EunHae is real

ما رو که میشناسین ولی برایه کسانی که ما رو نمیشناسن ! سوجوووو عشق است تمام .

EunHae is real

ما رو که میشناسین ولی برایه کسانی که ما رو نمیشناسن ! سوجوووو عشق است تمام .

Is my fiancé a She or a He? 16

کیوهیون با تماس آشفته و گیج کننده ی خواهرش آرا که گفت هر چه زودتر به خونه برگره ،چون پدر گفته باید موضوع مهمی رو به همه بگه ،بیمارستان رو ترک کرد و با یه تاکسی به سمت ویلای تعطیلاتی شون حرکت کرد.

ماشین کیوهیون دست ژومی و شیون به امانت بود ولی کیوهیون بهشون گفت که چون اصلا حال توضیح دادن چیزی رو نداره ،با ماشینش نیان بیمارستان.

درواقع کیوهیون برای خودش هم نتونسته بود توضیحی پیدا کنه که این موضوع لعنتی چی بود ،تمام چیزی که میدونست این بود که سونگمین دیگه اون زنی که عاشقش شده بود نبود،نفهمید چطور ،چرا و کی اینطوری شد.

ولی این کافی نبود،حالا هم که پدرش میخواست چیزی بهشون بگه.چی میخواست بگه؟که به این زودیا قراره بمیره؟چرا زندگیش یهویی انقد پیچیده و بغرنج شد؟

جنسیت نامزدش رو جلوی کارمندای بیمارستان هیچ جوره نتونست پنهان کنه و توی این اوضاع به پدرش هم نمیتونست حقیقت رو بگه،مخصوصا با این وضعیت بحرانی سلامتیش.

با قلبی که از نگرانی  به اندازه ی گنجشک کوچیک  شده بود وارد اتاق غذاخوری که همه اونجا جمع شده بودن ،شد.همه اونجا بودن غیر از خانواده ی ژومی که چند ساعت پیش از کره رفته بودن.

بعد از اینکه همگی دور میز نشستن ،شیون از جاش بلند شد و گفت:

"بابت این بی ادبیم و اینکه قبل از آقای چو میخوام صحبت کنم معذرت میخوام ،ولی خواهرم یه موضوع مهمی رو میخواد بهتون بگه.یونا لطفا بیا و حرفاتو بزن،نگران نباش من اینجام ،برادرتم و همیشه دوست دارم."

یونا با دل گرمی فشار دستای شیون بلند شد و درمورد عقده های فکری مریضش بابت کیوهیون و حسادتش به نامزدش اقرار کرد.

در مورد اینکه چطوری انگشتر رو دزدید و باعث اون اتفاق برای سونگمین شد همه چیزو گفت و بعد از کیوهیون و خانوادش تقاضای بخشش کرد.

"میبخشیمت یونا،خدا رو شکر که سونگمین تو وضعیت سلامتی بدی نیست ،من به دکترش گفتم که هر موقع به هوش اومد خبرم کنه.

از اینکه بالاخره متوجه اشتباهت شدی خوشحالم و امیدوارم تو آینده خوشبخت بشی."کیوهیون بلند شد و یونا رو که گریه میکرد بغل کرد.

آقای چو هم از جاش بلند شد و برای آروم کردن یونا رفت و بغلش کرد.

"گریه نکن دخترم.درکت میکنم ،کاملا میفهممت.همه ی اشتباهاتی که تو انجام دادی بخاطر عشق بی حد و اندازت بوده.

بعضی وقتا ما بخاطر عشق زیادمون کسایی رو که خیلی دوسشون داریم ناراحت میکنیم....دقیقا همون کاری که من انجامش دادم.

منم یه اقراری در مورد خودم باید بکنم.امیدوارم خانوادم ،همسر دوست داشتنیم ،دختر و پسر عزیزم ،منو بخاطر کاری که کردم ببخشن.

