EunHae is real

ما رو که میشناسین ولی برایه کسانی که ما رو نمیشناسن ! سوجوووو عشق است تمام .

EunHae is real

ما رو که میشناسین ولی برایه کسانی که ما رو نمیشناسن ! سوجوووو عشق است تمام .

نفرین 71

نور خورشید روی صورتش، گرم و دلپذیر بود، احساس دلپذیری رو در سراسر پوستش بوجود میاورد. چشماش رو بسته و صورتش سمت اسمان بود، نفس عمیقی کشید و اروم بیرون داد. لذت ساده ای بود، فقط حموم افتاب، گوش دادن به صدای پرنده هایی که با خوشحالی در اطرافش شنیده میشد، بوی چمن و چوب و خاک تازه، احساس میکرد که باد اروم از میان موهاش میگذره. بعضی مردم فکر میکنن این چیزی نیست، اما همین اون رو شاد میکنه. احساس ازادی، احساس ارامش میکرد.

" زود باش هائه، بیا تمومش کنیم"

یکی از چشمهاش رو باز کرد و صورتش رو به کنارش جایی که هیچول بود گردوند، کسی که کنارش نشسته بود. داشت نگاهش میکرد. همونجور که داشت میان وعده اش رو میخورد بهش لبخند زد

نگاه دونگهه بطور خودکار روی زخم های سراسر صورت هیچول چرخید. دوخط سفید از چشم چپش که تا چانه اش رفته بود، الان کاملا خوب شده بود اما هنوز هم دیده میشد. بیشتر روی بدن هیچول زخم بود، روی باز و قفسه سینه اش، اما الان زیر لباسش پنهان شده . هرچند میدونست هنوز زخم ها هستن، و ازشون متنفر بود. جادوگر این زخم ها رو در طول مبارزات وحشتناکش، 6 ماه پیش به دوستش زده بود، و علامتها همچنان بعنوان یاداوری چیزهای وحشتناکی که در ان روز اتفاق افتاده بود، باقی ماندند.

اما قلب دونگهه الان نه به چهره هیچول خیره بود ، نه توی این زمان. هنوز احساس گناه میکرد که دوستانش رو بخطر انداخت اما این حس قوی نبود. زمان این چیزها رو درمان میکرد و میدونست که هیچول نه در برابرشه ، از دونگهه بخاطرش متنفر نیست. این کمک میکرد.

و بعدش، لبخند زد، به ارامش و خوشنودیش نگاه کرد، و دونگهه میتونست احساس مشابهی داشته باشه.

"چقدر گذشته؟" پرسید

هیچول خندید، پوزخندی خوشحالی که روی لبهاش گسترده تر شد" فقط این صفحه رو تمومش کنیم، باشه؟ برای امروزم کافیه"

دونگهه لبخند زد و سرش رو با خوشحالی تکون داد. نگاهی به پایین و صفحه باز روی پاهاش کرد. اون وسط یه جمله ساکت شده بود، که گرمای خورشید روی چهره اش رو بخوبی حس کنه، اما الان اماده بود تا خوندنش رو دوباره شروع کنه.

" او د-دوید.... بنابراین ... س-سریع او ...ضعیف شد ....و ... افتاد...روی خ-خنده.."

" خنده نه ، هائه. این گِل ه" هیچول با صبر و حوصله اصلاح کرد

" اوه، گِل " تکرار کرد، تلاش کرد که کلمه رو بخاطر بسپاره، بعد با جمله بعدی ادامه داد

او هر روز درحال بهتر خواندن بود. تمرین زیادی رو باید انجام میداد اما دوستش داشت. بزودی میتونست کتاب مورد علاقه اش رو بخونه، همه اش رو خودش -  هرچند، امیدوار بود هیوکجه براش هر از گاهی بخونه، اینو دوست داشت. هنوز لکنت داشت و روی بیشتر کلمه ها لکنت داشت، اما هیوکجه و هیچول بهش میگفتن که تمرینش رو ادامه بده تا بتونه سریعتر بخونه.

