EunHae is real

ما رو که میشناسین ولی برایه کسانی که ما رو نمیشناسن ! سوجوووو عشق است تمام .

EunHae is real

ما رو که میشناسین ولی برایه کسانی که ما رو نمیشناسن ! سوجوووو عشق است تمام .

سرزمین انسانها - S2/P4

 سلام چینگوهای گل

چینگوها آمار بازدید فیک سیر نزولی پیدا کرده!

کامنتها هم که دیگه هیچی ...

لطفا انگیزه بدین بهم و نینی رو تنها نذارین

حتی اگه یک نفر نوشته هام رو دوست داشته باشه من به نوشتن ادامه میدم

اما

همه ی نویسنده ها برای اینکه بتونن پرانرژی کارشون رو ادامه بدن به روحیه دادن خواننده هاشون نیاز دارن!!!

 ومن ...

همچنان تمایلی به رمزی کردن داستان ندارم!!

این پارت رو یکم زودتر گذاشتم تا ببینم تأثیری تو روند بازدید و کامنت گذاشتنا داره یا نه!

 

  پارت 4

ادن رو به اتاقش برگردوندن تا وسایلی که ازشون حرف میزد رو همراهش بیاره.

" اون لباس گرمی نداره! درواقع تا الان احتیاجی بهش نداشته. شرایط زندگی اونها در این مرکز کاملا کنترل شده اس "

فرمانده اون سربازها این رو گفت و من با سر حرفش رو تأیید کردم. سعی میکردم با لبخندی ساختگی ترسم رو مخفی کنم و خودم رو آروم نشون بدم. ادن تو کمتر از چند دقیقه درحالیکه فقط چندتا کتاب کوچیک و یه ماشین اسباب بازی همراهش بود برگشت پیشم. شدیدا نفس نفس میزد. با فاصله زمانی چند ثانیه پشت سر اون دوتا سربازی که باهاش رفته بودن درحالی که میدویدن خودشون رو به ما رسوندن.

ادن ماشین رو تکون داد و گفت: نزدیک بود جاش بذارم، حالا بریم

یک سرباز چاق که همراه ادن رفته بود با لبخندی که به لب داشت گفت: قربان ... به نظرم ... اون باید فوتبالیست ... میشد.

فرمانده بدون اینکه عکس العملی نشون به حرف اون سرباز نشون بده رو به من گفت: میتونین برین.

به سربازهاش اشاره کرد که همراه ما بیان. البته اگه اونها نمیومدن من عمرا راه خروج رو پیدا نمیکردم.

ادن کتابها و ماشین اسباب بازیش رو تو بغلش گرفته بود و کنار من قدم برمیداشت. توی راهروها چند نفری بغلش کردن و براش آرزوی زندگی شاد تو سرزمین انسانها رو داشتن و اون هم با لبخند خجلی که روی لبهاش بود جوابشون رو میداد. تو راهروها شیطنت میکرد و حواسش به دور و اطراف بود، باعث میشد مدام عقب بمونه و با دویدن خودش رو بهمون برسونه. به درب خروجی که در اصل یک در مخفی وسط بیابون های منطقه نظامی 21 بود رسیدیم. کتم رو از تنم دراوردم و به ادن دادم تا بپوشتش و کتابهاش رو ازش گرفتم. با اون بولیز و شلوار نخی و نازک حتما بیرون سرما میخورد. همون سرباز که چند دقیقه قبل از فوتبالیست شدن ادن گفته بود کمکش کرد تا کت رو بپوشه و دکمه کت رو براش بست. چیزی تو نگاه اون سرباز درست نبود.

درب خروجی باز شد و نور به شدت به داخل راهرو تابید. ادن جیغ کوتاهی کشید و فورا پشت سر من قایم شد.

-: چی شد؟

ادن: نور خیلی زیاده سونگمین، هیچ جارو نمیتونم ببینم

حق داشت. چشمهای اون هیچوقت در معرض نور شدید قرار نداشتن.

-: پشت لباس من رو بگیر و دنبال من بیا. کم کم چشمهات به نور عادت میکنه.

ادن: ولی من میترسم.

-: چیزی برای ترسیدن وجود نداره. من پیشتم.

