EunHae is real

ما رو که میشناسین ولی برایه کسانی که ما رو نمیشناسن ! سوجوووو عشق است تمام .

EunHae is real

ما رو که میشناسین ولی برایه کسانی که ما رو نمیشناسن ! سوجوووو عشق است تمام .

نفرین 68

یک قطره عرق از پیشونی کیوهیون چکیده شد، منحنی چهره اش رو رد و به لبه فک پایینش رسید، قبل از اینکه دور گردنش برسه ، یه قطره دیگه زودی دنبالش شد.

صورت و بدنش با یه لایه نازک عرق پوشیده شده بود، پوست مرطوب و خش دار. لباس هاش با عرق خیس شده بود، بویژه پشت و گردنش خیس بود و او احساس ناخوشایندی از گرما و لزجی داشت. تبش وضعیتش رو سخت تر میکرد، و تنها با یه سر درد شدید بدتر میشد. دهانش خشک و اندمهاش سفت شده بودند. این احساس مثل این بود ک انرژیش تموم شده، تماما از بین رفته اما خسته شد. نمیتونست قدرتش رو برای اینکه روی پاهاش بلند بشه و راهی برای خروج از سلولش پیدا کنه

نه اینکه او قادر نبود که هرچه زودتر صعود کنه، نه با غل و زنجیرهایی که دور مچ دست و پاهاش بسته شده بود، زنجیرهای که اون رو به کف زمین بسته بودند. غل و زنجیرها سنگین و زمخت بودند، هروقت تلاش میکرد تا باهاشون درگیر بشه ، به اندازه کافی تیز بودند که بتونن پوستش رو زخمی کنن. اون تلاش کرد زمانی که بسته شده بود اونها رو بشکنه، اما فایده ای نداشت. این از فلز نقره خالص بود و قدرت خارق العاده کیوهیون در برابرش ناتوان بود.

به دام افتاده بود و تبش خیلی زود اخرین انرژیش رو از بین میبرد

شکارچی ها سعی کردند که حرف بزنه، سعی کردند که اعتراف کنه، اما کیوهیون در طول بازجویی قوی و اروم باقی مونده بود. بهتر از همه میدونست که بهشون احتیاج داره تا اون رو بکشنن. میدونست اگر چیزی رو قبول کنه، اونها چه کاری باهاش انجام خواهند داد.

اونها شکنجه اش نمیکردند و یا از خشونت استفاده نمیکردند تا اعتراف کنه- نه هنوز- اما کیوهیون احمق نبود. میدونست اونها نیازی ندارند تا نفرینش رو ثابت کنند. او میتونست احساس کنه که ماه کامل نزدیکه و هیولای درونش یکبار دیگه بیدار میشه. شاید دو روز باقی مونده بود، نه بیشتر، قبل از اینکه شکل هیولاییش اشکار بشه و سپس شکارچیان تمام اثباتهای لازم رو به دست میاوردند.

نه، اونها نیازی به اعترافش نداشتند. اونها فقط باید برای تغییرش منتظر میموندند و حتی نیازی به گذروندن محاکمه نبود. اونها فرصت داشتند تا اون رو بکشن. اگر خوش شانس بود، اونها هیچ کاری نمیکردند، فقط اون رو غل و زنجیر شده نگه میداشتند.

اول نقشه داشت که از سلول خودش فرار کنه و مرکز شکارچیان بره، شبکه شون رو هک و محل جادوگری به نام هیلدا رو پیدا کنه. بعدش راهی برای خروج پیدا، پیش دونگهه بره و پسر رو برای کشتن جادوگر با خودش ببره.

اما همه چیز طبق نقشه اش پیش نرفت، و در اونجا هیچ اتفاقی نیفتاده بود، و اون اونجا زنجیر شده، مثل جهنم مریض بود و قادر نبود بدنش رو حرکت بده

متوجه شد، هیچ راهی برای خروج از سلولش وجود نداشت، هیچ راهی برای اینکه از شکارچیان دور بشه. خیلی احمق بوده که فکر میکرده این نقشه احمقانه کار میکنه. بخاطر خدا! اون گذاشته بود اون رو بگیرن و الان گیر کرده بود.

