EunHae is real

ما رو که میشناسین ولی برایه کسانی که ما رو نمیشناسن ! سوجوووو عشق است تمام .

EunHae is real

ما رو که میشناسین ولی برایه کسانی که ما رو نمیشناسن ! سوجوووو عشق است تمام .

نفرین 69

قیافه سونگمین خیلی جدی شد. " اره، اون مرده" گفت " ما تمام راه رو برای گرفتن جادوگر رفتیم، اون توی مکزیک پنهان شده بود، و دونگهه اونو کشت ... این یک معجزه بود که همه ما از اونجا زنده بیرون اومدیم! ما یه نقشه داشتیم. شیوون و هیچول تقریبا مرده بودند، حال یسونگ  اسیب حتی بدتر بود، اگه لیتوک نبود، همه اونها مرده بودند."


 " چطور....؟" کیوهیون سعی کرد حرف بزنه اما ناله مانند و با صدای شکسته بود


" خب" سونگمین وقتی در نهایت اون روی صندلی نشست،  شگفت زده شد. دستش هنوز به ارومی دور کیوهیون حلقه شد تا یه اغوش ارامش بخش بهش بده. " زمانی همه این اتفاقا افتاد من نبودم اما هیوکجه همه چی رو بهم گفت"

 بار دیگه لبهاش  رو خیس کرد


" بعد از اینکه دونگهه جادوگر رو کشت، اون و هیوکجه ما که نیمه مرده روی زمین بودیم پیدا کردند، اونها نمیدونستن چیکار باید بکنن، پس هیوکجه از سنگی که جادوگر بهت داده بود استفاده کرد، و اون رو برای کمک صدا کرد. این مارو نجات داد، واقعا. لیتوک  تونست همه ما رو درمان کنه، حتی یسونگ ..."


کیوهیون فقط میتونست به سونگمین گوش کنه، احساسی مابین وحشت و هیجان زده درهمون زمان داشت." تو...؟"


" من خوبم، خیلی اسیب ندیدم، فقط پرت شدم" سونگمین سریع به معشوقه اش اطمینان داد " اما ما تقریبا هیچول رو از دست دادیم. الان خوبه اما .. خدایا ، اون خیلی خونریزی داشت" صداش برای یه ثانیه لرزید و توی فکر رفت. " شیوون هم خوبه. او تلاش کرد که تو رو از اینجا بیرون بیاره، الان تو دیگه نفرین شده نیستی. اون گفت که این کار زمان میبره ... با کمک یسونگ این اسونتر میشه، اما هنوز خیلی ضعیفه... پسر بیچاره، باورنمیکردم که لیتوک بتونه نجاتش بده، نه با اون همه زخم، اما انجام داد ... فکر نمیکنم اون مرد همیشگی بشه،اون با این حال احتمالا یه شکارچی نمیتونه باشه.... اون خوش شانسه که زنده مونده بهرحال"


" و هائه ..؟ " کیوهیون زمزمه کرد " هیوک؟"


" اونها خوبن" سونگمین بعد از یه تامل کوتاهی گفت" اونها الان با لیتوک هستن. بطور مشخص جایی پنهان هستن. شیوون با شکارچی های مکزیک تماس گرفت برای تصرف شهر، برای کمک و نگهداری از مردمی که توسط جادوگر اسیب دیده بودند. همه نفرین ها از بین رفته بود، مثل تو، بعد از اینکه جادوگر مرد، اما هنوز تعدا زیادی از افراد اسیب دیده و نیاز به کمک پزشکی وجود داره، بنابراین ما انتخابی نداشتیم، اما تماس با شکارچی ها برای پشتیبانی لازم بود. اما ما نتونستیم ریسک کنیم که اونها هائه رو بگیرن، پس لیتوک اون و هیوکجه رو با خودش برد. هیچول باهاشون رفت اما من با شیوون موندم، پس اون تونست منو با تو برگردونه. یه هفته قبل بود"


