EunHae is real

ما رو که میشناسین ولی برایه کسانی که ما رو نمیشناسن ! سوجوووو عشق است تمام .

EunHae is real

ما رو که میشناسین ولی برایه کسانی که ما رو نمیشناسن ! سوجوووو عشق است تمام .

نفرین 67

دستهای شیوون میلرزید

اون یه شکارچی بود، یکی از بهترین ها. اون برای 5 سال شکارچی بوده. اون به طور روزانه در معرض خطر و خشونت قرار میگرفت. اون چیزهایی دیده بود که کابوس ماه ها باشه برات. کارهای انجام داده بود که ارزو میکرد که هرگز انجامش نمیداد. اون چندین بار با مرگ، درد و جنگ مواجه بوده؛ با  جادوگران و نفرین شده هاشون جنگید. اون این سبک زندگی رو انتخاب کرده بود، شرایط در خطر مانند این. و هنوز دستهاش هرگز اینجوری نمیلرزید.


اون ( جادوگر) اومد. میتونست حسش کنه


هوا خیلی غلیظ و سنگین بود با تاریکی جادویی که به سختی میتونست نفس بکشه. همه موهای بدنش سیخ شدن. قلبش تند میزد درحدی که میتونست صدای خونش رو توی گوشش بشنوه. اونن میتونست احساس کنه چیز وحشتناکی داره نزدیک میشه و اون مجبور بود با غریزه اش که در درونش در حرکت بود مبارزه کنه


جادوگر چندمتر دورتر از جایی که با یسونگ ایستاده بود ، بود. شیوون میتونست فقط با ترس به خونه ایی که جادوگر بعنوان لانه اش انتخاب کرده خیره بشه. اون حدس میزد قبلا این خونه ساده اما دنج بوده، اما الان دیوارهای چوبی سیاه و فاسد بودند. پنجره ها مخفی نبودند و شیشه های شیشه ایش شکسته بودند، اما تنها چیزی که میتونست در آن تشخیص داد، تاریکی خالص بود.


یسونگ کنارش بود، صورتش جدی و چشمهاش مراقب بود.

شیوون از روی شونه اش، به جایی که هیچول و سونگمین مخفی شده و اماده بودند ، نگاه کرد.


"Nämen! Se här...jag har fått besök."

هنگامی که صدای نرمی سکوت رو شکست نفس شیوون شکست، و چشمهاش به پشت لونه جادوگر چرخوند. اون اونجا بود، تیکه داده به قاب در ورودی ، بهشون خیره شده بود. به استدلال شیوون، اون وحشتناک بود. همانند یه گل ظرف زیبا و همچنان وحشتناک. پوستش مثل برف سفید و موهاش به تاریکی شب سیاه بود. ظریف و زیبا. اما چشمهاش قرمز خونین و با شرارت خالص بود و لبخندش پر از دندونهای تیز هیولایی بود.همه چیز درموردش جذاب و وحشتناک بود


"Kan det vara så att bytet föll i mina klor?" زمزمه کرد و به جلو قدم برداشت . پاهای برهنه اش بنظر میرسید که روی زمین شناورن. "Nu, är jägaren mitt byte" گفت و لبخند تند و زننده ای بهشون زد.

" لعنت!" یسونگ نفرین شد و به عقب برگشت. بازوهای شیوون رو گرفت و ضربه شدیدی بهش زد. " ماموریت رو متوقف کن! جادوگر هنوز توی شهره!!" فریاد زد و چرخید.


شیوون به سرعت حرکت کرد. این نقشه شون بود؛ تظاهر به فرار از جادوگر اما در واقع کشاندنش به طرف دونگهه . جادوگرها دوست داشتند که با شکار خودشون بازی کنند، دوست داشتند تا قبل از اینکه اونها رو بگیرن و کارشون رو تموم کنن. اونها برای اینجور شکار کردن به شهرت رسیده بودند، بخاطر همین اگر جادوگر میخواست همین الان اونها رو بکشه، اونها محکوم میشدند و نقششون شکست میخورد.


