EunHae is real

ما رو که میشناسین ولی برایه کسانی که ما رو نمیشناسن ! سوجوووو عشق است تمام .

EunHae is real

ما رو که میشناسین ولی برایه کسانی که ما رو نمیشناسن ! سوجوووو عشق است تمام .

نفرین 70

دیوارها دوباره به شدت لرزیدن و کمی طولانی تر، ترک های نازکی روی سقف ظاهر شد. به نظر میرسید چیزی مکررا به خونه برخورد میکنه، تلاش میکنه تا از طریق شکستن دیوارها و به زور، راهی به داخل باز کنه. دونگهه وسط اتاق ایستاد، احساس میکرد هر لرزش و تکون خونه، تمام استخونهای او رو میلرزونه، و اون رو میترسوند. میتونست  فقط اونجا بایسته ، منجمد شده، زمانی که وحشت خالصی بیش از حد اون رو در برگرفته بود. در واقع جادوگر در تلاش بود که داخل خونه بشه، اون برای دونگهه اومده بود

چشمهاش در جستجوی هیوکجه بود، ناامید دنبال اطمینان مرد اما فقط صورت وحشتناک دردناک معشوقه اش رو پیدا کرد. هیوکجه ترسیده بود، چشماش از ترس گشاد شده بود و صورتش از معمول سفید تر شده بود. اینچیزا باعث شد معده دونگهه درهم پیچیده بشه، حالت تهوع بهش دست داد، اما این نیز ادرنالین زیادی پخش بشه زمانی که هیوکجه رو دید و متوجه شد این خطر وحشتناک بخاطر اون هست. میدونست که جادوگر بخاطر اون اینجاست، امام همینطور میدونست که اون تنها کسی نیست که مورد حمله قرار گرفته. جادور بعدش سراغ هیوکجه میره، و هیچول ، لیتوک و کانگین هم همزمان اسیب میبینن.

و اون نمیتونست بزاره این اتفاق بیفته. الان نمیتونست بترسه و ازش فرار کنه. اون باید از همشون محافظت کنه.

جلوتر رفت و به هیوکجه رسید. " هیوکجه ، بزار انجامش بدیم" گفت، صداش میلرزید اما دست مرد رو گرفت و فشار داد.

هیوکجه بهش نگاه کرد و سرشو پایین انداخت " چی؟" تقریبا جیغ کشید و با چشمهای گشاد شده به دونگهه نگاه کرد.

" من انجامش میدم" دونگهه گفت، این بار محکمتر از زمانی که تصمیم گرفت قویتر شد " من ازت محافظت میکنم"

خونه دوباره لرزید

" بچه ها!" لیتوک از طرف دیگه خونه فریاد زد " الان باید از اتاق بیرون بیایید! باید توی اتاق اصلی جمع بشیم!"

دونگهه فکش رو فشار داد و شجاعتش رو جمع کرد، قبل از اینکه دست هیوکجه رو بکشه ، به سمت در.

" نه صبر کن!" هیوکجه اعتراض کرد " تو نمیتونی..."

" مجبورم هیوکجه!" دونگهه گفت " من تنها کسی هستم که میتونه الان ازتو محافظت کنه! من ترسیدم" یه ثانیه صداش لرزید " اما نمیتونم تردید کنم .... باید اون رو بکشم!"

چشمهای هیوکجه با وحشت پر شد، اما همچنان چیزی شبیه غرور و تحسین داخل تاریکی های چشمهاش وجود داشت. نگاه هیجان انگیز هیوکجه بطور ناگهانی تشدید شد و بیان موثری بر چهره مرد جوان صورت گرفت 

" باشه، بیا باهمدیگه انجامش بدیم" گفت و سرتکون داد " ما با همدیگه انجامش میدیم. با همدیگه از اینجا زنده بیرون میریم یا شکست میخوریم و میمیریم، اما باهمدیگه انجامش میدیم"

دونگهه انگشتهای هیوکجه رو فشار داد و یه احساس قوی و گرمی درون قلبش شکوفا شد، قدرتمند و باورنکردنی. حس قوی از شجاعت که تا بحال فاقد از اون بود. او برای محافظت از عزیزش مبارزه میکرد. او از مرگ نمیترسید، مرگ رو به از دست دادن معشوقه اش ترجیح میداد. ترجیح میداد بمیره تا بدون هیوکجه زندگی کنه.

خونه دوباره لرزید و دیوارها به صورت خطرناکی خرد شد. اونها یک نگاه دیگه ای با همدیگه کردند قبل از اینکه هیوکجه بوسه کوتاهی روی لبهای دونگهه بزاره، به سختی بیشتر از یه لمس کوتاه. به عقب برگشت و دونگهه رو به سمت در کشید.

" چشمهات رو الان ببند، نمیخواهیم به بچه ها اسیبی بزنیم .... اما اماده باش تا ازشون استفاده کنی. من راهنماییت میکنم" وقتی قفل و در رو باز میکرد گفت

دونگهه موافقت کرد، پلکهاش رو کاملا بست و دنبال هیوکجه از اتاق خارج شد، دستهاشون محکم گرفته بودن. هیوکجه سریع به اتاق اصلی برگشت، جایی که دونگهه میتونست بشنوه صداهاشون که با تنش و هراس صحبت میکردن.

" نمیتونم مدت زیادی عقب نگهش دارم" لیتوک به محضی که وارد اتاق شدن گفت " خیلی قوی هس. از حفاظ ها و طلسم های من عبور میکنه"

" مطمئنی که خودشه؟" هیوکجه پرسید" مطمئنی که همون جادوگری هست که دونگهه رو نفرین کرده؟
" اره، مطمئنم" لیتوک گفت

" چطور میتونی بگی؟" هیچول همونجور که کنار دونگهه ایستاده بود، پرسید . صدای مرد کمی ترسیده بود، امام هنوز هم مصمم و محکم بنظر میرسید.  این شجاعت بیشتری برای دونگهه ارمغان میاورد.