کیوهیون سر تکون داد. به لیتوک برای مراقبت و حمایت از دوستاش اعتماد داشت. وضعیت خطرناکی بود. شکارچی ها نه تنها میخواستن با دستهای خودشون دونگهه رو بگیرن، تا ازش بعنوان یه سلاح استفاده کنن، اما جادوگرها، جنگجوهای غول پیکر، و نابودگرها شاید درمورد کاری که دونگهه انجام داده بفهمن. اگر اونها اینکارو بکنن، بی تردید احساس تهدید میکنن و بعد دنبالش میگردن"


این فکر باعث شد که دندونش فشار بده و نگران بشه. اون الان از نفرینش رها شده بود، اما دونگهه به احتمال زیاد در معرض خطر بزرگی بود. البته، جادوگرها کاری که اون انجام داده دوست ندارن. اونها میخوان دونگهه رو پیدا و بکشن، قبل از اینکه اون ، اونها رو بکشه. اون فقط میتونست امیدوار باشه که لیتوک به حد کافی قوی باشه تا بتونه پسر رو در امنیت قرار بده.


فکر دیگه ای باعث شد که از اون حالت رها بشه


" چ..چطور.." سرفه ای کرد" هائه.. خوبه؟"

احساس دونگهه چطوره، الان که دوباره کسی رو کشته؟


بنظر میرسید سونگمین این سوال رو درست درک کرده. نگاه غم انگیز توی چهره اش باعث شد جسم کیوهیون یه احساس ناخوشایندی بگیره. این بیان روی صورت سونگمین به اندازه کافی روشن بود که دونگهه خیلی هم خوب نیست.

" خیلی خوب نیس" سونگمین گفت، ترس کیوهیون رو تایید کرد " بنظر نمیرسید که به خوبی با موقعیت کنار اومده، تا وقتی لیتوک اونها رو باخودش ببره گریه میکرد."


قلب کیوهیون لرزید

" اما نگران نباش، اون خوب میشه" سونگمین با صدایی که نرمتر شد گفت " هیوکجه باهاشه"

 

....................


دونگهه روی تشک نرم ، توی اتاقی که لیتوک بهش داده بود، دراز کشیده بود. اون نمیدونست دقیقا کجا هستن، اونها با ساحری که داشتن بسرعت نور حرکت کردند. اما از چیزی که لیتوک گفته بود، اونها توی کره نبودند.


بقیه توی اتاق دیگه ای درحال بحث درمورد برنامه ها بودند، اما دونگهه نمیتونست کاری انجام بده، جز اینکه اینجا روی تخت دراز بکشه و جمع شده زیر پتویی گرمی که هیوکجه  بهش داده بود. بهش گفته بود که استراحت کنه، اما نمیتونست بخوابه. خیلی خسته بود. خالی و بی حس . خسته هم از نظر فیزیکی هم احساسی.


و نمیتونست درمورد اتفاقی که افتاده بود فکر نکنه. او حوادثی که چند روز پیش، بارها و بارها اتفاق افتاده بود رو مرور میکرد. قلبش با خاطره سقوط جادوگر مرده با چشمهای باز و خالی ، جلوی روش، تیر میکشید. قلبش با خاطرات دوستاش که اسیب دیده و خونریزی درحال مرگ روی زمین افتاده، به سختی نفس میکشیدن، درد میگرفت. هنوز درموردش کابوس میدید.


با اینحال، علیرغم درد و خشونتهایی که باهاش روبرو شده بود، اون به نوعی خوشحال بود که ماموریتشون موفقیت امیز بوده، نه تنها کیوهیون در امنیت بود، مردم شهر هم نجات یافته و از نفرینشون ازاد شده بودن. اونها همه الان در امان بودن و این دونگهه رو خوشحال میکرد.