به خودش گفت این برای هیچ چیزی نبوده. امیدوار بود که دونگهه در امان باشه. همچنین اینکارو کرده بود که دونگهه هم دستگیر نشه. اما حالا ... اون محکوم شده و هرگز دوباره سونگمین رو نمیبینه ... این فکر قلبش رو میشکست.

پوفی کرد، احساس میکرد سینه اش با غم و اندوه صدمه دیده.

برای عشقش خیلی ناراحت بود، برای اینکه از نظر فیزیکی و عاطفی اسیب زده بود. گاهی اوقات ارزو میکرد که سونگمین فقط ازش راضی باشه، رهاش کنه و با شخص دیگه ای خوشحال باشه. اما هربار خودش رو بدون عشقش تصور میکرد، احساس میکرد که میمیره. بدون سونگمین، اون بدون لنگره. بدون سونگمین ، بخش انسانیش در برابر هیولای درونش مبارزه طولانی مدتش رو می باخت. سونگمین تنها دلیلی بود که اون هنوز قادر بود در برابر نفریش بایسته.

الان این مباره به اخرش رسیده بود. تغییر بعدیش، اخرینش خواهد بود. یا شکارچیان میکشتنش یا حیوانات میگرفتنش. میدونست بهرحال نمیتونه کاری بکنه.

اخم عمیقی کرد و سعی کرد چشماش رو باز کنه. پلکاش سنگین بود، تمایلی نداشت  ازش اطاعتی کنه، و اون یک دقیقه تمام تلاش کرد که یکبار باز بشه. عرقی که روی صورتش بود، وارد چشماش شد و اشکش رو دراورد.

اون روی کف زمین سرد و سختی قرار داشت، مثل یه جنین دراز کشید، پشتش رو به دیوار فشرد تا هیچ کسی پشتش نباشه. نگاه خسته هاش رو به اطراف اتاق انداخت و دنبال چیزی برای فرار میگشت، اما اتاق خالی بود. بدون پنجره، بدون مبلمان، تنها یه چهار دیواری برهنه سفید، و یک درب بزرگ و فولادی. سقف بالا بود و فقط یه نور زرد رنگ از یکی از گوشه های وارد میشد، در حالی که کف بجز چهار زنجیری که  کیوهیون رو بسته بودند، لخت بود. چیزی که میتونست برای فرار از اونجا استفاده کنه، حتی اگر به طرز معجزه اسایی زنجیرهاش رو میشکست، بر خلاف تب شدیدش ایستاد.

هیچ راهی برای خروج از اونجا وجود نداشت.

چشماش رو بست، با سرگیجه زیادی بازشون کرد.

اگه سخت تلاش میکرد، شاید شکارچی ها میزاشتن برای اخرین بار سونگمین رو ببینه ...

در این نقطه، این اخرین امید کیوهیون بود.

اون کمی بعد بیدار شد، در وهله اول، مطمئن نبود چه موقع هوشیاریش رو از دست داد. اون بین حالتهای خواب و بیداری، ژولیده، به عقب و جلو حرکت میکرد و بعد بیشتر و بیشتر این رو رد میکرد.

سرش چرخید و تب خیلی شدید بود، در حالی که نمیتونست تمرکز کنه. نفسش سخت و سنگین شد. پوستش میخارید، عرق گرمی بدنش رو پوشونده و همین دلیل خارش سطح زیرش بود، سعی میکرد دورش کنه و مجبورش میکرد که تغییر کنه. دندانهاش واضح تر و درازتر میشدند، به لثه ها و داخل دهانش اسیب میرسوندند. انگشت های دستش هنوز انسانی بودند اما سفت و چسبیده، پنجه اماده بود که بیرون بیاید.

و بعدش، نفرین اونجا بود

میخواست گاز بگیره، پاره کنه، از هم جدا کنه.

میخواست گوشت و خون رو مزه کنه، احساس میکرد زیر دندون نیشش شکافته میشه.

میخواست از این اتاق محدود بیرون بره. میخواست بدوه، شکار کنه، بکشه.

