EunHae is real

ما رو که میشناسین ولی برایه کسانی که ما رو نمیشناسن ! سوجوووو عشق است تمام .

EunHae is real

ما رو که میشناسین ولی برایه کسانی که ما رو نمیشناسن ! سوجوووو عشق است تمام .

نفرین 72 - پارت آخر

روز بعد، هیوکجه بهش گفت که همه چیزی رو که میخواد برداره و اماده باشه تا برن. پس، دونگهه همه وسایل خودش رو توی کیف بزرگی که سونگمین براش خریده بود، گذاشت – یک کیف صورتی روشن با زنبور عسل که روش چاپ شده . دونگهه الان چیزهای زیادی از خودش داشت، هدیه های مثل کتابها، عکسها، قلم هایی که برا نوشتن و نقاشی کشیدن،لباسها، بازی های چند نفره ای ، که گرفته بود. حتی ملافه های کارتونی، که میخواست با خودش ببره. هرچیزی و هرشیء که توسط هیوکجه و دوستانش بهش داده شده بود، براش ارزش داشت.

در نهایت، بعد از یک ساعت تلاش برای جمع کردن همه چیز توی کیفش،بدون موفقیت، سونگمین برا نجاتش اومد و کمکش کرد. بعد از یه ساعت دیگه، اماده بود.

" همه چی اماده است؟" هیوکجه همونطور که جلوی در بود، پرسید

" بله" دونگهه نفسش بیرون داد، احساسی به یه اندازه هیجان زده و عصبی داشت. او هنوز هیچ نشونه ای از اینکه هیوکجه اونو بکجا میبره نداشت و کمی بی قرار بود. " تو چیزی برنمیداری؟" همونطور که به چیزهای هیوکجه که اطراف اتاق خواب پراکنده بود، گفت.

هیوکجه خندید و وارد اتاق شد" برمیدارم، منتظر بودم که تو کارت رو انجام بدی، وقت زیادی نمیگیرم، اکثر چیزهای من توی اون یکی خونه اماده است."

سونگمین به ارومی گفت " بیا دونگهه" و دستش رو گرفت " بیا بریم و ناهار درست کنیم "

دونگهه سر تکون داد و همونطور که هیوکجه شروع به جمع کردن وسایلش از روی تخت کرد، دنبال سونگمین از اتاق بیرون رفت. اونها به اشپزخونه رفتند و کیوهیون رو دیدند که سر میز نشسته و از پنجره بیرون رو نگاه میکنه.

تغییر بعد از اینکه کیوهیون از طلسم آزاد شده ، شدید بوده . تنش، خشم، خشونت سرکوب شده رفته بود. در حال حاضر، کیوهیون همیشه خوشحال بود ، حتی اگ هنوز لحظات خشمگینش رو داشت، و اروم دیده میشد. در اثر ارامش کیوهیون، سونگمین هم تغییر کرده بود. نه غم و اندوه بیشتر، نه سرخوردگی بیشتر، نه نگرانی زیاد. اونها خوشحال بودند. دونگهه این حس رضایتی که داشتند رو دوست داشت.

البته، اونها لحظه های دعوای عاشقانه داشتند، یا لحظه های که از پنهان شدن توی خونه ناراضی بودند، اما بیشتر وقتها خوشحال بودند که زنده و آزاد بودند.

" جمع کردی؟" کیوهیون پرسید، نگاه خیره اش رو از پنجره گرفت و به دونگهه نگاه کرد.

" بله" دونگهه لبخند زد.

" اه، بچه کوچولوی ما، اماده است که لونه رو ترک کنه و لونه خودش رو با همسرش رو بسازه" کیوهیون یک لحظه اذیت شد " الان تو بزرگ شدی، درسته؟"

دونگهه به خنده افتاد " چی میگی؟" پوزخند بزرگی زد " من امیدوار بودم که با ما بیاید" وقتی نشست کنار کیوهیون گفت.

" نه " کیوهیون گفت و سرش رو تکون داد " من باید یک لونه برای خودم و سونگمین بسازم، فقط ما دوتا. من کمی حریم خصوصی واقعی میخوام. ما باید فضای بیشتری به ادامه تلاش برای بوجود اوردن یه بچه داشته باشیم"

سونگمین به شوخی با کفت دستش به پشت سر دوست پسر خودش زد " ساکت شو احمق" غرغر کرد.

دونگهه کمی اخم کرد " چطور بچه میسازین؟"

کیوهیون اب دهنش پشت گلوش پرید، درهمون حین سونگمین گلوش رو صاف کرد و چرخید، به سمت یخچال رفت. هیچ کدوم پاسخی ندادند و دونگهه به کیوهیون خیره و منتظر بود.

" چرا از هیوکجه نمیپرسی؟" کیوهیون پوزخندی زد و چشمهاش رو بست " او خوشحال میشه که به این سوال جواب بده"

" از هیچول نپرس" سونگمین ناگهانی هشدار داد.

" اره، نه، از هیچول نپرس" کیوهیون سریع تایید کرد " هرگز از هیچول نپرس"

دونگهه بهشون نگاه کرد، گیج شد و بعدش شونه بالا انداخت. سوالش رو کنار زد و به خودش قول داد بعدا درباره اش از هیوکجه سوال کنه.

" بهرحال، نگران نباش، هائه" کیوهیون با لبخندی گفت " حتی اگر دیگه با همدیگه توی یه خونه زندگی نکنیم، هرزمانی که بخوایم میتونیم همدیگه رو ببینیم. میدونی که"

دونگهه سر تکون داد و خندید " میدونم"

شروع به اماده کردن ناهار برای همه کردند. هیچول بیرون بود ولی به زودی برمیگشت، و لیتوک توی اتاقش درحال استراحت بود.برنج و گوشت و سبزیجات درست کردن. بعد از نیم ساعت، عطر خوشمزه مواد غذایی خونه رو پر کرد و جادوگر رو از اتاقش بیرون کشید. هیوکجه چند دقیقه بعد اومد و وقتی داشتن میز رو اماده میکردن، هیچول رسید. همگی نشستند و ناهار میخوردن، در ارامش صحبت میکردن و دونگهه تمام وقت لبخند میزد. اون این لحظه و خاطرات ان رو گرامی میداشت و اونها رو با خودش به خونه جدیدش میبرد.

وقتی ناهار رو تموم کردن و میز رو جمع و ظرفها شستن، همگی توی اتاق اصلی جمع شدن. هیوکجه و دونگهه کیفهاشون رو از اتاق بیرون اوردن و یه گوشه گذاشتن، اماده برای رفتن.

" خب فکر کنم وقتشه" لیتوک اروم صحبت کرد " اماده ای؟"

هیوکجه جواب داد" بله" درحالی که دونگهه فقط سر تکون داد

" بیا اینجا" هیچول خندید و دونگهه رو از پیرهنش کشید و جلوش نگهداشت. وقتی محکم در اغوشش گرفت و سخت بین بازوهای هیچول فشرده شد، دونگهه خندید. " بیاید زیاد دراماتیک نباشیم " هیچول گفت " چند روز دیگه میبینمتون"

" باشه" دونگهه سرتکون داد و خندید. وقتی به ترک کردن دوستاش فکر میکرد توی قفسه سینه اش کمی سنگینی حس میکرد، اما میدونست که تقریبا هر روز اونها رو میبینه، این تسکینی بود.

سونگمین بعدش در اغوشش گرفت، و بعدش کیوهیون. اونها هیوکجه رو هم در اغوش گرفتن، اما نگران نبودند. اونها قبلا برنامه ریزی کرده بودند که دو روز بعدش به دیدنشون برن.

" بریم" هیوکجه ، در حالی که انگشتهای دونگهه رو گرفت و توی دست گرمش نگهداشت، لبخند زد.