حالاکه از اون جهنم بیرون اومده بودیم حالم خیلی بهتر از قبل بود. ادن پشت پیرهنم رو گرفت. آهسته قدم برمیداشتم تا با چشمهای بسته بتونه پشت سرم راه بیاد. یکدفعه حس کردم دستش از پیرهنم کشیده شد و صدای جیغش رو شنیدم.

ادن: کمک .... کمک ... سونگمین.... کمکم کن. یه چیزی منو گرفته. سووووونگمین.

با عجله به سمتش برگشتم. همون سرباز که بهش کمک کرده بود کت رو بپوشه اونو از پشت تو بغلش گرفته بود و ادن  با چشمهای بسته برای رها شدن از چیزی که گرفته بودش دست و پا میزد.

اون سرباز که تقلای ادن رو دید با صدای بلندی گفت: منم بچه، نترس ... منم.

صدای اون سرباز رو که شنید دیگه تقلا نکرد و فقط گوش داد که اون سرباز دوباره ولی آرومتر گفت: منم بچه .... همه چی روبراهه

از رفتاره اون مرد تعجب کرده بودم. و اینکه ادن با صداش آروم شده بود.

ادن: اوه .... واسه چی اینجوری گرفتی منو؟

" اینجوری گرفتیم یعنی چی؟ بغلت کردم. فرمانده دستور داده همراهتون بیام تا مطمئن شه دکتر لی کارش رو درست انجام میده. دیدم سختته خودت راه بری دارم کمکت میکنم "

-: درکت نمیکنم. خودت میدونی فرماندت برای چی گفته دنبال ما بیای! میدونی ما داریم برای چه کاری میریم! این رفتارت داره گیجم میکنه

" فقط راه بیفتیم "

 براید استایل اون رو تو بغلش گرفت و دنبال من به سمت ماشین میومد. ادن هم تو بغل اون آروم گرفته بود و هنوز چشمهاش بسته و اخماش تو هم بود.

" بچه ... دوست داری یه ماشین بهت نشون بدم؟ "

ادن: ماشین راستکی؟ همونایی که آدما دارن؟ مگه تو تاحالا ماشین دیدی؟

" چقدر سؤال پرسیدی ... آره میخوام ماشین راستکی بهت نشون بدم، خوب ... چی بگم عاخه بچه؟؟؟ من ... من سالها چند سال قبل برگزیده شده بودم. آره ... واس همینه که ماشین راستکی دیدم "

ادن: چه جالب، هیچوقت نگفته بودی که تو هم از برگزیده هایی.

" ولش کن حالا ..."  سرباز ادن رو روی زمین گذاشت و از پشت هواش رو داشت. " سعی کن چشمهات رو بازکنی تا یه ماشین واقعی ببینی " . جدا نمیتونستم رفتارش رو درک کنم. اون نگران ادن بود. مراقبش بود و کاملا مشخص بود که رابطش با ادن صمیمیه.

ادن در حالیکه هنوز اخمهاش تو هم بود سعی میکرد چشمهاش رو باز کنه. ولی معلوم بود سختشه. سریع عینکم رو از تو ماشین برداشتم و روی چشمهاش گذاشتم.

-: حالا راحت تر میتونی چشمهات رو باز کنی.

ادن آروم آروم چشمهاش رو باز کرد. حالا که نور کمتری به چشمهاش میخورد راحت تر تونست این کار رو انجام بده.

 با چشمهایی گرد شده به ماشینم خیره شده بود و لبهاش نیمه باز مونده بود. پشت اون عینک که برای صورتش بزرگ بود با لبهایی نیمه باز و کتی که براش بزرگ بود بانمک ترین آدمی بود که تاحالا دیده بودم. با من من پرسید

ادن: این ... این ماشینه؟

-: آره ... ماشین منه.

ادن: یعنی راهم میره؟

" الان میخوایم سوارش بشیم و بریم به اون سرزمین"

ادن: اومو .... این چیه که روی صورت من گذاشتین؟

-: عینک ... باعث میشه نور کمتر چشمهات رو اذیت کنه.

ادن: میتونم از رو صورتم برش دارم؟

-: آره ... ولی صبرکن اول سوار ماشین بشیم بعد برش دار.