نوشتن و نقاشی کمی پیچیده تر بود. هنوز زمان سختی در هماهنگی دست ، چشمهاش و خودکار داشت ، و اسون نبود که خطوط حروف رو توی ذهنش تصور کنه و اونها رو روی کاغذ بیاره. اما این هم با گذشت زمان درست میشد.

اغلب اوقات، هیوکجه یا سونگمین کسایی که بهش یاد میدادن. کیوهیون به اندازه کافی صبور نبود و لیتوک هم مرد مشغولی بود. هیچول هم کمک میکرد، و هرکسی متعجب میشد که چطور صبور میشه وقتی به دونگهه نحوه خوندن رو یاد میده.

یادگیری نوشتن و خوندن تنها چیزیهایی نبودن که به دونگهه در چند ماه گذشته معرفی شد. هیوکجه و دیگران کتابها، عکسها، فیلم ها،و تلویزیون رو بهش نشون دادن – و او گول نمیخورد، باور داشت همه چیزهایی که در تلویزیون دیده واقعیه.  برنامه مورد علاقه اش کارتون بود.

همه چیز باورنکردنی و غریب بود. اون شگفتی طبیعت اطرافشون و شهرها رو درموارد خاص دیده بود. روشنایی اسمون در روزهای افتابی و زیبایی شبهای ستاره ای، رنگها و سایه های مختلفشون، تصاویر و اشکال اشیاء ، مردم، چهره ها و حیوانات رو دیده بود. حشرات رو کشف کرده بود – کمی به زنبورها وسواس داشت – و گریه کرد وقتی که برای اولین بار یک پرنده در حال پرواز توی اسمون رو دید. دوستانش اون رو برای پیاده روی در جنگل بردند، جایی که همه چیز سبز و تازه بود، اما اونها نیز اون رو به ساحل جایی که اون در شن و ماسه ابریشمی راه میرفت و به بی نظمی دریا نگاه میکرد.

خیلی چیزها دیده بود و در عین حال دیگران میگفتن این فقط یک بخش کوچکی از جهانه، که خیلی بیشتر برای دیدن وجود داره. هر روز با اکتشافات جدید شگفت زده میشد.

البته، همه چیز اسون نبود.

اغلب اوقات، دونگهه در خانه ای که اونها بعنوان پنهان شدن استفاده میکردن، محدود میشد. بیرون رفتن براش خطرناک بود. نزدیک بود شکار بشه. اما بقیه با نشان دادن عکسها، فیلمها و چیزهایی از دنیای بیرون اون رو اروم میکردن. میتونست به همون اندازه که میخواست در باغ یا اطراف خونه بره. لیتوک همیشه اطراف رو امن میکرد. او بخصوص دوست داشت که در روزهای افتابی توی حیاط بشینه، مثل الان که با هیچول بود.

و بعد، در موارد خاص، مجاز بود که باهاشون بیرون بره. گاهی اوقات به سادگی برای مواد غذایی، اما هر ازچند گاهی مقصدشون هیجان انگیز بود. هیوکجه اون رو برای پیاده روی در چنگل یا برای یک پیک نیک در یک دشت گل، یا – زمان مورد علاقه اش تا الان – به دریا اورده است. هیوکجه قول داده بود که روزی بهش شنا کردن یاد بده.

" هیوکی کجاست؟" ناگهانی، خوندنش رو متوقف کرد و پرسید

" بزودی برمیگرده"

لبهاش رو جمع کرد. هیچی نگفت و قبل از دوباره خوندن فقط سرش رو تکون داد اما ذهنش کامل به تمرینش برنگشت.

بطور معمول، بهش نمیگفتن که هیوکجه کجاست. زودی بیرون رفت یا بزودی برمیگرده. این بهترین پاسخی بود که میگرفت. هیوکجه خودش درباره هرجایی که میرفت و هرکاری انجام میداد چیزی بروز نمیداد، و دونگهه این رو دوست نداشت -  بخصوص که به همین دلیل هیوکجه خیلی زود رفت.