" هر جادوگری یه جادوی منحصر به فرد داره" لیتوک جواب داد " جادوی اون منحصر به فرده و این روی دونگهه منقوش شده، نفرینی که او روی دونگهه کرده. این علامته، شما میگید، مثل یه علامت تجاری. حس کردنش و گفتنش که این از این جادوگر یا دیگری هس برای من اسونه"

دونگهه لب ور چید و سرش رو پایین انداخت " چرا نتونستم حسش کنم؟" تعجب کرد " من احساس میکردم قدرت جادوگر رو توی مکزیک ، قبل از اینکه ما داخل شهر بریم ... اما الان من به سختی میتونم جادوگر رو حس کنم"

" بخاطر اینه که من یه سپر جادوری در اطراف خونه ایجاد کردم، مثل استحکامات محافظتی" لیتوک سریع جواب داد. دونگهه میتونست بشنوه که در اطراف اتاق راه میره، عقب و جلو میشه و کانگین هم هیمنطور، بنظر میرسید که هردو روی چیزی کار میکنن. بنظر میرسید که اونها چیزی رو در سیل خیس میکنن . " این سپر جادوی جادوگر رو بلاک میکنه، این دلیلیه که چرا تو نتونستی احساسش کنی، جادوگر به سپر محافظتی رخنه کرده اما کاملا اون رو نشکسته.کانگین، تو باید یکی دیگه رو اینجا بکشی"

" اونها چیکار میکنن؟" دونگهه پرسید، بدون اینکه بدونه چی در  اطرافش اتفاق میفته.

" روی زمین نمادهایی نقاشی میکنن" هیوکجه با صدای ارومی جواب داد، در صورتی که میترسید کار بقیه رو مختل کنه.

" ازمون محافظت میکنه وقتی از سپر اصلی عبور کنه، اما نه برای مدت طولانی" کانگین از جایی در اطراف اتاق اضافه کرد. دولا شده بود. دونگهه لبهاش رو جمع کرد، امیدوار بود که این رشته ها اونها رو به اندازه کافی امن نگه داره، تا اونها بتونن یک طرحی ارائه بدهند.

" چطور تونست به این سریعی پیداش کنه" هیوکجه زیرلب زمزمه کرد

" جادوگر بهش یه نفرین قدرتمند داده ، هیوک" لیتوک گفت  " این براش راحته که بتونه دنبالش بگرده"

خونه دوباره لرزید و این بار دیوارها صدای تند و زننده ، مثل یک سری صداهای خفه کرد. صدای چوب خاردار در اتاق طنین انداخت. دونگهه احساس میکرد ضربان قلبش متوقف شده و نفسش رو حبس کرد.

" لعنت! داخله" لیتوک نفس کشید و تنش توی صداش، ستون فقرات دونگهه رو میلرزوند" کانگین ، دایره رو کامل کن، سریع..."

" انجام دادم"

دونگهه وقتی که هیوکجهخ ناگهانی اون رو کشید طرفی، داخل چیزی که اون حدس زد دایره جادویی هست، جیغ خفه ای کشید. کمتر از یه ثانیه بعد، جادوگر داخل اتاق بود.

دونگهه نیازی به دیدنش برای احساس حضورت نداشت. قدرت جادویش اتاق رو مثل سم ضخیمی پر کرد و هوا به چیزی سنگین و خیره کننده، سرکوبگر و تقریبا غیر قابل تحمل تبدیل شد. این فلاکت و غرور بود، و دونگهه شروع به تکون خوردن از سر به انگشت پاش کرد، با قدرت قوی جادوگر و احساس ترحم اون روبرو شد.

" تو لعنتی کوچیک" اروم صحبت کرد " فکر کردی میتونی منو بیرون نگه داری"

صداش کم، سرد و تاریک بود، که با نفرت و تحقیر همراه بود. این عمیق و مفهومی بود.، مثل عسل، اما همه چیز درمورد اون موجب احساس ترس و خطر میشد. این لرزی رو به ستون فقرات دونگهه میفرستاد، و روی پوست حس سوزنی میداد، فقط با شنیدن صداش و احساس حضور لعنتیش . اون ترسناک بود

" شما واقعا فکر کردین این دایره شما رو در امان نگه میداره؟ از من ؟" همونطور که یه قدم نزدیکتر میشد گفت. صدای پاشنه هاش روی کف چوبی میپیچید و صداش بخاطر سکوت اتاق اکو میکرد" احمق ها"

لیتوک سریع شروع کرد به گفتن کلمات عجیب و غریب ، به زبانی که دونگهه نمیفهمید. کلمات عجیب غریب و خارجی بودن، اما به نحوی قوی و شعار بودن، و پسر نفرین شده میفهمید که جادوگر عذاب میکشید.

اما جادوگر با تحقیر خرناسی کشید و برخی کلمات خودش رو گفت، صدای قوی جادوگر زمزمه های لیتوک رو کاور میکرد. دونگهه احساس کرد حرکت ناگهانی از سحر و جادو اتاق رو پر کرده، هوا سنگین و ضخیم شده، قبل از اینکه یه باد قویی داخل اتاق چرخانده بشه و پاهاش به لرزه در بیاد . چندمتر دورتر ازش، لیتوک فریادی از تعجب کشید و کانگین با خشم فریاد زد " توکی!!" . دونگهه لبهاش رو محکم بهمدیه فشار داد، ترسیده، زمانی که بوی قوی خون به بینیش رسید. درکنارش، هیوکجه و هیچول بلند نفس نفس میزدن

باد غیرطبیعی همونجور که سریع ظاهر شد ناپدید شد، خون باردیگه در ارامش قرار گرفت. اما ترس دونگهه قویتر شد. اون به چشمهاش نیاز نداشت تا بدونه چه چیز وحشتناکی اتفاق افتاده. تمام حواسش بیدار و اگاه بود. او نمیتونست حضور لیتوک رو توی اتاق احساس کنه.