فکر کرد که شاید این ارزشش رو داشته باشه. البته، او هنوز هم به سختی میتونست با کاری که انجام داده مقابله کنه، با قربانی که برای نجات کیوهیون انجام داد. اعمالش همونطور که خیلی بد احساساتش رو میساختن، باعث نجات مردم شد. اون به این افراد کمک کرده بود و حتی اونها رو نمیشناخت، ازشون مراقبت کرد. هیوکجه بهش گفته بود که مردم خوب میشن، خانواده ها کنارهم برمیگردن و از افراد مجروح و اسیب دیده مراقبت میکنن. البته با تشکر از دونگهه.

و این باعث شد دونگهه احساس کنه که کار درستی انجام داده، خوب نیس اما درسته.

این باعث میشه که حداقل با کاری که انجام داده راحتتر زندگی کنه


" دونگهه" صدای نرم هیوکجه که از پشت در میومد. در رو طوری باز کرد که دونگهه بتونه اجازه بده که هیوکجهه وارد بشه. " خوابی؟"

دونگهه سریع جواب داد " نه"


" گرسنه ای؟"


" نه؟"


صدای اه کشیدن هیوکجه رو شنید، اما در برابر امتناع دونگهه از غذا خوردن حرفی بزنه. یه ثانیه سکوت ادامه داشت، بعدش در بسته و قفل شد. چند لحظه بعد ،همونطور که هیوکجه روی رختخواب میرفت،  رختخواب بخاطر وزن هیوکجه پایین رفت. دونگهه بطور غریزی به بدن گرمی که کنارش خوابید تیکه داد.


دست هیوکجه صورت لطیف دونگهه رو قاب کرد، با انگشت شستش گونه دونگهه رو لمس کرد، قبل از اینکه دستش بالاببره و گره دستمال دور سر دونگهه رو باز بکنه. پارچه خیلی با دقت برداشته شد، اروم بطوری که دونگهه رو نترسونه. اما دونگهه نمیترسید، نه دیگه. در عوض، احساس میکرد چیزی درون شکمش بال بال میزنه. خیلی مشتاق بود که بتونه دوباره هیوکجهه رو ببینه.


به محضی که چشمبند دور شد، و چندبار پلک زد تا بتونه ببینه. نور اتاق زیاد نبود، اما کافی بود که بتونه بالا رو نگاه کنه و صورت زیبای هیوکجه که اون رو نیگا میکنه ببینه.


بدون اینکه ارتباط چشمیشون شکسته بشه، سر هیوکجه روی قسمتی از  بالشت که دونگهه استفاده نمیکرد قرار گرفت. دونگهه کمی جابجا شد و عقبتر رفت، جوری که صورتهاشون روبرو همدیگه باشه.


چشمهای هیوکجه وقتی بهش خیره بود ،نرم بود. اما توی چشمهاش نگرانی بود و دونگهه فقط تونست دستش رو سمتش ببره. دستهاشون براحتی همدیگه رو گرفتن و انگشتهاشون توی همدیه قفل کردن. دونگهه نزدیکتر رفت، تا جایی که گرمای بدن هیوکجه رو در برابر خودش حس کنه و همدیگه رو در اغوش گرفتن. صورتهاشون تقریبا چند اینچ فاصله داشتن و نفس هیوکی روی گونه دونگهه مثل دمیدن اروم هوا بود.


احساس خوبی داشت، گرم و امن، مثل احساسی که همیشه با هیوکجه داشت


" ارزو میکنم میتونستم ازت محافظت کنم" بعد از مدتی هیوکجه گفت، سکوت رو با صداش قطع کرد " ارزو میکنم میتونستم تو رو دربرابر همه چی ایمن نگه دارم. ارزو میکنم میتونستم همه دردهات رو ازت دور کنم و مطمئن بشم که هرگز دوباره غمگین یا ترسیده نیستی. ارزو میکنم میتونستم نفرینت رو از بین ببرم"


دونگهه پلک زد و به چشمهای هیوکجه خیره شد، احساساتش قلبش رو کمی سریعتر میزد.


کلمات هیوکجه و چشمان ملایمش باعث شد که از درون احساس گرما کنه. میتونست علاقه اش به مرد که توی هر سلول بدنش پخش میشه، باعث سوزش توی سینه اش میشه رو احساس کنه.