هیولا اماده بود که ازاد بشه. میتونست احساس کنه این تحریک رو، اینکه این اشتیاق سرانجام بُعد انسانی رو در اختیار گرفت.

کیوهیون از درد داد زد.

" س..سونگمین" زمزمه کرد، احمقانه امیدوار بود که عشقش بیاد وبهش کمک کنه، مثل همیشه که انجام میداد.

اما سونگمین نیومد، و کیوهیون توی سلولش تنها بود.

 

بنظر میرسید که هزاران ساعت گذشت، اما احساس کرد که دنیال توی همون زمان متوقف شده.

کمی بعد، کیوهیون زمان و فضا رو گم کرد. فراموش کرد کجا بوده، چرا اونجا بوده، قرار بوده چه کاری انجام بده – فرار کردن- و چه اتفاقی براش افتاد. اون تنها احساس خستگی کرد، به ارومی ترکش کرد، بطوری که اون به سختی برای این تغییر تلاش کرد. اما هیولا به تدریج برنده این مبارزه شد و بدنش رو تسخیر کرد.

اون دیگه نمیتونست حرف بزنه. ذهنش چگونگی تشکیل کلمات رو فراموش کرده بود، افکارش کمتر انسانی و بیشتر حیوانی میشد. فقط میتونست ناله کنه هروقت که عضلاتش تغییر میکردند.

هرچند، ماه هنوز کامل نشده بود و اون بین ایالتها گیر افتاده بود. هنوز یک هیولا نشده بود، اما دیگه انسان هم نبود. درد شدید بود و هنوز ساعتهای زیادی پیش رو داشت تا شکنجه تغییرات رو احساس کنه.

 

 

اون انتظار این درد ناگهانی رو نداشت.

وقتی تمام عضلاتش بطور ناگهانی تنش رو متوقف کرد ، قلبش ضربانش رو از دست داد و نفسش ایستاد. یک ثانیه طول کشید تا ناگهان، احساس درد خالص از طریق هر اینج بدنش رو درک کنه.

نفس نفس زد

احساس کرد، بدنش قطعه قطعه شده، بطوری که پوستش از گوشت جدا شده، استخونهاش پودر و فروریختن، ارگانهاش از شکمش بیرون ریختن. بسختی به پشت چرخید، سرش رو روی زمین سخت قرار داد و چشمها در حدقه چرخید،بعدش از درد داد کشید.

درد دوبرابر شده، غیر قابل تحمل، بطوری که هیولا اون رو باز کرده که خارج بشه. میخواست بمیره

احساس تهوع کرد، به پهلو چرخید و تماما بالا اورد، که خیلی زیاد نبود. خونی که کف زمین رو رنگ امیزی کرد، بوی اهن به بینیش خورد. دیدش از بین رفت، سرش رو با سرگیجه شدید چرخوند، عضلاتش رو در حالی که میلرزید حرک داد.

احساس کرد هوشیاریش رو از دست داد و از تاریکی استقبال کرد ( بیهوش شد)

 

دوباره بیدار شد.

اولین فکر روشنی که از ذهنش گذشت این بود که نمرده. نمیدونست چرا نمرده. چطور هنوز زنده است؟ درد خیلی ناگهانی بود، خیلی سخت و خیلی قوی، هیچ راهی نبود که قلب و بدنش بتونن اون رو تحمل کنن. اون خرده شده، شکسته بود، و هر اینچ از بدنش خراب شده بود.

و حالا ، رفته بود. هنوز میتونست اثرات بعدش رو احساس کنه. عضلاتش درد میکرد، در حالی که سر درد شدید زیر جمجمه اش بود. قلبش اهسته و تقریبا ضعیف بود. خالی بود، بی حس، قادر  به حرکت حتی یه انگشت نبود.

و احساس پوچی عجیبی داشت. یک احساس عجیب توی وجودش بود، توخالی، مثل اینکه چیزی از بین رفته باشه. چیزی که تا الان اونجا بوده، عمیق در جسمش قرار داشته و الان از بین رفته. چیزی که ازش گرفته شده بود.