" کجاست؟!" کانگین سرش پایین انداخت، صداش خشم خالص بود " باهاش چیکار کردی؟!"

" مزاحم بود، پس منم یه جای دور فرستادمش" جادوگر به ارومی زمزمه کرد، لحنش پر از شرارت و نفرت بود. " نگران نباش، او احتمالا زنده اس، من علاقه ای بهش ندارم. با این حال اون نمیتونه دوباره برگرده. من فقط نیاز داشتم برای مدتی از سر راه برش دارم. وقت اضافی نداشتم. میخواسم سریع تمومش کنم"

دونگهه میتونست احساس خش و پریشانی کانگین رو حس کنه، اما پسر وقتی برای این نگرانی درباره مرد رو نداشت، نه درمورد لیتوک، بخاطر اینکه جادوگر دوباره صحبت کرد و کلماتش باعث میشد که قلبش سخت تر و تمام موهای بدنش سیخ بشه

" الان، اینجایی" جادوگر گفت و دونگهه میدونست که داره با اون صحبت میکنه " بیا اینجا"

دونگهه نفس نفس زد و قدمی به عقب برداشت. قادر به مقاومت در برابر غرایز خودش برای قرار دادن فاصله بین خودش و موجود شیطانی نداشت. همه چیز درونش برای فرارش فریاد میزدن. هیوکجه بازوش رو دور دونگهه پیچید و اون رو به خودش نزدیکتر کرد، تلاشی ضعیف برای درامان نگهداشتنش از جادوگر، اما این برای اون زمان که دونگهه احساس امنیت کنه کافی نبود.

" گفتم ، بیا اینجا " جادوگر با ناراحتی فشرده شد، به طرز چشمگیری از صبرش دست برداشت.

" نه" دونگهه فریاد زد و یه قدم به عقب رفت، خودش روبه هیوکجه فشار داد، پس میتونست ضربان قلب عشقش رو که شدید میزد رو احساس کنه .

" من وقتی برای بازیت ندارم، تفاله ( از همگی معذرت، جادوگر بیتربیت تشریف داره)" دندون قروچه رفت " بیا اینجا الان!" هیسی کرد. اما دونگهه حرکتی نکرد" لذت زیادی از کشتنت میبرم"  وقتی پسر اطاعت نکرد با خنده ارومی گفت.

قلب دونگهه الان مثل هیوکجه شدید میزد، چکشی توی سینه اش هست، درحالی که عرق بدنش رو پوشونده بود و باعث لرزش میشد. معده اش بنظر میرسید که از ترسش بهم پیچیده بود و اماده خارج کردن محتویاتش بود. میتونست احساس کنه که اون تنها کسی نیست که توسط جادوگر میخکوب شده. هرکسی در اتاق بود بنظر میرسید که با ترس، اروم و ریشه در نقطه ای ثابت شده.

" اوه ، اره" ادامه داد، صداش پر از بی حوصلگی و به سختی شامل خشم بود " اره، من از فریادهای عذابم لذت میبرم و تماشا میکنم تمام دردهایی که بهتون وارد میشه. من از رنجتون در شادی خواهم شد و روی اشکهاتون خواهم نشست. جادوهای زیادی رو میدونم که میتونم برای شکنجه شما استفاده کنم، بیرون و داخل."

کلمات سمی جادوگر، باعث سرگیجه و حالت تهوع بیشتر دونگهه شد . هرگز شیطانی مثل این زن ندیده بود، عصبی و پر از نفرت، کسی با یک روح این چنین تاریک و بیرحم. حتی جادوگر دیگری که کشته بود، بنظر میرسید که این از درون از بین رفته( پوسیده). خشمی درونش وجود داشت که ازش یه هیولا ساخته بود.

اب دهنش رو قورت داد. او مجبور شد باهاش مبارزه کنه، میدونست اینو، اما در این لحظه اون حتی نمیتونست بیاد بیاره که چگونه صحبت کنه، چطور فکر کنه، چطور حرکت کنه. بستی میدونست که چطور نفس بکشه.

" جادوگرهای دیگه میخواستن بیان و تو رو از بین ببرن، اما نزاشتم اینکارو بکنن. بهشون گفتم این کار خودمه که اشتباهم رو درست کنم... چون من تورو ساختم" گفت و فریاد زد" اما، اه! حقیقت اینه که من هرگز اجازه نمیدم که هرکودوم از این سگ ها تو رو لمس کنن"

یه گام نزدیکتر رفت و دونگهه لرزید. بدنش بطور غریزی بی حرکت شد.

" اگر یکی دیگه از اسباب بازیهای من بود، فرق داشت. اجازه میدادم اونها بکشنش، اهمیتی نمیدادم. اما این تویی" پوزخندی زد " حیوون خانگی مورد علاقه من. پسر مردی که من متنفرم، مرد متکبری که جرات کرد من رو یکبار رد کنه. اما کسی من رو انکار نمیکنه!" جیغ کشید " مجبورت میکنم بخاطر کاری که اون کرده تو پرداخت کنی. و بعدش، وقتی کارم با تو تموم شد میرم و اون رو پیدا میکنم، زنجیرش میکنم و تا زمانی که خواستار مرگ بشه شکنجه اش میکنم. اما اون رو نمیکشم، یا تو رو . بدنهاتون رو زخمی و ناقص نگه میدارم  و هردوی شما رو نفرین و شکنجه میکنم تا دیگه بیشتر از این نتونید قبول کنید و از عذاب وجدان بمیرید، و بعدش شما رو در زندگی پس از مرگ، همیشه در معرض عذاب قرار میدهم."