در عقب ماشین رو باز کردم و خودم هم رفتم پشت فرمون نشستم. اون سرباز به ادن کمک کرد تا روی صندلی عقب بشینه. در رو براش بست و اومد جلو کنار من نشست.

 ادن متعجب به محیط دورو ورش نگاه میکرد و با کنجکاوی به چیزهای مختلف دست میزد.

از ترس اینکه یوقت در ماشین رو باز نکنه و اتفاقی براش نیفته فورا قفل مرکزی ماشین رو زدم و همه درها قفل شد. درحالیکه به ادن خیره شده بودم ماشین رو روشن کردم و شروع کردم به حرکت. متوجه حبس شدن نفس و ترسیدنش شدم. محکم به صندلی چسبیده بود و هیچ تکونی نمیخورد.

-: حالت خوبه؟

ادن: این .. یکم ترسناکه.

-: کمکم برات عادی میشه.

درحالیکه به پشتی صندلی چسبیده بود از شیشه ماشین بیرون رو تماشا میکرد و من از توی آینه ماشین اون رو. نگاهم به صورت اون سرباز افتاد. اون هم با صورت مهربون و لبخند معنا داری از توی آینه به ادن نگاه میکرد.

هربار از جلوی تابلویی رد میشدیم ادن بی توجه به ترسش با شوق بچگونه ای اون تابلو رو با صدای بلندی میخوند. وقتایی که معنی اون کلمات رو متوجه میشد ذوق میکرد و وقتی نمیدونست اون لغت چه معنی میده لبهاش آویزون میشد و اخمهاش تو هم میرفت. این پسر با من چیکار کرده بود که برای دیدن خنده های فرشته گونش به هر تابلویی میرسیدیم سرعتم رو کم میکردم تا بتونه بخونتش؟! البته یه علامت سوال بزرگ تو ذهنم نقش بسته بود ... اون میتونست بخونه؟

نفهمیدم چقدر گذشت که حس کردم ادن زیادی ساکت شده. با نگرانی نگاهی به عقب انداختم ... خوابش برده بود. گردنش کج افتاده بود و دهنش باز مونده بود. اون سرباز کاپشن نظامیش رو دراورد و مثل بالشت روی صندلی عقب ماشین گذاشت و ادن رو روی صندلی خوابوند.

چند دقیقه ای به سکوت گذشت. نمیدونم اون سرباز به چی فکر میکرد ولی من شدیدا فکرم درگیر رفتار اون بود.

" اسمش چیه؟ "

-: چی؟

" این بچه ... بیرون از اون مؤسسه اسمش چیه؟ "

-: ادن.

" ادن ... اسم قشنگیه."

-: اسمت چیه؟ چرا همش بچه صداش میکنی؟

" شین دونگ هی. مال کره جنوبی هستم ولی تو ارتش آمریکا خدمت میکنم. بچه ها بهم میگن شیندونگ... بهش میگم بچه چون نمیتونستم با اون اعداد مسخره صداش کنم، اون انسانه، مسخره اس که به جای اسم عددگذاری شده"

-: انگار خیلی با ادن صمیمی هستی، چه طوریه که پیشت آرومه؟

شیندونگ: من مسئول حفظ امنیت راهرویی بودم که اتاق این بچه هم تو همون راهرو بود. اصلا نفهمیدم چی شد که بهم نزدیک شدیم. شاید وقتی بود که یکی از مذکر ها میخواست اذیتش کنه و اون به من پناه آورد .... آره فکرکنم همون موقع بود که باهاش دوست شدم "

-: چه طوری اون سواد داره؟

شیندونگ: برای اینکه با چیزی سرگرمشون کنن تا زمان برگزیده شدنشون برسه بهشون خوندن و نوشتن یاد دادن.  سوادش درحد اینه که فقط بتونه کلمات رو بخونه و بنویسه، معنی اکثرشون رو نمیدونه! چندتا از این کتاب داستان هارو من براش آوردم تا حوصلش سر نره.

چند دقیقه ای به سکوت گذشت که حس کردم اون سرباز بهم خیره شده. معنی نگاهش رو نمیفهمیدم ولی انگار داشت بررسیم میکرد.