" تو قبلا انجام دادی" با لبخند ارومی جواب داد " تو همیشه ازم محافظت کردی. تو باعث شدی که وقتی میترسم احساس امنیت کنم... و تو تنها کسی هستی که بخاطر نفرینم اسیب نمیبینه ... پس، تو همه این چیز ها رو انجام میدی " خندید.


" اره، درسته" هیوکجه زمزمه کرد و لبخند زد، مثل اینکه کلمات دونگهه خیلی خوشحالش کردن " ارزو میکنم بتونم کارهای بیشتری انجام بدم"


" نیاز ندارم کار بیشتری انجام بدی " دونگهه گفت " هیوکی، تو همه چیز بهم دادی"


" من هنوز هم میخوام بیشتر بهت بدم " هیوکجه زمزمه کرد و اه کشید " خطر اطرافمون هست دونگهه، اما قسم میخورم که ازت محافظت میکنم" اضافه کرد و دوباره نگران شد. " لیتوک گفت ما بیاد از خشم جادوگرها بترسیم، اما همینطور شکارچی ها. اونها دنبالت خواهند بود. اونها میخوان ازت بعنوان یک سلاح استفاده کنن، امام من اجازه نمیدم تا بگیرنت"


حباب گرم و خوبی که بنظر میرسید بطور ناگهانی سمتشون پرتاب شده. دونگهه لرزی از ترس رو توی ستون فقراتش احساس میکرد.

" نمیتونم " با صدای لرزونی گفت " میدونم که با کشتن جادوگر به مردم زیادی کمک میکنم اما ... نمیتونم برم و همه جادوگرهای بیرون رو بکشم، نمیتونم یه سلاح باشم "


" البته که نمیتونی" هیوکجه جواب داد و دستهاش رو دور دونگهه حلقه کرد و محکم در اغوشش گرفت." خیلی خطرناکه، وقتی با جادوگر درگیربودیم اینو دیدیم. خوش شانس بودیم که هیچکودوم از ما نمردیم ... و نباید بهرحال به مردم اسیب برسونی، باوجود چیزی که اون روز گفتی، تو قاتل نیستی"


درست بود. دونگهه میدونست که نمیتونه با همه جادوگرها مبارزه کنه و تا اونجا که میتونه اونها رو بکشه. او بیش از حد ترسیده بود و فکر کردن به گرفتن زندگی کسی اون رو بیش از حد به وحشت مینداخت. نمیخواست بعنوان یه سلاح مورد استفاده قرار بگیره، مجبور به استفاده از نفرینش و کشتن، دوباره هیولا بشه. نمیتونست این کارو انجام بده


با این حال، این حق هیوکجه نبود. اون الان یه قاتل بود و نفرینش بیشتر از هرزمان دیگری اون رو دفع میکرد. اون میخواست از شرش خلاص بشه. همچنین میخواست ازاد باشه.


" هیچول ازم پرسید که میخوام جادوگری که نفرینم کرده رو بکشم " زمزمه کرد. هیوکجه محکمتر در اغوشش گرفت " نمیدونم حتی بتونم دوباره اینکارو انجام بدم ، اما...."


هیوکجه اه کشید و کمی عقب رفت.


" دونگهه، بهم گوش بده. هیچکس نمیتونه مجبورت کنه اینکارو انجام بدی" با صدای اروم و ارام بخشی گفت " اجازه نمیدم هیچکسی تو رو برای انجام کاری شبیه به این تحت فشار قرار بده. هیچکس نمیتونه چنین انتخابی رو جز تو بکنه، میشنوی؟"


دونگهه سرتکون داد


" این انتخاب توئه، اگ نمیتونی انجامش بدی ، مشکلی نیست. اگ نمیخوای کسی رو بکشی، مشکلی نیست، هائه. قلبت یک قاتل نیس"

نمیخواست به هیوکجه بگشه که در موردش خیلی فکر کرده. از ایده کشتن ترسیده و بیزار بود، اما نمیتونست کاری بکنه و تصور میکرد چه زندگی میتونه داشته باشه وقتی که نفرینی نداشته باشه، اگه نرمال بود و برای دیگران خطری نداشت.