دونگهه اماده بود پرت بشه تا زمانی که او ساکت شد. تهدید وحشتناکی که با صدای سردش گفت، صدای تاریک، واقعی و دونگهه این رو میدونست. جادوگر انجام میده، دونگهه و پدرش رو شکنجه میکنه. و با وجود کاری که یک بار اون مرد باهاش کرده بود، چقدر بهش اسیب رسونده بود، دونگهه نمیخواست جادوگر به پدرش اسیب برسونه

کانگین اون زمان انتخاب کرد تا به دونگهه نزدیک بشه " جادوگر مراقب چشمهاش نیست. داره به تو نگاه میکنه " زمزمه کرد " یه شانس داری"

قلبش سنگین میزد اما ترسش رو عقب نگهداشت. لیتوک بهش گفته بود  که جادوگرها یه ضعف عمده داشتند " اونها بیش از حد متعصب و بی تفاوت بودند. اونها باور نداشتند که هیچی چیزی یا هیچ کسی میتونه بهشون ضربه بزنه. اونها هرگز از اشتباهاتشون یاد نمیگیرن. بهترین شانسش این بود که جادوگر اون رو دست کم گرفته بود و مراقب چشمهاش نبود.

" میتونم بشنوم!"  جادوگر غرید " احمق ها! چطور جرات میکنی اون میتونه با من مبارزه کنه! فراموش نکنین من اون رو ساختم! نفرینش از جادوی من متولد شده، نمیتونه به من اسیبی برسونه! من ساختمش!" با خشم زیادی غرید. قدرتش دوباره قوی شد و مثل یه انفجار داخل اتاق منفجر شد " با خون و میل من، مرگش به خواست منه!" دندون قروچه رفت

یکبار دیگه باد وزید که دونگهه رو به سوی هیوکجه انداخت و هوا از کنارش رد شد. برای بار دوم فکر میکرد که طلسم بهش برخورد کرده، اون رو کشته اما بعدش کانگین با صدای بلندی در کنارش افتاد. قلب دونگهه ایستاد وقتی صدای بلندش رو شنید،یکی دیگه که بنظر میرسید مانند اینه که بدنی به شدت روی زمین افتاد.

" اوه خدای من" هیوکجه زمزمه کرد، انگشتهاش وقتی دونگهه رو سخت تر توی اغوش میکشید توی پوست بدنش میرفت " کانگین!"

" لعنت!" هیچول وقتی از شوک بیرون اومد با نفرت گفت " توی لعنتی!"فریاد زد و قدمی از دونگهه دور شد.

بعد این بود که چیزی در نهایت درون دونگهه فشرده شد و باعث شد روی اعصابش غلبه کنه. چشماش رو بدون هیچ گونه تردیدی باز کرد. یه ثانیه طول کشید تا دیدش کامل بشه، و وقتی انجامش شد، اولین چیزی که دید چهره رنگ پریده و خونی کانگین بود و چشمهای مرده اش که هیچ چی نمیدید.

جنبشی سمت چپش اون رو از دیدن صحنه ناگوار دور کرد و دید که هیچول بازوهاش رو باز کرد و چیزی سمت جادوگر انداخت. این یه بطری شیشه ای قرمز بود و مثل قطعه هایی روی جادوگر ریخته شد. چیزی که مرطوب و بی رنگ بود، سراسراو و روی زمین در اطرافش پاشید و جریانهای کوچکی از سیاهی خاکستری از پوستش خارج شد. زخمی و خشمگین بود و با دستش یک حرکت وحشیانه انجام داد، مثل اینکه میخواست پرواز کنه. بدن هیچول سراسر اتاق پرواز کرد و در برابر دیوار اتاق سقوط کرد.

" هیچول!" دونگهه وقتی دوستش روی زمین افتاد، ناخوداگاه و در حال خونریزی فریاد زد

" اب مقدس فقط روی جادوگرهای ضعیف کار میکنه!" زن با ناراحتی هیسی کرد و صورتش رو با استینش پاک کرد

" دونگهه!!" هیوکجه فریاد زد، پسر رو مجبور کرد نگاهش رو از هیچول دور نگهداره. بازوی دونگهه رو گرفت و چرخوندش، با جادوگر روبروش کرد " حالا اون رو بکش!"

چشمهای دونگهه به سرعت جهتی که هیوکجه اشاره کرد چرخید، اما جادوگر سریع و به سرعت با خوندن یک طلسم دیگه واکنش داد. یک چراغ قرمز از دستش پرتاب شد و به طرف دونگهه رفت، کسی که فقط با شوک خیره ایستاده بود.

جهان بنظر میرسید ایستاده و زمان در حالت اسلومیشن حرکت میکنه، همونطور که اون دید هدف طلسم مستقیم به خودش هست. دونگهه به سختی احساسش کرد وقتی هیوکجه اون رو به دور از طلسم به کناری پرت کرد، و تونست با وحشت فقط ببینه که بجای خودش معشوقه اش مرود اصابت اون طلسم قرمز قرار گرفته.

" هیوکجه!" دونگهه وقتی دید که هیوکجه روی زانو افتاد و از درد جیغ کشید و چهره اش در هم پیچید گریه کرد.

دونگهه سریع مقابل معشوقه اش زانو زد و دستهای هیوکجه رو از صورتش برداشت. احساس کرد قلبش شکست و قطعه قطعه شد وقتی دید از چشمهای هیوکجه خون میریزه

" دونگهه" هیوکجه زمزمه کرد " چشمهام... نمیتونم ببینم ... چشمهام...."