کیفهاشون رو برداشتن و جلوی لیتوک ایستادن. چشمهای دونگهه بزرگ شده بود و قلبش سریع میزد، منتظر بود که بعدش چی میشه. لیتوک لبخند زد و چیزی از جیب بزرگش بیرون اورد. دونگهه به پایین نگاه کرد، دید که توی دستش سنگ طلای کف دستش نگهداشته.

" این یک سنگ جادویی است که برای سفر از یک مکان به یک فرد استفاده میشه. این سنگ به هریک از ما محدوده و فقط ما. هیچ کس دیگه ای نمیتونه ازش استفاده کنه. این شما رو به مکان خاصی نمیرسونه، بلکه به اونی که میخواید ببینید . شما فقط باید یه طلسم رو بگید و اسم اون شخص رو. این چیزی است که شما از الان ازش برای سفر استفاده میکنید. گمش نکنید"

" ممنون " هیوکجه وقتی داشت به دقت سنگ رو از دست لیتوک میگرفت گفت. دونگه بهش خیره بود، کمی پریشان و خیره بود، طوری که سنگ طلایی درخشید، هیپنوتیزم شد

"من قبلا به خونه جدید رفتم تا سنگ رو به محل متصل کنم" لیتوک بعدش گفت " همه چیزی که باید انجام بدید اینه که دستهای همدیگه رو بگیرید، طلسم رو بگید و هردوتون اونجا خواهید بود. شما لازمه که هردوتون بگیریدش یا فقط یکی نگهش داره تا مسافرت کنید"

" فکر میکردم از همون مسیر قبلی استفاده میکنیم" هیوکجه اخم کرد

" دیگه لازم نیست" لیتوک سرش رو تکون داد " این سریع تر و امن تره"

" درسته" هیوکجه قبل از اینکه نفس عمیقی بکشه گفت. دست دونگهه رو فشرد و لبخند شیرینی بهش زد " اماده ای؟"

دونگهه تونست فقط سرش تکون داد. به هیچول، کیوهیون و سونگمین نگاه اجمالی کرد و لبخند زد وقتی اونها بهش دلگرمی  دادند " اره، اماده ام"

" بعد از من طلسم رو تکرار کن" لیتوک گفت. طلسم رو به ارومی ، چند بار، تا زمانی که هیوکجه و دونگهه میتونستن به درستی بگن، تکرار کرد." خوبه" ، زمانی که راضی بود گفت" خب، طلسم رو بگو و جایی که میخوای برو"

هیوکجه  سنگ و دست دونگهه رو محکم گرفت، و اروم طلسم رو گفت. دونگهه یه جرقه قوی و عجیبی درونش حس میکرد،بنظر میرسید که به پشت میفته. چشمهاش رو بطور غریزی بست و فریاد زد. زمین زیر پاهاش لرزید و اون تقریبا تعادش رو برای یه ثانیه از دست داد، قبل از اون همه چی تموم شد فقط خیلی سریع بود.

لبهاش به ارومی و لرزون ازهم باز شدند و بلند نفس نفس میزد. قبلا چیزها و مکانهای زیبا رو دیده بود، اما هیچ چیز نمیتونست با چیزی که جلوش بود مقایسه بشه.

جادو بود، تقریبا غیر واقعی بود. اسمون ابی روشن، خورشید تابان بالای سرش بود. درختها در اطرافشون بلند و بزرگ بودند، پوشیده شده با خزه و پیچک. روی زمینی که ایستاده بودند، سبزترین چمنهایی که تا بحال دیده بودند وجود داشت و انواع گلهای روشن. زنبورها و پروانه ها همه جا پرواز میکردند و بصورت صلح امیزی در اطرافشون بودند. رنگهای زیادی وجود داشت، بسیار روشن و زنده، تقریبا خیرکننده بود. هرگز ، دونگهه چیزی زیباتر از این ندیده بود، و با اینحال اون مکان رو شناخت. اون قبلا اینجا بود، اون این احساس رو میدونست و بوی عطر و بوی تازه رو به یاد می اورد.