اونها با سرعت به سمت  پایین خیابونها رفتند، همونطور که صدای خنده بلند جادوگر رو میشنیدند قلبهاشون توی سینه تندتر میزد. شیوون با یه نگاه از روی شونه اش فهمید که اون داره دنبالشون میکنه و دنبال شکار غیرمنتظره ای هیجان زده شده. هیچ نشونه ای که بهشون مشکوک شده باشه نداشت، اما اون سوپرایز نشد. جادوگرها هرگز نبوغ نداشتند، هرگز تصور نکردند که اونها میتونند باشند ( منظورش که اونها شکار باشن)، و اونها هرگز انسانها رو هرگز به حد کافی جدی نگرفتند تا تهدیدی برای اونها باشند.


شیوون با سرعتی که میتونست دوید، دردها و سوزش های پاهاش رو نادیده گرفت. یسونگ به سختی میتونست همراهش باشه و ارومتر پشت سرش میرفت . اونها موفق شدند که به کتابخونه شهر برسن، در حدود نیمی از راه برای ساختمان پلیس که دونگهه و هیوکجی منتظرشون بودند، زمانی که جادوگر بهشون رسید


" اخ" هنگاهی که جادوگر گرفتش و بهش زل زد، به سمت دیوار هلش داد، یسونگ از درد داد زد. روی زمین افتاد و برای هوا نفس نفس میزد.

"جونگوون!" شیوون فریاد زد، با چشمهای شوک زده درجا خشکش زد.

" فقط بدو!" یسونگ فریاد زد، به دوستش با نگاه وحشی خیره شد.

اما شیوون نمیشنید. تفنگش رو بیرون کشید و جادوگر رو نشونه گرفت. سرش رو نشونه گرفت و شلیک کرد، اما گلوله فقط از بدنش خارج شد بدون هیچ زخمی. خندید، صداش شوم بود.


جادوگر شروع به طلسم با زبونی کرد که شیوون نمیتونست بفهمه، و همونطور که به اخرین کلمات میرسید، یسونگ از درد فریاد زد. شیوون با وحشت دید که دوستش کمرش برگشت و درد همه بدنش رو کنترل کرد، فریادهاش در تمام خیابونها پیچید.


"Hans lidande glädjen mig" جادوگر در حالی که بدن شکارچی رو حرکت میداد زمزمه میکرد، میخندید و میرقصید.

"Skrik för mig!"گفت و بلندتر خندید.

قبل از اینکه به ارومی به سمت شیوون حرکت کنه، چند ثانیه به یسونگ که از درد داد میزد نگاه کرد. چشم های قرمز خونیش از شرارت برق زد.

"Nu är det din tur."


شیوون فکر بیشتر رو متوقف کرد. از دستهای جادوگر که سعی میکرد اون رو بگیره طفره بره و فرار کنه. قلبش شدید درد میکرد زیرا که یسونگ رو پشت سر گذاشته، آسیب دیده و در حال خونریزی، اما همچنان در حال جیغ کشیدن بود. اما این نقشه باید انجام میشد یا همه اونها رو از دست میداد.


فرار کرد. بدون اینکه به پشت سرش نگاه کنه. میدونست که جادوگرهست و دنبالش میره. مانند یک گربه برای گرفتن یه موش

روی پاهاش تمرکز کرد و همونطور که میتونست سریع دوید. تنها دوتا خیابون  دیگر داشت که باید عبور کنه و اون اونجا بود.

دستهای جادوگر رو روی سرش احساس کرد،که بهش رسیده و در انتظار درد ، چشمهاش رو بست. اما درعوض، صدای بلند انفجاری در پشت اون رو تکون داد و احساس کرد که تعادلش رو از دست داد. افتاد زمین، دور خودش غلتید و روی پاهاش برگشت. یه نگاه سریع به اطراف کرد و هیچول و سونگمین رو روی زمین، در حال خونریزی و بیهوش شده دید. اسلحه هایی که بهشون داده بود در اطرافشون بود و شیوون فهمید که دو مرد به جادوگر حمله کرده بودند تا اون رو قبل از اینکه جادوگر بگیره نجات بدن.