شیندونگ: واقعا ... واقعا اون کار رو میکنی؟

-: منظورت چیه؟

شیندونگ: واقعا میخوای بکشیش؟

با این سوالش انگار برق منو گرفت. چه طورتونسته بودم فراموش کنم درحال انجام چه کاری هستم؟؟؟ چه طور حماقت کرده بودم و داشتم با یه نظامی که از طرف اون مؤسسه فرستاده شده بود گپ میزدم؟؟؟؟ برای لحظه ای به خودم اومدم. من داشتم چیکار میکردم؟؟؟  از کجا معلوم بود که قصد اون فریب دادنم نیست؟؟؟ شاید داشت با ظاهر مهربونش من رو فریب میداد تا لو بدم که نمیخوام ادن رو بکشم؟؟؟؟ ایش لی سونگمین احمق. داشتی دستی دستی خودت رو به کشتن میدادی.

کمی صدام رو صاف کردم و گفتم: این کاریه که از من خواسته شده و من موظفم انجامش بدم!

دوباره ترس وجودم رو گرفته بود. اصلا نباید بهش اعتماد میکردم. شاید ذهنم رو به بازی گرفته بود. شیندونگ سرش رو پایین انداخت و چشمهاش رو بست. صورتش به نظر غمگین میومد. هه .... چه بازیگر خوبی، ولی من فریب نمیخوردم.

دیگه وارد شلوغی شهر شده بودیم و تو این مدت هیچکدوم کلمه ای به زبون نیاوردیم. ادن هم همچنان خواب بود. بچه ی خوابالو، من داشتم اینجا برای فراری دادنش جون میکندم و اون راحت خوابیده بود ... فرشته ی معصوم.

با فاصله از بیمارستان پارک کردم. شیندونگ سرش رو بالا آورد و به دور و ورش و بعد به من نگاه کرد. برگشتم تا ادن رو بیدار کنم.

-: ادن ... ادن بیدارشو. درحالی که شونه اش رو تکون میدادم اسمش رو صدا میکردم تا اینکه بالاخره چشمهاش رو باز کرد.

ادن درحالیکه هنوز گیج خواب بود و خمیازه میکشید بهم نگاه کرد. اون لعنتی بیش از حد بامزه بود.

-: پیاده شو.

شیندونگ دستم رو گرفت و آروم گفت: این کار رو نکن.

-: چی؟

شیندونگ: این کار رو باهاش نکن. خواهش میکنم.

نظرات 17 + ارسال نظر
soojin شنبه 22 آبان 1395 ساعت 10:29

جیییییغ شیندونگ مهربونم
عالیییی

زهرا چهارشنبه 12 اسفند 1394 ساعت 02:14

سلام عالی بود مرسی اخی شین دونگ چه قدر مهربونه

sahar--tjr سه‌شنبه 20 بهمن 1394 ساعت 22:16

خدای منننن...من عاشقه ادن شدمممم

عسل-دریا یکشنبه 22 آذر 1394 ساعت 12:43

Hasti شنبه 23 آبان 1394 ساعت 15:53

خدای من این خیلی نازه

خخخخخ
خیلی

sara83 شنبه 23 آبان 1394 ساعت 14:39

اخی این ادن خیلی گوگولیه خیلی میدوستمش
مرسی عزیزم خیلی عالی بود

خیلی جیگره، خودم باهاش عشق میکنم وقتی مینویسمش
خوهش میشه گلی

m&e&d شنبه 23 آبان 1394 ساعت 12:29 http://http:

سلام و تشکر
همیشه و همه جا و همه زمان,حتی تو کاغذپاره هایی به اسم نامه هم دل دونی برا هیوک تنگه ,دل هیوکم برا دونی,
فکرکنم سرنوشت ادنم به هیوک بسته اس

سلام گلی
بلی بلی ، باید دوستی رو ازشون یاد بگیریم
یکم بصبری اتفاقای خوبی خواهد افتاد

طاهره پنج‌شنبه 21 آبان 1394 ساعت 23:51

سلام نی نی چوکولوی من.
وای این ادنه چه بانمکه یعنی تصورش میکنم موخوام بچلونمش.
نازنازی خوشملم. خوش به حال هیوک همچین ملوسکویو به دست میاره.
دوس دارم زودتر بخونمش ببینم به کجاها میرسه. مررسی عشقم

سلام گلم
عشقه
واقعا خوش به حالش، منم دونی میخوام
فدای تو، خوهش میشه

*marziyeh* پنج‌شنبه 21 آبان 1394 ساعت 23:49

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
خوبی؟؟؟؟
شب بخیررررررررررررررررررررررر.