احساس میکرد قادر به درک چیزی که براش اتفاق افتاده نیست، احساس میکرد چیز مهمیه، چیزی که همه چیز رو تغییر میده.

ناله کرد و چشم هاش رو باز کرد. اخمی عمیقی کرد.

دیگه توی سلولش نبود. اون داخل اتاق کوچک و تمیز، روی یه تختخواب، زیر پتوی گرمی بود. سمت چپش یه پنجره بود و خورشید از طریق پرده های سفید ،فضا رو روشن میکرد اما نه خیلی روشن. یک صندلی چوبی کنار تختش قرار داشت، اما خالی بود. محیط  اطرافش رو نگاه کرد و متوجه شد که توی اتاق تنهاست.

یخ زد. قلبش از درک اطرافش توی سینه اش تند زد.

تنها بود

بطور ناگهانی کاملا فهمید، اگاهی از این احساس عجیب که قبلا نمیتونست توضیح بده. تنها بود این احساس عجیب بود. نه فقط در این اتاق، در این تخت، بلکه کاملا تنها بود .

ضربان قلبش سریع شد، و قلبش شروع به پمپاژ خون تا گوشش کرد. نفسش رو حبس کرد و دنبالش بود ( همون هیولای درونش)، سعی کرد حسش کنه. اما نمیتونست. هیولای درونش ساکت، غیر قابل مشاهده، گم شده بود، از بین رفته بود. نه تنها خوابیده و یا جایی در گوشه ای از دهنش. رفته بود. قطعا رفته بود و اون تنها بود. بدنش رو با هیولای لعنتی متولد شده از روحش به اشتراک نداره.

بخش دیگه اش وجود نداشت. این تیکه گمشده بود.

نفسش بهم ریخت و با دست لرزون قفسه سینه اش جایی که قلبش میزد رو لمس کرد. سرش به سختی چرخید و چشماش با اشک گرمی گرم شد.

نفرینش رفته بود. میتونست این رو با تمام استخونهاش احساس کنه. نمیدونست چطور اتفاق افتاده، اما به هرنحوی اتفاق افتاده بود. نه اینکه اون واقعا اون زمان اهمیت میداد. اون بیش از حد غرق شده، بیش از حد شوکه و گیج شده بود. اون هنوز نمیتونست کاملا باورکنه.

این رویاست، فکر کرد. این فقط یه رویاست. واقعی نیست ....

بطرز عجیبی پرید و چشم هاش گشاد شدند وقتی که در اتاقش ناگهانی باز و سونگمین وارد شد، تلفن دستش بود. نفس کیوهیون قطع شد و قلبش سخت میزد، وقتی به معشوقه اش که در رو دوباره میبست خیره شده بود. بیش از هروقت دیگه ای، معتقد بود خواب میبینه.

با اه سنگینی، سونگمین به تخت نزدیک شد، هنوز نمیدونست که کیوهیون بیدار شده و بهش نگاه میکنه، تا وقتی که سمت صندلی رفت و نشست. نصفه راه بیحرکت موند وقتی چشمهاشون همدیه رو دیدن و متوجه شد که کیوهیون بیداره. با صدای بلندی نفس کشید.

" اوه لعنت! کیو!" سونگمین روی پاهاش پرید و سمت عشقش رفت، اشکهاش از چشمهاش ریخت " بیدار شدی!"

" مینی...!" کیوهیون با صدای ضعفی گفت. گلوش سوختخ و احساس کرد که کیپ شده.

سونگمین خم شد و بوسه نرمی اما با اشتیاقی روی لبهای کیوهیون زد. سخت نبود که متوجه بشی ، اون فوق العاده مراقب بود که بهش اسیب نزنه.

" بیدار شدی" سونگمین گفت وقتی اروم عقب رفت، قبل از اینکه بوسه دیگه ای روی لبهای کیوهیون بزنه.