نه تنها این دونگهه رو عصبی میکرد، چرا که بیرون رفتن برای معشوقه اش خطرنام بود – حتی الان بیشتر، با شرایط جدید چشمش – اما او هنوز هم دلتنگش میشد. هروقت هیوکجه دور بود اون خیلی بد دلتنگش میشد.

و مخفیانه، احساس کمی گناه نیز داشت. گاهی اوقات نمیتونست کمکی بکنه اما فکر میکرد شاید هیوکجه از اینکه باهاش توی مخفیگاهشون گیر افتاده خسته شده. هیوکجه احتمالا نیاز به هوای تازه و فضای تازه ای برای خودش داشت. دونگهه میدونست که واقعا بهش چسبیده و این میتونه ازار دهنده باشه. گاهی اوقات بار سنگینی رو احساس میکرد، حتی اگر هیوکجه هرگز نشونه ای از این فکرها یا چیزی درمورد فضای مورد نیاز نداده باشه

برای دونگهه، موندن بیشتر یا کمتر در بیشتر روزها در محدوده خونه مشکلی نبود. اینطوری زندگی کرده بود. لعنت، او هرگز بهتر از الان زندگی نکرده بود تا وقتی که نفرینش از بین رفت. البته که، ترجیح میداد بیرون باشه، اما مشکلی نبود. تماشای فیلم مستند در تلویزیون و نگاه کردن به عکسها و نقاشی ها در کتاب ها بیشتر زمانی که داشت رو میگرفت. و گاهی اوقات، میتونست بیرون بره. این بیشتر از اونچیزی بود که بهش تا به حال داده شده بود.

اما البته ، برای هیوکجه و دیگران متفاوت بود. دونگهه احساس میکرد که اونها توی خونه گیر کردن، حتی اگر اونها یک یا دوبار در هفته خونه رو عوض کنن و قطعا زندگی سابقشون رو از دست دادن. اونها هرگز شکایت نمیکنن، اما دونگهه میدونست که این وضعیت چقدر براشون سخت و سنگینه

و اون زمان، یک روز چندماه قبل، وقتی هیوکجه به دونگهه قول داد راهی پیدا کنه زندگی بهتری داشته باشن، جایی که اونها نخوان فرار کنن، جایی که در ارامش و امنیت باشن. دونگهه سر تکون داد اما مطمئن نبود که چطور ممکنه. بدیهی است که جادوگرها اون رو بزودی رها نمیکنن.

" هائه، زود باش" هیچول خندید

دونگهه از افکارش بیرون اومد و متوجه شد که دوباره توی فکر بوده. لبخند زیبای به هیچول زد و اروم معذرت خواهی کرد. هیچول فقط خندید و کتاب رو از دست دونگهه گرفت.

" باشه، برای امروز بسه، تو نمیتونی بیشتر از این تمرکز کنی"

دونگهه گذاشت کتاب رو ازش بگیره و اه راحتی کشید. او واقعا بیش از حد مشتاق بود که خوندن رو ادامه بده و اون هم خسته شده بود. نمیتونست برای مدت طولانی متمرکز بشه، مغزش شروع به اشتباه میکرد و چشمهاش کمی میخارید.

 دونگهه به پشت روی زمین دراز کشید. خجالت زده بود و فقط دراز کشید، بدنش رو تکون داد تا همه بدنش روی زمین پخش بشه. هیچول داد زد اما اجازه داد همون کاری که میخواد انجام بده. دونگهه با خوشحالی اه کشید و چشماش رو بست. خورشید صورت و بدنش رو گرم میکرد و باد به ارومی روی بدنش میوزید و ارومش میکرد.

اونها مدتی همون جا موندن، اروم و ساکت، گاهی اوقات باهمدیگه صحبت میکردن تا زمانی که خورشید خوابید در بعضی مواقع، دونگهه خودش رو نیمه خواب دید، بدن و ذهنش از صدای خش خش برگ ها و شاخه های رقصان در باد خسته بشده بود. هرچند بطور کامل نمیخوابید و ذهنش دوباره هوشیار شد وقتی با گوشهای تیزش صدای کسی که در داخل خونه راه میرفت رو شنید. لبخند زد. حواسش هنوز خیلی حساس بود و میتونست کاملا تشخیص بده کی راه میره.