عاغااااااااااااااااااا شیندونگگگگگگگگگگ دوست دارممممممممممم
دلم براش تنگ شده.

بخورمممممم این ماهی گیج و ویجم روووووووووووووووووو.

هیوک عاشقش میشه مگه نه؟؟؟؟

مرسییییییییییییییی عزیز دلممممممممممم.

بوسسسسسسسس

سلام عسیسم
شکر
الهی ... خوبه که دوس داری
خخخخخ نخورش عخشم و ... تموم میشه
اندکی صبر ...!!!
خوهش میشه

Sheyda پنج‌شنبه 21 آبان 1394 ساعت 23:43

ماهیم چقدر بامزه هست
لی سونگمین من شیندونگی رو میشناسم مرد فوق العاده ایهبهتره بهش اعتماد کنی
مرسی عزیزم

ماهی نفسه
بلی بلی ... ولی سونگمین با این کارش از سایه خودشم میترسه! خخخخ
خوهش میشه گلم

مهتا پنج‌شنبه 21 آبان 1394 ساعت 23:05

ممنووووون گلی عاااالی بود هرچن هیوک و ندید ولی ما صبوری میکنیم خخخخخخ

هارابوجی
فداااااات
آفرین کار خوبی میکنی، یکم بصبر

نگین پنج‌شنبه 21 آبان 1394 ساعت 22:02

وای وای وای من دونگهه رو قورت میدم بخورمش ملوسکووووو
خودااااااااااا

کنترل کن خواهر

tarane پنج‌شنبه 21 آبان 1394 ساعت 21:56

سلام عزیزم.
اخی دونگهه خیلی بامزه اس . واقعا کاراش دل همه رو نرم میکنه . خیلی معصومه این بچه . چه ذوقی کرد ماشین واقعی دید .
چه طور اون گیون سوک دلش اومد دستور کشتنش رو بده . واقعا سنگ دله.
مینی خرگوشه اگه نبود معلوم نمی شد چه بلایی سر این بچه میاوردن .
شیندونگ مهربون . اونم دلش نمیاد کسی به دونی اسیب بزنه .
مررررسی گلم . خییییلی عاللللی بود.

سلام گلم
خیلی جیگره
گیون سوک دلایل خودش رو برای کشتن ادن داره! اگه سنگ دل نبودن کل این مرکز تحقیقات ژنتیکی رو راه نمینداختن که! کشتن ادن براشون کاری نداره
فدااااات
خوهش میشه

zara پنج‌شنبه 21 آبان 1394 ساعت 20:19

جوووووووووون دله من....وااااااااااااای شیندونگ عزیزم...خیلی خوب بود مرسی...نی نی دایی عالی بود عزیزم....بوووووووووووووووس گندهههههههههههههههههه

خخخخخ الهی
فداااات دایی جون
خوهش میشهبخخخخخخخخل

mohadeseh پنج‌شنبه 21 آبان 1394 ساعت 20:17

wooooooooooooowoooooo fasl 2...man asheg in dastanm..barkhalaf talkhi fasl 1 in shirin benzar mirse...khate nabashi...in alieh...mamnon ke zahmat neveshtanesh mikeshi

خداروشکر که دوستش داری
بلی این فصل خیلی جَوش شادتر خواهد بود
قلبووووونت گلم
خوهش میشه

mino پنج‌شنبه 21 آبان 1394 ساعت 20:00

اخی دونگهه کوچولو دونگهه خنگ دوس .
قربون بامزگی و کنجکاویش عزیزم .
ممنون عزیزم

خخخخ منم دوس
خوهش میشه گلی

باران پنج‌شنبه 21 آبان 1394 ساعت 19:50

سلاممم عزیزمممم.مرسی
عزیزم شیندونگ چه مهربونه... ادن با داشتن همچین دوستی تو اون خراب شده واقعا خوش شانس بوده ..

سلام گلم
خوهش میشه
شیندونگ دونی را دوست میدارد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد