیم، شما باید کار رو تموم کنین. جادوگر باید مقابل دونگهه اورده بشه و بعد ... دونگهه، تو کار خودت رو بکن"

دونگهه لبهای لرزونش رو بهم فشار داد و ترس توی تمام بدنش پخش شد، و فقط تونست یه صدای ضعیف بعنوان موافقتش بوجود بیاره. اونها جزئیات بیشتری درباره نحوه ادامه دادن بحث کردن، اما دونگهه بسختی میتونست بهشون گوش بده. قلبش توی گوشش میزد و سرش از ترس گیج میرفت. اگر بازوی هیوکجه برای محافظتش دورش نبود و دست هیچول روی سرش، اون کاملا ناامید میشد.


 قلب هیوکجه با دیدن حال دونگهه لرزید و وحشت زده شد. قلبش حتی بیشتر میدونست که ، دونگهه با وجود موفقیت امیز بودنش، به شدت مضطرب میشه. ارزو میکرد که بتونه دونگهه رو دور و از جهان مخفی کنه، جایی امن و صلح امیز، و او رو از همه چیزهایی که اتفاق میفته دور کنه. اما الان وقتی برای شک و تردید نداشت و این افکار رو کنار زد. او نیاز داشت که به حفاظت دونگهه تمرکز کنه. معشوقه اش برای هدایتش به شهر نه تنها روی اون حساب کرده، بلکه به کمکش برای رویارویی با جادوگر هم.

" سوالی نیست؟" یسونگ درنهایت گفت " پس، بریم"

شیوون بلافاصله چرخید و کیفش رو که روی زمین بود برای برداشتن اسلحه های مورد نیازش برداشت. هیچول سرش رو تکون داد ، صورتش محکم و مصمم بود. درحالی که حالت سونگمین کاملا ناخوانا بود و مثل یه رباط حرکت میکرد. هیوکجه ارزو میکرد به همون اندازه که عصبی بود، روحیه شجاعی داشته باشه، اما مجبور بود که صادقانه بپذیره که کاملا وحشت زده بود. نه تنها برای خودش، بلکه برای دوستاش، برای پسری که دوستش داشت و کنارش ایستاده بود، همونجور که اون میترسید. او حتی برای دوتا شکارچی هم نگران بود که زندگیشون رو در معرض خطر قرار دادند تا با اونها در برابر جادوگر مبارزه کنن.

" بیا هائه" اروم گفتف و دست عرق کرده دونگهه رو گرفت و به ارومی فشار داد " من تمام مدت باهات هستم"

قبل از اینکه برگرده و همزمان که دونگهه رو همراهش میکشه، اخرین تماس چشمیش رو با دوستانش برقرار کرد. دونگهه کاملا در خیابان اون رو، دور از دیگران دنبال کرد.

اونها مجبور شدند که از سه تا خیابون رد بشن تا به اداره پلیس برسند، جایی که تعداد کمی از افرادی که نفرین جادوگر زنده مونده بودند، گیرافتاده بودند. اونها تنها چند دقیقه تا اون مکان فاصله داشتند، که احساس کردند برای همیشه گیر افتادن، مثل اینکه زمان در این شهر محکوم شده کار نمیکرد.سکوت خیابونهای خالی، سرکوبگر و متشنج بود. و زمانی که درنهایت ساختمان رو دیدند، تنش بیشتر شد.

دونگهه در یک نقطه ثابت شد و با صدای بلند ناله میکرد. شروع به لرزش های خشمگینانه و نفس های سریع و سخت میکشید، بطوری که هیوکجه فکر کرد که دچار حمله قلبی شده. او بلافاصله متوقف شد و اون رو محافظانه در اغوش کشید، سعی کرد ارومش کنه. چند ثانیه طول کشید تا متوجه بشه که دونگهه نفرین شده های دیگه رو حس کرده و بطور غریزی به این خطر واکنش نشون میده، مثل روزی که کیوهیون رو دیده و وحشت کرده بود.

" هائه" هیوکجه ، همزمان که گونه های دونگهه روبا دستهاش گرفته بود زمزمه کرد " هائه، بهم گوش بده، اروم باش ...."

" ه..هیوکی" زمزمه کرد " م...ما نباید بریم اونجا..."