امیدوارم درکم کنین که من خانوادمو اینقدر ناراحت کردم چون دلیلش کیوهیون بود و چون میخواستم تو زندگیش کنار کسی که دوسش داره و متقابلا اونم دوسش داره زندگی شادی داشته باشه.

خوشحالم از اینکه دروغم بیهوده نشد:سونگمین فراتر از آرزوی من برای کیوهیون هست."

همه کسایی که اونجا حاضر بودن خیلی به خودشون فشار آوردن که منظور اون مرد رو بفهمن ولی نتونستن و گیج و مبهوت موندن.

کمی بعد کیوهیون بلند شد و از پدرش پرسید:

"پدر ،میخوایین چی بگین؟چه دروغی؟و اون اشتباهی که ازش حرف میزنین در قبال خانواده چیه؟و چرا بخاطره منه؟"

"اگر همه تون بهم قول بدین که منو میبخشین همه چیزو بهتون میگم.

تو ،آرا و بخصوص همسر عزیزم که خیلی بخاطر بیماری من گریه کرد."

"البته که میبخشیمت،تو مرد خیلی خوبی هستی،تو نمیتونی کار بدی انجام بدی ...بهمون همه چیزو بگو."خانم چو جواب همسرش رو داد.

"خب عزیزای من:

من مریض نیستم،و در واقع من در تمام تو زندگیم شاد تر و سالم تر از این نبودم."

"چی؟ولی اینکه خبر خوبیه،چرا تقاضای بخشش میکنین؟

ما که غیر از خوشحالی احساس دیگه ای نداریم.

چی شده؟دکتر بهتون گفته که سرطانتون رفع شده؟یا چی؟" همسر آقای چو با هیجان و خوشحالی پرسید.

"هیچ سرطانی از اولش نبوده.این چیزی بود که میخواستم بهتون بگم.

من به خانوادم دروغ گفتم که سرطان دارم و دکتر رو هم مجبور کردم باهام هم دست بشه.

نقشه ی من این بود که کیوهیون رو مجبور به یه رابطه ی جدی بکنم ،چون نمیتونستم ببینم همچین پسر جوان و بی نظیری همیشه تنها و ناراحت باشه و محروم از عشق."

همگی در وضعیت شوک آوری که به وجود اومد ساکت شدن تا اینکه کیوهیون سکوت سنگین رو شکست و گفت:

"فکر کنم امروز روز اقرار کردنه پس منم میخوام اقراری بکنم.

من عاشق نامزدم شدم."

"این بهترین خبریه که میتونی بهم بدی"پدرش جواب داد.

"صبر کنین ،هنوز حرفمو کامل نزدم....من یه گی هستم و همیشه هم همینطوری بودم."

آقای چو یهو با یه دستش که روی قفسه ی سینه اش گذاشت روی صندلی افتاد.

"پدر حالتون خوب نیس؟"آرا با دیدن وضع پدرش سریع از جاش پرید تا به پدرش کمک کنه.

"نگران نباش دخترم ،مگه نگفتم که من سالمم و چیزیم نیس.

فقط بخاطر این خبر شوکه شدم،ولی میبینم که فقط من از این خبر شوکه شدم،شماها همتون میدونستین؟"

"بله ما همه میدونستیم،ولی بخاطر همون وضعیت شما که دروغ گفتین ازتون مخفیش کردیم.

ما بخاطر علاقه ی زیادمون بهت دروغ گفتیم.

چون نمیخواستیم  مردی رو که مریض بود با این خبر که پسرش گی هست تو دردسر بندازیم.

کیوهیون ،سونگمین رو به عنوان نامزدش بهمون معرفی کرد فقط به این خاطر که من ازش خواستم هر چه زودتر کسی رو پیدا کنه تا نقش نامزدش رو بازی کنه.چون اخرین ارزوی تو این بود که کیوهیون رو تو لباس دامادی ببینی."خانم چو با صدایی که کمی تلخی و ناراحتی توش موج میزد صحبت کرد.