تمام کلماتی که دونگهه میخواست بگه توی گلوش خفه شد وقتی به چشمهای معشوقه اش خیره شد.

" چقدر زیبا" جادوگر با تمسخر گفت " اون واقعا تلاش کرد ازت محافظت کنه" خندید ، اما این مانند یه صدای زننده بود " اون واقعا دوستت داره"

دونگهه نالید و با انگشتهاش صورت هیوکجه رو به شدت چنگ زد. زخم ها عمیق و دردناک ، خونریزی شدید بود. راهی نبود که چشمهای هیوکجه از این برش ها بهبود پیدا کنه. دونگهه به سختی میتونست بهشون نگاه کنه. احساس کرد دوباره داره پرت میشه. هرگریه ی هیوکجه یه خنجر توی قلبش وارد میکرد.

" اوه، میتونم ببینم چقدر این برات درد داره" جادوگر گفت، و صداش به طرز شرمندانه خوشحال بود." این خیلی سرگرم کننده است! من نمیخواد سریع ازبین ببرمت" تقریبا خسته بود " نه، من اول اینو میکشم، درست جلوی چشمهای تو و مجبورت میکنم ببینی. وقتی شکمش رو پاره میکنم مجبورت میکنم ببینی و مجبورت میکنم توی خونش حمام کنی"

ذهن دونگهه وقتی شنید از کار افتاد و بدنش کاملا از حال رفت. سریع ایستاد و جلو رفت ، خودش بین جادوگر و هیوکجه قرار داد. الان تنها چیز براش محافظت از هیوکجه بود. اون اماده بود که هزارتا جادوگر رو بکشه ، اگر این چیزی بود که برای نجات هیوکجه باید انجام میداد

اونجا ایستاد و صورتش رو بالا اورد، اماده برای نگاه کردن به جادوگر بود، یک نور سفید توی اتاق پخش شد و یک مرد داخل خونه، مقابل جادوگر ظاهر شد. دونگهه متوقف شد، گیج و شگفت زده، چون اون هرگز اون شخص رو ندیده بود.

" میکشمت جادوگر!" مرد گفت و دونگهه تونست صدای لیتوک رو بشناسه.

دستهاش رو بالا برد، مانند اینکه دنبال جادوگر میگرده، و سریع یه طلسم طرفش انداخت. یک نور سفید از انگشتاش بیرون زد و به سمت راستش حرکت کرد، ضربه ای به صورتش زد و باعث شد جادوگر از درد دندون قروچه بره .

دونگهه دید چطور جادوگر تمام توجه اش با یه نگاه مهلک مرگبار سمت لیتوک فرستاد. دهانش رو باز کرد، اماده تا طلسم دیگری رو بفرسته، اما دونگهه سریع تر واکنش نشون داد. زمان برای فکر کردن نداشت. با در نظر گرفتن شانسش در حالی که بهش توجه ای نمیشه، با عجله خودش رو جلو انداخت و در برابرش قرار گرفت

گرفتش، با یکی از دستهاش موهاش رو گرفت، و با دست دیگه اش صورتش رو، انگشتهاش رو محکم گرفت و فشار داد، ناخن هاش پوستش رو خراشیده میکرد. سریع صورتش رو چرخوند و چشمهای نفرین شده اش رو در برابر چشمهاش قرار داد

این تمام اتفاقهایی بود که سریع و بی رحمانه اتفاق افتاد. قیافه اش مخلوطی از خشم و تعجب بود وقتی بقیه بهش خیره شدن. تلاش نکرد که چشم هاش رو ببنده، خیلی شوکه شده بود یا شاید هم هنوز نمیتونست باورکنه که او تونست بکشتش، اما بهرحال خیلی دیر شد. چشمهاشون برای یه ثانیه روی همدیگه قفل شد و این کافی بود

درد و ترس چشمهاش رو پر کرد و اون اتصال کوچک رو رها کرد. قبل از اینکه چهره زیباش فشرده بشه و صورتش مثل یه دهن کجی دربیاد با بی اعتنایی به دونگهه خیره شد. قیافه اش به چیزی زشت، پر از نفرت و درد تبدیل شد، درحالی که پوستش تیره تیره شد. طول کشید، هوا از چیزی مانند یک درهم برهمی دردناک صدا اشباع شد.

دونگهه وقتی جادوگر شروع به تخریب کرد سریع رهاش کرد و اجازه داد که روی زمین بیفته، جایی که درازکشیده بود سفت و سخت بود، صداهای خفه و خسته ای منتشر شد قبل از اینکه ساکت بشه.

دونگهه به سختی میتونست باور کنه که اون مرده.

به محض اینکه دیگه نفس نکشید، احساس غم و اندوه کرد چون با موجی از درد غیرقابل تحملی برخورد کرد. به بدنش هجوم اورد و با قدرت کامل بهش ضربه زد. افتاد ، زانو زد، و معده اش درهم پیچید وقتی بدنش شروع به تکون های شدید کرد. همه چیز شروع به صدمه زدن کردن، احساس میکرد که هر اینج از بدنش در حال سوراخ  و بریده شده و خونریزی میکنه. دل و روده اش از داخل در حال سوختن بود. پوستش ظاهرا از گوشت جداشده، استخوان هاش ذره ذره میشکنه.

وقتی از درد فریاد میزد صدای خودش رو نمیشنید، احساس نکرد چطور بدنش افتاد و شروع به تشنج کف زمین کرد. گریه های هیوکجه رو نمیشنید وقتی شدید اسمش رو صدا میزد، و احساس نکرد چطور دستهاش صورتش رو به شدت گرفته بود.

زمانی که اگاهی خودش رو از دست داد و تاریکی در برگرفتش به سختی احساس کرد.