" میتونی احساسشون کنی، درسته؟"

دونگهه با لبهای جمع شده و زمزمه ، اره گفت. هیوکجه عصبی به اطراف نگاه کرد، برای اطمینان از اینکه اونها تنها هستند خیابان خالی رو اجمالی دید. چند قدم کنار رفت ، دونگهه باهاش کشیده شد، در کوچه ای کوچیک ما بین دوتا خانه ، جایی که در دید نبود، مخفی شدند.

" دونگهه، میدونم میترسی اما یادت بیاد کیوهیون چی گفت. گفت جادوگرها این ترس رو در تمام نفرین شده ها گذاشتند تا مانع اتحاد شما در برابرشون بشه. یاد میاد که تو از کیوهیون هم میترسیدی، اما اون هرگز بهت اسیب نرسوند."

"میدونم" دونگهه نفس نفس زد " اما اگر اونها بد بودند چی؟ اگه بهمون اسیب زدند چی؟"

" نمیتونن، اونها مبحوس شدند" هیوکجه گفت " ما فقط باید بریم داخل ساختمون، نه نزدیک سلول ها، ما درامان خواهیم بود" در ذهنش به اینکه چقدر غرورامیز بود صداش فکر کرد، صداش همچنین برای پنهان کردن عصبانیتش بیش از حد خشک وقدرتمند بود.

 دونگهه نفس عمیق کشید" هیوکی، چشم بندم رو بردار..."

هیوکجه سراسیمه پلک زد " چی؟ "

" من ، اکر اینو بردارم، میتونم ازت محافظت کنم... اگه بهمون حمله کردند.."

هیوکجه مخالف بود، اما زمانی که به عنوان دومین فکر بهش نگاه میکرد، مابقی فکرهاش رو عقب زد. برای دونگهه برداشتن چشم بندش ، به این معنی هست که میتونه درصورت هر اتفاقی از خودش دفاع کنه. این میتونه زندگی هردوشون رو نجات بده. و حتی اگه اون این ایده رو که دونگهه مجبور به استفاده از نفرینش علیه مردم رو دوست نداشت، ترجیح میداد تا مطمئن بشه که معشوقه اش محافظت بیشتری داشته باشه.

"خوب " بعد از یه لحظه بحث و گفتگو گفت" باشه، بزار اینکارو بکنیم"

گره چشم بند که پشت سر دونگهه بود رو گرفت و به ارومی اون رو باز کرد، تا زمانی که پارچه ضخیم کنار رفت. قبل از اینکه بهش، کسی که هنوز چشمهاش رو محکم بسته بود، نگاه کنه، اون رو توی جیب دونگهه قرار داد.

با وجود وضعیت فوریشون، چند ثانیه طول کشید تا دونگهه رو تحسین کنه. نمیتونست کاری کنه، اون هرگز فریفتنش رو از دست نمیداد ( دونگهه همیشه محسور و هیپتونیزمش میکرد.) دستهاش خودکار موهای قهوه ای که روی پیشونی دونگهه بود و مانع دیدن ابروهای زیبا پسر میشد رو کنار زد. دونگهه رنگ پریده تر از معمول بود، سالهایی که دور از نور خورشید بود، مرد جوان رو مانند یه شبح – اما پوستش هنوز هم صاف و بی عیب و نقص بود. معمولا صورتش نرم با کمی اضطراب و تنش دیده میشد، لبهای باریک جمع شده و فک محکم، و هنوز هم در چشمهای هیوکجه بسیار زیبا بود. شکننده و بی گناه، مثل روز اولی که همدیگه رو دیدند.

" هی، به من نگاه کن..."

دونگهه کمی اخم کرد، قبل از اینکه چشمهاش رو با کمی تردید بازکنه. هیوکجه تماشا کرد، در حالی که چشمهای عاشقش باز میشد، پروانه های درون شکمش پرواز میکردند. نگاه دونگهه چند ثانیه قبل از اینکه بهش خیره بشه، ثابت نبود.

وقتی بهمدیگه خیره شدند، هیوکجه احساس میکرد قفسه سینه اش تنگ شده. چشمهای دونگهه پرنور بود. اونها از زمانی که بهش خیره شده بودند، هیوکجه رو جذب کرده بودند. اونها شیرین و اروم، کمی نگران بودند. هیوکجه عاشق سایه ای شکلات قهوه ای بود که در اطرافش دیده میشد، هرچند اون میتونست یک نگاه اجمالی از یک گل سرخ مایل به قرمز رو پشت عنبیه چشمش ببینه که مربوط به نفرینش میشد.