کیوهیون گذاشت عشقش ببوستش. اون به همون اندازه ناامید بود که احساس کنه عشقش دوباره بهش نزدیک شده، بعد از اینکه مدتها از هم جدا بودند. فکر کرده بود که هرگز دوباره مرد رو نمبینه، این بنظر یه معجزه بود

وقتی احساس کرد لبهای نرمی تمام صورت و دهنش رو بوسه میزنه ، اهی کشید. سونگمین کلمات شیرینی رو مابین بوسه ها میگفت، با اشتیاق لبهاش رو روی لبهای کیوهیون گذاشت. بطور واضحی خوشحال بود، و خوشحال که کیوهیون بیدار شده و پاسخ میده

" خیلی ترسیدم" گفت " تو تقریبا مرده بودی! من فکر میکردم از دستت دادم ... خدایا ... برای مدتی قلبش ایستاد، شکارچی ها فکر میکردن زنده نمیمونی اما تو همیشه برمیگردی" گفت و صداش ترک خورد.

کیوهیون میخواست صحبت کنه، بپرسه چه اتفاقی افتاده و اگر سونگمین میدونست چطور ممکنه این نفرین از بین رفته باشه، اما هنوز هم خیلی ضعیف بود و تنها صدایی که موفق به تولیدش شد خیلی کم بود.

چند دقیقه ای طول کشید تا سونگمین رو از بوسه های کورکورانه اش متوقف کنه. وقتی متوجه شد کیوهیون صحبت نمیکنه یا جواب نمیده، سریع به عقب برگشت و برای عشقش یه لیوان اب ریخت، قبل از اینکه بهش کمک کنه تا بنوشه. کیوهیون وقتی بدنش رو حرکت داد خندید ، اما اب کمی پشت گلوش پرید.

" ج ... جایی...." با ناله تلاش دوباره کرد

" کجاییم؟" سونگمین حدس زده بود " تو هنوز در مرکز فرماندهی شکارچیان هسیم" اون جواب داد وقتی که شیشه رو پر کرد " امام در خطر نیستی دیگه. شیوون درباره ات صحبت کرده، همه چیز رو به شکارچی های دیگه توضیح داد"

کیوهیون اخم کرد، سراسیمه شد. سونگمین سریع فهمید که پاسخش تنها باعث بوجود اومدن سوالات بیشتر شده. دست کیوهیون رو گرفت و محکم فشرد.

" چه موقع تو گذاشتی شکارچیها بگیرنت.... این کاملا دیوونگی و بی پروایی هس، تو هم میدونی!" سونگمین گله کرد و بهش خیره شد، هرچند دست ازادش رو به ارومی چهره کیوهیون رو لمس میکرد " خیلی از شکارچیها، وقتی دستگیرت کردند اپارتمان هیوک رو ترک کردند، اما یکی از اونها پشت سر برای چک کردن منطقه اونجا بود ..."

کیوهیون احساس میکرد  یه حس تند و زننده اضطراب توی وجودش سوزشی بوجود اورده " ه..هائه؟"

سونگمین سرش تکون داد" اره، در واقع دونگهه رو پیدا کرد و سعی کرد بگیرتش" قلب کیوهیون ایستاد " اما هیوکجه قبل از اینکه اون بتونه کاری انجام بده متوقفش کرده" سونگمین سریع بهش اطمینان داد " اونها در واقع اون شخص رو دستگیر کردند و توی اشپزخونه بستنش، و سپس اونها با ما تماس گرفتن. منظورم هیچول و من"

کیوهیون یه ابروش رو انداخت بالا، الان تلاش میکرد تصور هیوکجه و دونگهه که یه مرد – یه شکارچی – دستگیر کردند ، بکنه، این بهرحال براش تصورش سخته ...

" بعدش پسره – اسمش یسونگه – ما بهش توضیح دادیم که دونگهه میتونه با نفرینش جادوگرا رو بکشه و یسونگ برای کمک به ما که جادوگرت رو بکشیم . اون با شیوون تماس گرفت – دوستش ، اونم شکارچیه- و ازش برای کمک بهمون درخواست داد. اونها بهمون گفتن که کجا میشه کسی که نفرینت کرده و اونها به ما دادنش"

کیوهیون احساس کرد چشماش با شک گرد شد " او.. اون ..؟"