بیدار شد، خسته و بهم ریخته. بدنش درد داشت و عضلاتش با درد مبهمی همراه بود، در حالی که ذهنش احساس پوچی میکرد و سرش با هر تکون درد میگرفت. چشمهاش رو باز کرد ، دوباره بست و باز کرد. خودش رو روی تخت خوابیده پیدا کرد، در اتاقی که هرگز ندیده بود، در یک مکان ناشناخته و بیگانه. همه چیز اروم و ساکت بود. اولین واکنشش صدا زدن هیوکجه بود.

"ه..هیوکی" با صدای ضعیف و شکسته زمزمه کرد

توی اتاق تنها بود و متوجه شد که بفهمه هیوکجه باهاش اونجا نیست. نیاز داشت بدونه که معشوقه اش در امنیت و خوب بود. خاطره از چشمهای خونی هیوکجه و گریه هاش از درد یادش اومد و این باعث نگرانیش شد

برای اولین بار متوجه امنیت هیوکجه نشد، اما بعد به تدریج احساس کرد چطور عجیب غریب شد و چطور چیزی رو از بین برد. احساسی مثل خالی بودن از درون و در ذهنش، توی چشمهاش بود. احساسی مثل اینکه چیزی از بین رفته بود، ازش گرفته شده،اما این احساس خوبی بود. مانند چیز دردناکی، چیزی که اشتباه بود، در نهایت رفته بود.

یک لحظه بیاد اورد که چه اتفاقی افتاده، چه کاری انجام داده و بعدش بقیه خاطرات و یادش اومد که نفرینش رفته. دستش روی صورتش گذاشت ، و کف دستش رو روی سرش. اشکها توی چشمهاش جمع شد و اروم شروع به گریه کرد، احساس ارامش و به شرایط جدید فکر میکرد. او ازاد بود. به هیچ کس دیگه ای اسیب نمیزد.

وقتی احساس کرد دستهای دورش حلقه شدند و با دقت در اغوشی گرم فرو رفت گریه اش شدید شد و بعدش صدای نرم و ارام بخش هیوکجه که صحبت میکرد شنید.

" تو خوبی ، هائه" وقتی محکم دراغوشش گرفت به ارومی گفت " همه چی تموم شد و ما هردو خوبیم"

دونگهه به هیوکجه محکم چسبوند، احساس راحتی و ایمنی و گرم میکرد. احساس میکرد قلب هیوکجه اروم و ثابت توی قفسه سینه اش میتپه، اروم و ملایم، و قلب خودش در واکنش به ارومی میزنه، تا زمانی که در همون سرعت شکت میخورد.

" نفرینم از بین رفت" دونگهه زمانی که صورتش رو توی گردن هیوکجه قرار میداد اروم زمزمه کرد

" اره" هیوکجه جواب داد و صداش خوشحال بود. لبهاش، در برابر موهای دونگهه ، به یه لبخند کشیده شده بود." جادوگر برای همیشه از بین رفت، تو الان ازادی، و ما خوبیم"

دونگهه کمی عقب کشید، لبخند بزرگی زد. دیدش بخاطر اشکها کمی تار بود اما چشمهاش به طور غریزی به سمت بالا به دنبال چهره هیوکجه رفت. با این حال،وقتی به صورت هیوکجه خیره شد،  لبخندش پژمرده و چشمهاش پر از اشک جدید بود  

" هیوکی" خفه شد. دستش رو بالا اورد اما جرات لمس کردن نداشت " چشمات" گریه کرد

هیوکجه لبخندی زد، چشمهاش بسته بودن، به رغم زخم های قرمز دردناک ، ارام به نظر میرسید. زخمها دیگه خونریزی نداشتن و بریدگی ها بسته شده بودن، اما پوست هنوز متورم و حساس بود

" خوبه " هیوکجه گفت " اسیب زیادی نبود"

" اما .. چشمهات" دونگهه گریه کرد. دستهاش دور صورت هیوکجه قرار گرفت و هیوکجه فورا به لمس تکیه داد " تو نابینا شدی... بخاطر من ..."

" شششش" هیوکجه سریع ساکتش کرد." این تقصیر تو نیس، میشنوی؟ هرگز اینو نگو" گفت و اخم کرد" هردومون زنده از این بیرون اومدیم، دونگهه، این معجزه است. من چشمهام رو از دست دادم اما تو زنده و در امنیت و ازاد هستی. اگر دوباره مجبور بودم همینکارو میکردم، هیچی تغییر نمیکرد."

" اما این منصفانه نیست" با گریه گفت

هیوکجه قبل از اینکه توی اغوشش بکشه لبخند زد. دونگهه دستش رو دور گردنش حلقه کرد و محکم در اغوشش گرفت. دستهای هیوکجه به ارومی پشتش رو مالش میداد اما این برای از بین بردن احساسات ناراحت دونگهه کافی نبود

" خودتو شکنجه نده" هیوکجه به ارومی گفت " زنده ام و ممنونم. ازم محافظت کردی دونگهه، خیلی ممنونم"

دونگهه صورتش توی گردن معشوقه اش قرار داد و نفس عمیقی کشید. معده اش و گلوش پر از گره ها بود، اما اشکهاش رو کنترل کرد. به زمان زیادی برای کنار اومدن نیاز داشت، و هنوز بخاطر چشمهای صدمه دیده هیوکجه احساس گناه میکرد، اما درست بود. هیوکجه زنده بود و این مهمترین بود.

محکم در اغوشش گرفته بود، راه دوست داشت هیوکجه رو محکم در اغوش بگیره

اونها مدتی در این موقعیت موندن، تا چند دقیقه بعدش، یک ضربه به در اتاقشون ، باعث شد از همدیگه فاصله بگیرن. دونگهه چشمهاش رو باز و نگاه کرد، وقتی در باز و مردی داخل شد. او لیتوک رو از هیکل لاغر و موهای بلوندش شناخت، اما وقتی صحبت کرد تایید شد.