این چیزی بود که باعث میشد فکر کنه اون تنها کسی هست که میتونه به چشم های دونگهه نگاه کنه، تنها کسی که میتونست زیباییش رو تحسین کنه. مردم میگن چشم پنجره روحه، و این درمورد دونگهه درسته. بخاطر اینکه، باوجود اینکه تمام عمرش نابینا بود، چشمهای دونگهه ، بیانگر همه چیزهایی بود که هیوکجه هرگز ندیده بود. اون میتونست تمام احساسات دونگهه رو در نگاهش، ترس، اعتماد به نفس، عشق خالص و بی نظیرش به هیوکجه رو بخونه. اون میتونست همه رو ببینه و دوباره دوباره قلبش رو تحریک کنه، فکر کنه که عشق حقیقی پسر هست، تنها کسی که همیشه میتونه دونگهه رو اینجوری ببینه.

اوه، چطور میخواست اون رو دوباره ببوسه و در اغوش بگیره ...

اما اون باید دونگهه در امان نگه میداشت، این اولویتش بود، و تا زمانی که انها در خیابون بودند، اونها بی خطر نبودند.

" خوب " در حالی که با انگشت شستش روی گونه دونگهه لمس میکرد و گاهی مژه هاش رو، زمزمه کرد " خوب، چشمهات رو باز نگه دار، تا زمانی که به ارومی به ساختمون برسیم، باشه؟ بهت میگم چه موقع ببندیشون"

" باشه" دونگهه با صدای ارومی جواب داد. دستهای هیوکجه رو از روی صورتش گرفت و در دستهاش فشرد.

هیوکجه قبل از اینکه از محل مخفیگاهشون خارج بشن، محتاط بود. اون به دونگهه نگاه مختصری انداخت، فقط بخاطر اینکه متوجه نگاه خیره اش شد، نگاهی بی نظیر، به نظر میرسید که میترسه به هرجایی نگاه کنه.

" فقط به من نگاه کن، تو خوبی، قول میدم"

بهت اعتماد دارم چشمهای دونگهه گفت

اونها شجاعت خودشون رو جمع کردند و از فضای باریک بین دوخونه خارج شدند. اونها چند متر بین خودشون و ایستگاه پلیس رو با سرعت دویدن و نزدیکش شدند. در باز بود، کمی اجر، همانطور که یسونگ گفته بود. کسی که داخل دهکده بود در ساختمون رو براشون ، بر اساس نقششون باز کرده بود.

هیوکجه سرعت کمی نداشت. بطور کامل در رو باز کرد و وارد شد، دونگهه با او کشیده شد، ناراحتی پسر و چطور بدنش رو بطور طبیعی به خطر میندازه رو احساس میکرد.

اگر صداهایی از جایی از داخل ساختمان نبود، هرکسی میتونست فکر کنه که این محل ترک شده، متروکه. پنجره ها مهروموم شده، و در ها با تخته های چوبی بسته، و اتاق رو کم نور میکردند.

اونها وسط اتاق متوقف و درجایی که ایستاده بودند، نزدیک یکدیگر. دونگهه هنوز هم به هیوکجه نگاه میکرد، مثل اینکه اون رو نگهداشته. چند دقیقه ای گذشت که اونها به هر خطای احتمالی گوش دادند، اما هیچ اتفاقی نیفتاد. فریادها و جیغ های در سلولهای نفرین شده ها بنظر میرسید اروم شده.

" خوب " هیوکجه نفس کشید. دونگهه رو در اغوش کشید، بازوهاش رو دور شونه های پسر حلقه کرد و برای محافظتش در اغوش گرفت. دونگهه فورا متقابلا در اغوش گرفت، صورتش رو در گردن هیوکجه برد و نفس عمیقی کشید.

دونگهه اروم گفت " حالا چی؟"

" صبر کنیم " هیوکجه گفت و پیشونی دونگهه رو بوسید" صبر کنیم تا اونها ، اون رو پیش ما بیارن"