" سرزمین پری ها؟"

به هیوکجه نگاه کرد و معشوقه اش رو درحال تماشای خودش دید، تماشای واکنشش با اون چشم های دوست داشتنی، اما همینطور با کمی امید و انتظار درخشش.

" اره، پری ها برای کاری که انجام دادی ممنون بودن، برای شکست دادن دوتا جادوگر. اونها اجازه دادند که ما در اینجا ، توی کشورشون بمونیم. اونها گفتند که ما ازادیم هرجایی که میخوایم بریم. و ما ازادیم که از زمینهاشون به دنیای انسانها بریم هرچقدر که میخوایم. پس، من میتونم تو رو به سراسر جهان ببرم و مکانهای جدیدی رو بهت نشون بدم" هیوکجه سریع گفت، الان صدای کمی عصبی بود. " اما، اره، اینجا امن ترین مکان توی جهانه. هیچ جادوگر و ساحر و غول پیکری، حتی انسان، نمیتونه اینجا بیاد. لیتوک و بقیه به دیدنمون میان البته، اما بغیر از اونها ما تنها انسانهای اینجا هسیم. ما دیگه نیازی نیست فرار کنیم .. اگه تو بخوای بمونی، اینه"

دونگهه ساکت بود و چیزی راه گلوش رو بسته بود. به اطراف نگاه کرد، همه چیز اطرافش عجیب بود. نمیتونست از مکانی بهتر از اینجا برای زندگی داشته باشه. توی این سرزمینها در امان بود. این جهان امن و اروم برای زندگی بود. این بهشت بود.

" لیتوک کمک کرد تا یک خونه کوچک اونجا بسازم" هیوکجه اروم گفت و جهتی رو نشون داد. دونگهه نگاه کرد و متوجه یک کلبه زیبا در نزدیکی مرز جنگل دید، در کنار یک جریان اب روشن. از چوب و سنگ ساخته شده بود و انگورها روی یکی از دیوارها رشد میکرد. " اون با استفاده از طلسم اون رو ساخت،به اندازه چند خونه سخت بود" هیوکجه گفت " اون مطمئن شد که ما همه راحتی که نیاز داریم داشته باشیم، حتی تونستیم گاز و برق داریم، ازم نپرس چطور... دوستش داری؟"

دونگهه لبهاش رو جمع کرد و با اشکهاش که چشمهاش رو میسوزوند میجنگید. مشتاقانه سرتکون داد. چشمهای هیوکجه فورا روشن شد و لبخند بزرگی روی لبهاش کشیده شد. نگاهش، مهربون و پر از عشق، باعث میشد که دونگهه احساس کنه از درون گرم شده، و همچنین کمی هیجان انگیز.

هیوکجه جلو رفت و بوسه نرم و پاکی به لبهای دونگهه زد. بعدش یکی دیگر، مشتاق تر، که ذهن دونگهه رو دور انداخت. پسر با خوشحالی اه کشید و معشوقه اش رو بوسید ، همه عشق و تشکرش رو توی بوسه ریخت، سعی کرد خوشحالیش رو نشون بده.

به هیوکجه نگاه کرد و نمیتونست احساس خوشبختی بیشتری داشته باشه.

دیگر مجبور نبود فرار کنه، اونها جایی داشتند که میتونستن خونه بهش بگن. هیوکجه میتونست ازش مراقبت کنه و در امان نگهش داره. او عاشق شده بود و معشوقه بود، و میتونست در این جا در صلح زندگی کنه. هیوکجه میتونست کمکش کنه وحشتهای گذشته اش ،همه دردها و ترس ها رو فراموش کنه. میتونست بهش یه دنیای زیبا رو نشون بده. و بیشتر از همه، اونها برای همیشه باهمدیگه باشن

این همه چیزی بود که اون نیاز داشت.

 

 

THE END