هیوکجه به خونه برگشته بود.

" دونگهه؟" صدای شیرین مرد از داخل خونه که صداش میزد

" اوه شاهزاده جذابته" هیچول خندید " هیوک! اینجا!" هیوک رو به سمت حیاط هدایت کرد، روی پاهاش ایستاد و داخل خونه برگشت ، دونگهه رو تنها گذاشت

دونگهه حرکتی نکرد، چشماش باز نکرد، لبهاش با لبخندی محکم حفظ کرده بود. قدمهای که راهشون رو پیش گرفته بودن، کفشهایی که روی کف چوبی بهش نزدیک شدند، تا اینکه درکنارش ایستادند. احساس کرد که هیوکجه زانو زد و روش خم شده. سایه اش دونگهه رو کاور کرد، خورشید پنهان شد و گرما ازاون بود. او درحال اخم کردن بود ، اما انگشتهایی روی گونه اش نشست و به نوعی بهش گرما داد

چشماش رو باز کرد و وقتی دید صورت هیوکجه فقط چند اینج ازش فاصله داره، خندید. معشوقه اش رو پایین کشید و فاصله شون رو از بین برد. و بعد، لبهای نرم و مخملی مورد علاقه اش رو بوسید. تکونی از لدتی که از طریق بدنش رد شد، تمام راه به شکمش رفت و پروانه های سوزنی رو به سمت داخل روده  اش برد. دهنش رو به لبهای هیوکجه کشید، با لذت ، فشار داد. بوسه کوتاهی بود، خیلی کوتاه برای دوست داشتن دونگهه، و هیوکجه زود عقب کشید.

" سلام" مرد گفت، یکی از لبخندهای شیرینش رو به دونگهه داد.

دونگهه خندید، قلبش سریع میزد با تحسین معشوقه اش. جواب داد " سلام"

" بعدازظهرت چطور بود؟" هیوکجه پرسید. انگشتش رو بیشتر روی گونه دونگهه کشید " تمرین خوندنت رو اینجا انجام دادی؟"

دونگهه سرش رو تکون داد " داشتم. از خورشید لذت بردم"

" خوبه" هیوکی خندید و کمی جابجا شد و کنار دونگهه دراز کشید. " قصد دارم از برخی از اونها لذت ببرم" گفت و بدنش در برابر دونگهه قرار داد

دونگهه بلافاصله جابجا شد، بطرفش غلت زد، طوری که روبروی همدیگه شدند. دستش رو زیر سرش قرار داد و نزدیک شد، سعی کرد بیشتر طرف هیوکجه بره. کسی که حرکتی نمیکرد و با مهربانی و لذت درخشانی نگاهش میکرد.

وقتی سرجاش موند، دونگهه نگاه خیره هیوکجه رو دید و بلافاصله توی چشمهای معشوقه اش غرق شد، چشمهای قرمز و خون مانند

زخمهایی در اطراف پلک چشمهاش باقی مونده بود، خطوط سفید نازک روی پوستش مانند چروک پراکنده بودند، جایی که جادوگر طلسمش رو رها کرده بود و چشمهای حقیقی هیئکجه رو نابود کرد. پوستش توسط لیتوک درمان شده بود اما اسیب چشم های هیوکجه خیلی بد بود تا جادو بتونه مجددا بازسازی کنه. گاهی اوقات، دونگهه دلتنگ اون گوی های سیاه زیبا میشد. اما هنوز هم درمورد موارد جدید شکرگذار بود.