"ولی کیوهیون تو چطور تونستی عاشق سونگمین بشی در حالی که میگی گی هستی؟"آقای چو با گیجی اینو پرسید.

"نمیتونم توضیح بدم کی و چطور و چه اتفاقی برام افتاد ولی من عاشق شخصیت مهربون و زیباییش که آدم کاملی در کل بود شدم.و بعد نتیجه گرفتم که با این وضع میتونم یاد بگیرم چطور مردی برای اون دختر باشم.

ولی بعدش یه اتفاقی افتاد.فهمیدم که من عاشق لی سونگمین شدم و میخوام با اون پسر ازدواج کنم و تا آخر عمرم باهاش بمونم."

"دوباره بگو؟!تو میخوای با اون پسر ازدواج کنی؟

اون پسر کیه؟هم میگی عاشق سونگمین شدی و در کنار اون میخوای با یه پسر دیگه ازدواج کنی؟

چی میخوای بهم بگی؟اینکه تو یه زن رو برای زندگی و یه مرد رو به عنوان عشقت میخوای؟یا برعکس؟

من که چیزی نفهمیدم"آقای چو با بیچارگی و گیجی به پسرش نگاه کرد.

"بذارین حرفمو تموم کنم.

من باور کرده بودم که سونگمین زنیه که من عاشقش شدم و بعد در مورد وضعیت جنسی خودم دچار سردر گمی شدم.

تا اینکه دیروز فهمیدم که اون دختر نیست و یه پسره.

منظورم اینه که سونگمین یه پسره.قسم میخورم که منم تا همین دیروز چیزی نمیدونستم.پس در مورد این اتفاق بهتون دروغی نگفتم.

نمیتونم بگم چطور این اتفاق افتاد و چرا سونگمین بهم دروغ گفت.ولی شک میکنم که اون ،موقعی که من فکر کردم دختره باهام مخالف نبود.

پس اون در واقع اون بطور مستقیم بهم دروغ نگفته و فقط همراه تصور من جلو اومده.

و اینکه شما نمیتونین منو بخاطر این موضوع سرزنش کنین چون هیچ کدوم از شماها هم نتونسته بود بفهمه اون یه زن نیس."

"تو واقعا عاشق شدی.ببین چطور داری ازش دفاع میکنی و چطور داری بخاطر دروغی که بهت گفته تبرعه میکنی.

راستشو بگم منم سونگمینو دوس دارم،اون دختر ،یعنی منظورم اون پسر در ظاهر که خیلی انسان زیباییه ولی چیزی که خیلی مهمه اینه که اون درونن هم انسان زیباییی هس.

میدونستین که یه بار سونگمین بدون اینکه کسی بفهمه منو با ماشین برفی برای سواری روی کوه برده بود و ما با هم زمان خیلی خوبی رو گذروندیم و فرصتی رو بهم داد تا بیشتر بشناسمش؟"

آرا و شیون وقتی اون روز که سونگمین یهو دلش خواست تنهایی با ماشین برفی بره سواری یادشون اومد سرشونو تکون دادن.

"میدونستم.اگه کیوهیون میتونست عاشق یه دختر بشه خیلی وقت پیش عاشق من شده بود." یونا یهو وسط بحث اینو پروند ولی یه نگاه خیره از طرف برادرش نصیبش شد.

"خب پدر حالا چی میگین؟این بار واقعا دعای خیر پشت سر منو سونگمین میکنین که باهم ازدواج کنیم؟"کیوهیون که انگشتاشو با نگرانی بهم میمالید اینو پرسید.

"آره پسرم ،دعای خیر من پشت سر شماس،تو زندگی شادی داشته باشی منم خوشحالم.حالا برو پیش سونگمین و ازش درخواست ازدواج کن ..این بار بطور واقعی."