میخواست، ازاد و در امنیت باشه. میخواست جادوگرش بمیره. و میدونست این ایده تا زمانی که زندگی میکنه ، برای مدت طولانی، متوقف نمیشه.


اما ایده کشتن هنوز هم بطور وحشتناکی مقابلش بود. نمیدوست چیکار کنه. او به زمان برای فکر کردن درموردش نیاز داشت

" مهم نیست چه تصمیمی میگیری، من اینجام " هیوکجه گفت و پیشونیش رو بوسید، و دونگهه رو از افکارش بیرون کشید " هیچی مهم نیست، تنها نیستی، من اینجا باهاتم و ازت محافظت میکنم"


دونگهه دوباره توی شکمش سوزشی احساس کرد و قول هیوکجه تمام افکار تاریکش رو دور کرد. اون ، وقتی هیوکجه این قول رو میدادم باورش داشت. تا زمانی که هیوکجه باهاش هس، اون خوبه، مهم نیست چه اتفاقی میفته.


بدون حرفی جلو رفت و لبهاش رو روی لبهای پر هیوکجه قرار داد. مطمئن نبود که کاری که انجام میده درسته، اما وقتی هیوکجه اون رو بوسید ، دوستش داشت، و میخواست دوباره اون هیجان لذت رو احساس کنه.


اول نفس هیوکجه گرفت، اما بعدش اه لذت بخشی کشید و دونگهه رو بوسید. دونگهه دید، وقتی هیوکجه نزدیکتر میشد چشم هاش رو بست، و لبهاش رو محکمتر فشار داد. چشمهاش رو باز نگه داشت و وقتی همدیگه رو میبوسیدن، به اخم مردی که دوستش داشت با تعجب خیره شد.


میتونست بقیه عمرش رو خیره بمونه. هیوکجه زیبا بود، و بوسه هاش احساسی مثل بهش داشت. همیشه نرم و ملایم. لبهاش که روی لبهاش بود، بهش احساسات گرم و شیرین میداد. دونگهه احساس میکرد تمام بدنش بخاطر احساسات قریب الوقوع شروع به لرزیدن کرد.


اما بعد، هیوکجه عقب کشید، چشمهاش رو سریع باز و با شوک گشاد شد، و دونگهه متوجه شد که اون تنها نمیلرزیده. کل تخت تکون میخوره، و همینطور دیوارها. خونه لرزید و شکسته شد.


هیوکجه با اخم، اطرافشون رو نگاه و زمزمه کرد " زمین لرزه؟"


دونگهه نمیدونست که معشوقه اش درباره چی حرف میزنه، اما چیز عجیبی توی سینه اش احساس میکرد. انگار غریزه اش ناگهانی فریاد میزد که فرار کنه.


مشت های روی در اتاقشون اونها رو دوباره شگفت زده کرد.

" دونگهه! هیوکجه!" لیتوک از پشت در فریاد زد.


" چه اتفاقی افتاده؟" هیوکجه فریاد زد و از تخت پرید. وقتی دوباره خونه لرزید روی پاهاش اینور اونور شد، زمان سختی بود.


"اونه! اون داره سعی میکنه وارد خونه بشه!" لیتوک با صدای خامی جواب داد، صدایی که کاملا وحشت زده بود.


هیوکجه جیغ کشید " چی؟"


" جادوگر!" لیتوک داد زد " جادوگری که تو رو نفرین کرده ، دونگهه! اون پیدات کرده!"


همونطور که لیتوک صحبت میکرد، ضربان قلبش حتی تندتر شده بود. سرجاش روی تخت یخ زده بود و فقط میتونست نفسش رو حفظ کنه، همونطور که به وحشت هیوکه خیره شده بود. لیتوک در طرف دیگه در وحشت زده بود.


" تلاش میکنه وارد خونه بشه !"