بجای چشمای نرم، چشمهای سیاه هیوکجه ک یکبار با ان مواجه شده بود، اونها جدید بودند خشن و قرمز مثل خون. اگر به اندازه کافی نگاه میکرد، دونگهه میتونست زیرچشمی کمی نشونه های جادو که روی قرنیه چشم معشوقه اش حم شده رو بببینه. لیتوک کمی از جادوی قدرتمند استفاده کرده بود تا این چشمها رو بسازه. طلسمی که هفته ها اماده سازی و مهارتهای جادویی مورد نیاز بود. و بعدش، هنگاهی که استفاده کرد، هیوکجه  برای هفته ها بود درد داشت تا اینکه بدنش بطور کامل پیوند رو قبول کرد. هیچ اطمینانی وجود نداشت که این کار بشه، اما شد و الان هیوکجه میتونست دوباره ببینه. این همش مربوط به دونگهه بود. میدونست که زندگی یه نابینا چطوره، و او هرگز این رو برای کسی ارزو نمیکرد، بویژه مردی که دوستش داشت.

البته که استفاده از طلسم هزینه ای داشت. گوی های قرمز غیرطبیعی و خزنده. هیوکجه معمولا اونها رو پشت عینک افتابی مخفی میکرد. چشمهاش مردم رو خیلی ناراحت میکرد، باوجودی که اونها بطور کامل نگران نبودند. دونگهه متوجه شده بود که حتی دوستاشون دیگه به چشمهای هیوکجه نگاه نمیکردن، چطوراز خیره شدن بهش چشم پوشی میکنن. اونها ازش نمیترسیدند، اما جادوی توی چشمها خیلی قویتر از اونی بود که به کسی اجازه بده بهش نگاه کنن. هیوکجه وانمود میکرد اهمیت نمیده، اما دونگهه میدونست که این اذیتش میکنه.

چیزی درون چشمها بود که بقیه رو ناراحت و تهدید میکنه، مثل اینکه میتونه توی سرتون وارد بشه و تمام روحتون رو بخونه. همونطور که میتونه الان تو رو ببینه. اونها مثل چشم جادوگر بودن. این افراد هر زمان که به هیوکجه زل میزدن میلرزیدن و جایی دیگه رو نگاه میکردن.

اما دونگهه نه، دونگهه همچین فکری نداشت. هیچ چیزی رو از معشوقه اش پنهان نکرده بود، هیچ چیزی که نخواد هیوکجه نبینه. اگرچه، دونگهه زمانی که هیوکجه بهش نگاه میکرد رو دوست داشت، همه چیزی که میتونست توی چشمهاش ببینه عشق و مهربانی بود. برای او، هیوکجه فقط زیبا بود. این مرد هنوز بود و همیشه خوش تیپ ترین کسی بود که دونگهه تا الان دیده بود – و او الان به اندازه کافی میدونست که مقایسه کنه. هیوکجه رو دوست داشت، همه چی درباره هیوکجه رو دوست داشت، حتی اون چشمها .

" منم دوستت دارم"

دونگهه لبخند زد " ذهنمو خوندی؟"

" هائه، هرکسی میتونه ذهنت رو بخونه" هیوکجه کمی خندید " تو مثل یه کتاب باز هستی"

دونگهه زبونشو دراورد اما بحثی نکرد. هیوکجه تنها کسی نبود که بهش گفته بود. تعجب اور نبود، دونگهه از همه چیزهایی مثل دروغ یا تظاهر کردن، دور بود. بنظر میرسید دونگهه نمیتونست از این عقیده اش دست برداره.

 " برات از قنادی کمی چیز خوش مزه خریدم" هیوکجه گفت " برای همین توی راه وایسادم"

دونگهه لبخند زد. تنها با فکر برخی شیرینی های شیرین دهنش اب افتاد . " با کمی شکلات؟" با کلی امید پرسید. هیوکجه خندید و سرتکون داد.

" باکمی از اونها، بله. گرفته شده از بهترین قنادی در سئول"

دونگهه لبش رو گاز گرفت، از چیزی که میخواست بپرسه تردید داشت " سئول بودی؟" پرسید.

برای یه مدت کوتاه ساکت بود، اما در نهایت جواب داد. " اره بودم" گفت " میدونم تو اخیرا نگران و کنجکاوی درباره ماموریتهای من" اضافه کرد. دستش رو روی صورت دونگهه کشید " من زیاد بیرون بودم"

" نمیپرسم اگه نمیخوای بهم بگی" دونگهه زمزمه کرد. نمیتونست ناامیدیش توی صداش رو پنهان کنه

" این نیست که نمیخوام بدونی" هیوکجه جواب داد و سرش تکون داد " من فقط نمیخوام درباره اش احساس بدی داشته باشی..." گفت، به چشم های کنجکاو دونگهه نگاه کرد. اه کشید و لبخند زد "باشه، بهت میگم"

دونگهه لبخند زد. درنهایت جوابش رو میگرفت.