" سلام دونگهه" اروم گفت

دونگهه به بالا نگاه کرد، با خجالت و کمی ترس از دیدن چشمهای مرد داشت. اما وقتی چشمهاشون به همدیگه خیره شد و اتفاقی نیفتاد، پسر نتونست لبخند بزرگ و گسترده ای ک تمام صورتش رو گرفت رو سرکوب کنه. لیتوک به عقب خیره شد، چشم هاش ملایم و نرم ، اما لبخندش به چشمهاش نمیرسید. دونگهه مثل یه یه غم و اندوه عمیق که توی چشمش ریشه داشت رو تونست احساس کنه.

" حالت چطوره؟" لیتوک پرسید " بهت معجونی دادم که نیروت رو برگردونه. از دست دادن نفرین بنظر میرسه که بسیار دردناک و خسته کننده بوده"

" ممنون" دونگهه با خجالت جواب داد، قادر نبود که به چهره مرد نگاه نکنه. جذب شده بود. " خستم اما احساس میکنم بهترم"

" خوبه" لیتوک گفت و یه لبخند دیگه ای بهش زد " تو هم معجون رو برداشتی، هیوک؟"

" اره، برداشتم"

" خوبه، ببینم میتونم کاری برای چشمات انجام بدم، اما قول نمیتونم بدم"

هیوکجه گفت " میدونم، ممنونم " . دونگهه احساس میکرد جرقه امیدی توی قلبش زده شد. نمیدونست که لیتوک میتونه چشمهای هیوکجه رو درمان کنه اما به شدت امیدوار بود که اینکار انجام بشه.

" هردوتون نیاز دارین که بتونید به سرعت بهبود پیدا کنین" جادوگر گفت " در حال حاضر، ما توی خونه ای در روسیه هستیم" گفت، این بار با دونگهه صحبت میکرد " اما ما به زودی جابجا میشیم همینکه تو بهتر بشی. درمورد یکی از مخفیگاه هام در الاسکا فکر کردم"

دونگهه اخم کرد و پرسید " به خونه هیوکجه برنمیگردیم؟"

" نه" لیتوک جدی تر جواب داد " نمیتونین"

هیوکجه کمر دونگهه رو اروم لمس کرد، ناامیدی پسر رو حس میکرد"دیگه امن نیست" به ارومی گفت

لیتوک سر تکون داد " خونه هیوکجه واقعا دیگه برات امن نیست. زیرنظر هست. میتونم شما رو در حال حاضر از جادوگرا و هیولاها پنهان کنم، الان که نفرینت از بین رفته اسون نیست که پیدات کنن، اما باید مراقب باشیم، و موقعیتمون رو تغییر بدیم" با صبر و شکیبایی توضیح داد " اونها سعی میکنن پیدات کنن دونگهه، حتی اگه براشون دیگه خطرناک نباشی. تو دونفرشون رو کشتی، اونها انتقام خواهند گرفت"

دونگهه اب دهنش رو قورت داد و لبهاش رو بهم فشرد " پس ما هنوز در خطر هستیم؟"

" نگران نباش، شمارو در امان نگه میدارم" لیتوک برای اطمینانش سریع پاسخ داد " هیچول رفت تا کیوهیون و سونگمین رو بیاره، همگی در امان خواهند بود"

دونگهه دوباره نگران بود اما سعی کرد که تمام وجودش رو در بربگیره. به لیتوک و هیوکجه اعتماد داشت. با اونها احساس امنیت میکرد. اگر لیتوک میگفت ازشون مراقبت میکنه، پس باورش میکرد.

پس، بجای اینکه نگرانی ها و ترس ها بهش چیره بشن، به خبرهای خوبی که بهش داده بودن فکر کرد. دوستاش توی راه بودند و در امنیت. کیوهیون از نفرینش ازاد شده بود و میتونست خوب باشه. و این باعث میشد قلب دونگهه پر از شور و شوق بشه. او میخواست که کیوهیون و سونگمین خوشحال باشن.

همچنین از شنیدن اینکه بزودی میبینتشون خوشحال بود و بدون اینکه به کسی اسیبی بزنه بهشون نگاه کنه. نمیتونست برای دیدن چهرشون برای اولین بار صبر کنه.

" کمی بیشتر استراحت کنین" لیتوک گفت و قدمی به سمت در رفت " کمی غذا اماده هست برای وقتی که گرسنه شدید"

 دونگهه لبخندی زد " ممنون"

لیتوک لبخند زد ، یکی دیگه از لبخندهای ناراحت کننده و از اتاق بیرون رفت. دونگهه تا وقتی که اتاق رو ترک کرد نگاهش کرد.

زمزمه کرد " غمگینه"

" هست" هیوکجه اروم تایید کرد " دونگهه، باید بدونی .... کانگین مرد ..."

دونگهه لبهاش رو بهم فشرد و سعی کرد اشکهاش رو نگهداره، اما چشمهاش سریع شروع به سوختن کرد. این یک شوک بزرگ براش نبود. میدونست، عمیقتر. او بدنش رو دیده بود، نگاه مرده چشمهای کانگین رو دیده بود. اون فقط ، ابلهانه، امیدوار بود هیچکدوم واقعی نبود. امیدوار بود که اشتباه کرده باشه و کانگین زنده و در امان هست. به نوعی در حال تکذیب بود، اما در نهایت مجبور شد با حقیقت روبرو بشه. کانگین رفته بود.

" متاسفم" زمزمه کرد، احساس دیگه ای از گناه درون قلبش حس میکرد، از درون خودش رو میخورد" این بخاطر ..."