شیوون میخواست اونها رو چک کنه اما جادوگر دوباره بهش نگاه میکرد و بنظر میرسید الان هیجان زده است، با اینحال نگرانی درباره مردهایی که بهش حمله کرده بودند نبود. شیوون روی پاهاش پرید و به سوی ایستگاه پلیس بسرعت دوید.


جادوگر دنبالش رفت.


دونگهه کاری نمیتونست بکنه اما به هیوکجه خیره و صورت مرد خوش تیپ رو لمس میکرد. این یه چشم انداز جذاب، تقریبا باورنکردنی براش بود. منحنی گونه هاش، فک، چروک لبهاش، شکل گرد بینیش. اون تحت تاثیر نگاه عمیق هیوکجه قرار گرفته بود. نمیتونست بفهمه چطور و چرا این چشمها دنبالش بودند، که باعث میشد تا احساسات زیادی در اون بوجود بیاد. توی این چشمها احساسات وجود داشت، احساساتی که نمیدونست چطور اونها رو بخونه، و کلمات که لازم نبود برای صحبت کردن. اون میتونست برای ساعتها به مدت نگاه کنه و هنوز هم کافی نباشه.


هیوکجه زمانی که فریاد بلندی از خیابونی که بهشون میرسید لرزید و دونگهه منجمد شد، چشمهاش گشاد و شوکه شد. بقیه نفرین شده ها در سلولهاشون از ترس و خشم فریاد می زدند و احساس ناامیدی توی سینه دونگهه بیشتر میشد.


به هیوکجه نگاه کرد، کسی که در ده دقیقه گذشته توجهش رو به خودش جلب کرده بود و روی چیزی که اون بیرون اتفاق میفتاد متمرکز بود. اون تمام حواسش رو متمرکز کرده بود. این زمانی بود که جادوگر رو حس کرد، و متوجه شد که جادوگر بهشون نزدیکتر و نزدیکتر میشه.


اون سخت شد و ذهنش کاملا خالی . درکنارش، هیوکجه به همون اندازه سنگین شده بود. اونها هردو فریاد زدند زمانی که تیراندازی به فریادها پیوست، و بعد، دوباره همه اونها ساکت شدند، بجز فریادها و صدای گریه از سلولها.


" دونگهه"


وقتی اسمش رو از پشت سر از خیابون شنید ، پرید. این صدای شیوون بود و مرد مشخصا درد داشت.


" اوه خدای من " هیوکجه زمزمه کرد " دونگهه، اون اینجاست، ما باید الان انجامش بدیم!"


قبل از اینکه اون حتی بفهمه چه اتفاقی افتاده، دونگهه از ساختمان خارج شد و به خیابون رفت. اسمون تاریک بود، سنگین با ابرهای طوفانی و باد غیر طبیعی. به اطراف نگاه کرد، وحشت زده و دلسرد. دوثانیه وقت گرفت تا اون متوجه چیزی در اطراف یا جای کسی و یه شخص بلند قد در کنار بدن بیهوش بشه.


" دونگهه" هیوکجه توی گوشش داد زد. خودش رو پشت دونگهه فشار داد و قبلش به انگشت جادوگر رو نشون داد. اما دونگهه نیازی نداشت که بدونه اون کیه . اون میتونست با هر اینج از بدنش احساسش کنه. " دونگهه ! تو فقط باید بهش نگاه کنی!"


جادوگر، کسی که به پایین ، به شیوون،خیره بود، سرش رو بلند و بهشون نگاه کرد. وقتی شروع به جلو رفتن به سمتشون کرد، یک لبخند بزرگی روی صورتش پدیدار شد.