" سعی کردم کمی کسب و کار راه بندازم " هیوکجه گفت  " و اماده سازی "

" اماده سازی؟" دونگهه با کمی اخم تکرار کرد.

هیوکجه سرتکون داد " اره، کمی چیزها گرفتم، مثل خونه خودم. وسایل شخصیم رو برگردوندم. بیشتر وسایل هام ، ماشینم، مبلمان داخل اپارتمان رو فروختم. نیمی از لباسهام رو به موسسات خیریه دادم. رفتم تا رئیسم رو برای ترک کار ببینم. میخواستم یه خداحافظی درستی داشته باشم" گفت و لبخند زد، با غم و اندوه توی چشمهاش " قراردادهام رو بستم. میدونی چیزهایی مثل گاز و تلفن و موارد دیگه . همه چیزهایی که از زندگی قبلیم ازشون مراقبت میکردم، الان هیچی نیست" اروم گفت " هیچ چیزی برای برگشت وجود نداره"

دونگهه احساس میکرد چیزی توی گلوش و قلبش گره شده. هیوکجه به زندگیش توی سئول وابسته بود، و مجبور شد بخاطر اون ازشون دست برداره. میدونست برای هیوکجه سخت بوده که همه چیز رو پشت سر بگذاره.

" اوه" تمام چیزی که تونست بگه.

هیوکجه دستش رو گرفت و انگشتاشون رو قفل کرد. انگشت شستش رو به ارومی روی پوست دونگهه کشید، برای اروم کردنش.

" ناراحت نباش" به ارومی گفت" تو رو دارم. از هیچ چیزی پشیمون نیستم"

دونگهه میدونست که هیوکجه دروغ نمیگه. میتونست حسش کنه، صداقت کلمات توی صدا و چشم هیوکجه رو احساس میکرد. منظورش همین بود.

"باشه " زمزمه کرد و لبخند زد. هیوکجه همیشه میدونست چه چیزی بگه تا احساسش بهتر بشه

" و همچنین ..." هیوکجه گفت ، اما بعدش ساکت شد، مثل اینکه تردید داشت " من ترتیب دادم...."

دونگهه کمی سرش رو بلند کرد، هیوکجه رو تشویق کرد که ادامه بده. هیوکجه نفس عمیقی کشید.

" من با مردم .. ملاقات کردم. لیتوک کمک زیادی بهم کرد. من دنبال یه مکان در جایی امن برای اقامت، جایی که در امان خواهیم بود و مجبور نیستیم که فرار کنیم. جایی که جادوگرها پیدات نمیکنن. و من پیداش کردم.... الان که کارمو حل و فصل کردم، میتونیم بریم"

قلب دونگهه شروع به سرعت زدن وقتی به اینکه دیگه فرار نمیکنن،  در جایی امن با هیوکجه زندگی کردن. لبش رو عصبی لیسید و نشست

" کجا؟" پرسید " کجا هست؟"

هیوکجه هم نشست و دستهاش رو  دور انگشتهای دونگهه قرار داد " به نوعی ... میخوام سوپرایز باشه ..." توضیح داد " میشه؟ تو با من میای و میزاری نشونت بدم؟ اگه دوستش نداشتی، اونجا نمیمونیم، قول میدم"

لب پایینش رو جویید، مطمئن نبود چیکار کنه.

" بهم اعتماد داری؟" هیوکجه گفت.

پاسخ این سوال اسون بود.

" اره دارم ، هیوکجه" دونگهه با لبخند بزرگی جواب داد " من هرجایی دنبالت میام"

ممنون بود، بوسه پرشوری رو بعنوان پاداش دریافت کرد، که تمام دودلی ها رو از بین برد