" اینو نگو" هیوکجه سرزنشش کرد " بهت گفتم، هیچ کدوم گناه تو نیست، هائه"

" اما ..."

" میدونم احساس گناه و مسئولیت بخاطر اتفاقی که افتاده میکنی. جادوگر بخاطر تو اومد، درسته، اما تو هیچوقت مسئول کارهای اشتباهی که اون انجام داد نیستی"

با این حال، دونگهه احساس خیلی بدی درباره اون  داشت. غم قلبش رو شکست.

" ما همه انتخاب کردیم، میدونی" هیوکجه بعدش گفت ، دستهاش رو گرفت و بین انگشتهاش فشرد" ما همه درباره خطراتی مبارزه با جادوگر رو داشت میدونستیم، اما عقب نشینی نکردیم. کانگین مبارزه کرد، برای تو، برای خودش، برای همه نفرین شده ها. منم برای مرگش سوگوار هستم، اما نمیتونیم اتفاقی رو که افتاده رو تغییر بدیم. ما باید این رو قبول کنیم..." گفت و به ارومی پوست دونگهه رو با انگشتش لمس کرد " البته که برای تموم شدن سوگواری زمان میبره" اضافه کرد " اما در نهایت هممون خوب میشیم. و ما همیشه یادمون میمونه که اون با ما مبارزه کرد"

دونگهه جوابی نداد، نمیتونست یک کلمه با بغضی که توی گلوش بود بگه و در عوض فقط سرتکون داد. روی تخت نشسته بود، اروم و غمگین، و چند دقیقه طول کشید که هیچ کدوم صحبت نکردند.

" میدونی که مبارزه تموم نشده" هیوکجه در نهایت سکوت رو شکست. دونگهه بهش نگاه کرد و لبخندی رو روی صورت معشوقه اش دید.

" منظورت چیه؟"

" شکارچی ها الان همه چی رو میدونن، درباره جادوگرا و اینکه چطور اونها بکشن. این هنوز یه رازه، اما شیوون گفت اونها بزودی دنبال کسایی با نفرین مرگبار، کسایی که قادر به کشتن جادوگرا هستن، میگردند. و لیتوک بهشون درباره یکی از اونها اطلاعات داد. اونها پیداشون میکنن و ازشون میخوان که با جادوگرا مبارزه کنن، مثل تو. اونها ارتش تشکیل میدن. ما فرصتی برای کشتن جادوگرا داریم، الان میدونیم چطور اونها رو شکست بدیم. و تو کسی هستی که این رو شروع کردی"

دونگهه سرش رو کج کرد، تعجب کرد که واقعا یه تغییری رو ایجاد کرده بود، او واقعا یک راه برای شکارچیان برای مبارزه با جادوگرها باز کرده بود. امیدوار بود. ارزو میکرد که شکارچیان دنبال جادوگرها ، بجای شکار نفرین شده ها، باشن.

" اونها دنبال من نمیان،میان؟" زمزمه کرد

" نه" هیوکجه جواب داد " تو دیگه نفرین شده نیستی، پس تهدیدی نیستی. اونها میخواستن باهاشون باشی، اما بدون نفرینت، تو هیچ کار زیادی نمیتونی بکنی. تو سهم خودت رو انجام دادی ، درسته؟ الان زمان تغییر میکنه، این زمان برای تو هست که یه زندگی جدید رو شروع کنی"

" یک زندگی جدید؟"

هیوکجه پوزخند بزرگی زد " یک زندگی بدون نفرین" با خوشحالی گفت " زندگی که میتونی جهان و تمام چیزهای زیبایی که بهت گفتم ببینی. یک زندگی با رنگها و چراغ ها و هر چیزی که قبلا نمیتونستی ببینی"

دونگهه نفسی گرفت. بسختی میتونست تصور کنه. او تمام عمر خودش رو بدون دونست این چیزها زندگی کرده بود و الان میخواست تمام اونها رو کشف کنه. همزمان هیجان انگیز و ترسناک بود

"زمان طولانی اگه این زندگی با تو باشه، این همه چیزی هس که من نیاز دارم"

هیوکجه لبخند زد، که تمام دندونها و لثه اش به نمایش گذاشته شد. دونگهه احساس میکرد روی لبهای خودش هم یه لبخند نشسته، فقط با نگاه کردن به چهره معشوقه اش.

" البته که این با من خواهد بود" هیوکجه با خوشحالی گفت" همه چیز رو بهت نشون میدم. ستاره ها در شب بهت نشون میدم. اسمان در روزهای تابستون، ابی دریا رو بهت نشون میدم و ..."

دونگهه نمیتونست در برابرش مقاومت کنه، جلو رفت و یه بوسه نرم و کوتاه روی لبهای هیوکجه گذاشت. بوسه ای که امیدوار بود تمام احساساتش رو برای مردی که عاشقش بود بیان کرده باشه.

لبخند هیوکجه بزرگتر شد. چونه دونگهه رو بین انگشتهاش گرفت و پسر رو نزدیکتر کرد و بوسه دیگه ای گرفت. و دونگهه در جا ذوب شد، احساس کرد چگونه احساساتش رو به اشتراک گذاشته و متقابلا، چقدر هیوکجه دوستش داشت و تحسینش میکرد. احساس میکرد قلبش میتونه با این سعادت منفجر بشه.

نفس عمیقی کشید و توی بوسه غرق شد. تمام شک و تردیدش رو حس کرد که برای حداقل مدتی، از قلبش رفت. زمنهای خیلی سختی وجود داشت، اما خوب هم بودند. تا زمانی که با هیوکجه بود، خوشحال خواهد بود. تا زمانی که ازاد بود ، خوب بود. او عاشق و محافظت شده بود، و این همه چیزی بود که نیاز داشت

در نهایت ، یک زندگی میتونست شروع بشه