نفس دونگهه متوقف شد و همه اینها مثل یک رویا اتفاق افتاد. جادوگر نزدیک شد، دیوانه وار پوزخنده زد، تا زمانی که چشمهاشون باهمدیگه تلاقی کرد و جادوگر کاملا خشک شد ( فریز شد). توی چشمهای جادوگر دید که سوپرایز شد. این تنها یک ثانیه طول کشید، اما دونگهه احساسات مختلفی درون چشمهای قرمزش دید، قبل از اینکه چهره زیباش به یک کرم خاکستری متمایل بشه. لبهاش از هم جدا شد و گریه های غیرعادی کرد. پوستش تیره و خاکستری شد، فریاد زد و از بین رفت. وقتی جادوگر روی زانوهاش افتاد و روی زمین غلطید، دونگهه نگاهش میکرد. فریادش خیلی زود از بین رفت و سکوت به محل برگشت.


دونگهه فقط خیره شده بود. ذهنش داخل یه مه قرار گرفته بود، دونگهه به موهای بلند سیاه جادوگر، گونه های تو خالی اش، پوست خاکستریش، چشمان گشاد شده مرده اش، نگاه میکرد.

 

هیوکجه اون رو در اغوش گرفت، اما دونگهه خالی از احساس بود. خیلی سخت شوکه بود، وحشت بیش از حد واقعی بود. در یک ثانیه اتفاق افتاد. فقط یک ثانیه، اون چنین موجود قدرتمندی رو تنها با چشمانش کشته بود. دست یافتن بهش اسون بود و در عین حال بسیار سخت. ساکت بود. ساکت و کاملا اگاه از مسئولیتی که بخاطر گرفتن زندگی جادوگر داشت، گرفتن عمدی یه زندگی.


احساس کرد چیزی درون قلبش شکسته شده. چیزی ارزشمند،که الان برای همیشه از دستش داده، اخرین قطعه بی گناهیش ( معصومیتش)

" هائه! هائه، بهم نگاه کن!"


صدای هیوکجه ، مثل اینکه درکنارش نبود، غیر عادی و ناگهانی در گوش دونگهه پیچید. هیوکجه اون رو چرخوند و دستهاش رو دوطرف صورت دونگهه قرار داد، مجبورش کرد که مرده رو نگاه نکنه. اما این بار لمس مراقبتیش کمکی به دونگهه نمیکرد.


" من کشتمش!" اروم گفت


همونطور که به دونگهه نگاه میکرد، چیز دردناکی توی چشمهای هیوکجه دیده میشد.


" فقط به من نگاه کن" هیوکجه با صدای ضعیفی گفت " همه چی خوبه، تو خوبی"


" هیوکییی، من واقعا یه هیولام"

 

" نه" هیوکجه سرش رو تکون داد و به پایین خم شد و مسیر اشکهای دونگهه رو بوسید " نه ، نیستی"


" اما هستم، بدتر از همه، یه هیولا است که حتی میتونه هیولاهای دیگه رو بکشه ..."


" هیولا نیستی" هیوکجه استلال کرد و لبهای دونگهه رو بوسید، دوست داشتنی. دونگهه خالی از احساس بود " تو شخص خوبی هستی، هائه. تو خالص ترین شخص توی این دنیا هستی"


اما میدونست که درست نیست.


" یه قاتلم"


هیوکجه لبهاش رو گزید و با نگرانی اخم کرد. دونگهه رو توی اغوش خودش کشید و دستهاش رو دور بدن لرزونش قرار داد و تلاش کرد که توی اغوشش ارومش کنه " هیسسس...." وقتی به حد کافی در آغوشش گرفت،  توی گوش دونگهه گفت " نیستی، الان تموم شد. بریم خونه، بریم کیو رو پس بگیریم، تموم شد"


اما دونگهه بهتر میدونست، میدونست تموم نشده، نه واقعا . نه هنوز. نه برای اون. نه تا زمان طولانی که اون یه هیولاست که با چشمهاش میتونه بکشه