EunHae is real

ما رو که میشناسین ولی برایه کسانی که ما رو نمیشناسن ! سوجوووو عشق است تمام .

EunHae is real

ما رو که میشناسین ولی برایه کسانی که ما رو نمیشناسن ! سوجوووو عشق است تمام .

سرزمین انسانها - S2/P5

سلااااام چینگوهای گل

بفرمایید ادامه مطلب >>>>>>

  

همونطور که متوجه شدید وبمون به طرز یهویی فلفلی شد

و این هیچ معنی جز گزا.رش شدن این وبلاگ نداره

طرف صحبتم اون دوستیه که نمیدونم به چه دلیل این وبلاگ رو گزا.رش کرده!

دوست جان ... همه اونهایی که میان اینجا تکلیفشون با خودشون معلومه و میدونن چرا اینجان!

اگر مشکلی هست خوشحال میشم تو کامنت ها یا تو تلگرام بهم بگی تا اگه قابل حله حلش کنیم

و اگر نیست با وجود اینکه دوست ندارم اینو بگم ولی ازت خواهش کنم به این وبلاگ نیای

لطفا اینجا و نویسنده ها و مدیرهارو به دردسر ننداز!

در اینه کوتاه نمیایم و بالاخره نوشته هامون رو به عزیزایی که حمایتمون میکنن میرسونیم شکی نیست ولی

این کارت شدیدا تو روحیه من به شخصه تأثیر بدی داشت

لطفا این کار رو نکن.

ممنون از مامانی که خیلی زود اینجا رو دوباره راه انداخت

ممنون از هالمونی که نذاشت خیلی اذیت بشم

بابایی و هارابوجی که با شوخیهاشون حالم رو بهتر کردن 

و همینطور ممنون از  اون دوستایی که تو تلگرام  تو گروهه خاندان ایونهه و  عزیزایی که تو پی وی بهم دلگرمی دادن.

تصمیمی برای رمزی کردن این فیک نداشتم ولی انگار بهتره که این اتفاق بیفته!

پارت 5

شیندونگ: این کار رو باهاش نکن. خواهش میکنم

نمیدونستم جدی حرف میزنه یا نقششه که ببینه من چقدر وفادارم. در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم. در عقب رو هم باز کردم و به ادن کمک کردم تا پیاده بشه. نمیدونستم چه چوری میخوام ادن رو فراری بدم، فقط میدونستم که اجازه نمیدم بلایی سرش بیاد. البته اگه زنده میموندم.

ادن متعجب به اطرافش نگاه میکرد و اصلا حواسش به من و نگرانی هام و شیندونگ نبود.

شیندونگ از ماشین پیاده شد: ببین ... ازت خواهش میکنم. اون بچه رو نکش.

-: چرا این حرف رو میزنی؟

شیندونگ: نمیدونم ... خودمم نمیدونم چه مرگمه ولی التماست میکنم اون بچه رو نکشی. قسم میخورم اگه بلایی سرش بیاری میکشمت

-: این چیزا به تو ربطی نداره.

شیندونگ: مجبورم نکن بلایی سرت بیارم. با اون بچه کاری نداشته باش.

اسلحه اش رو دراورد و به سمت من گرفت. ادن با صدای داد و فریادهای ما دست از نگاه کردن به دور و اطرافش برداشت و به ما نگاه میکرد.

-: واقعا این چیزیه که میخوای؟

شیندونگ: آره ...  آزاری بهتون نمیرسونم. فقط بلایی سرش نیار، من بهت دروغ نمیگم سونگمین. فقط نذار اون بچه بمیره.

اینکه قصد اون از این حرفا چی میتونست باشه رو اصلا نمیفهمیدم، درحالیکه سعی داشتم ادن رو پشتم مخفی کنم گفتم: دلیل این رفتارت چیه؟ پس ... پس بذار ما بریم

شیندونگ: شاید ... چون دوستش دارم. به هرحال ... به پایگاه برمیگردم و میگم شما ها فرار کردین و منم پیداتون نکردم. فقط دیگه نه به بیمارستان بیا نه به خونه ی خودت و آشناهات برو.

چی گفت؟ دوسش داشت؟؟؟ اون به ادن علاقمند شده بود؟؟ تو اینکه ادن فوق العادس شکی نداشتم ولی حتی فکرشم نمیکردم شیندونگ بهش علاقه پیدا کرده باشه. انقدر دوستش داشت که میخواست به خاطرش همچین ریسک بزرگی بکنه و خودش رو به خطر بندازه.

-: اینجوری تو دردسر میفتی.

شیندونگ: مهم نیست. از این زندگی مزخرفم خسته شدم. هر اتفاقی هم بیفته وقتی جای اون بچه امن باشه منم خوبم. زود باشین برین. زود باشین. نباید دکترای اینجا ببیننمون.

خواستم سمت ماشینم برم که با صدای شیندونگ متوقف شدم.

شیندونگ: نه... فکر ماشینت رو از سرت بیرون کن، شناسایی شده.

نگاهی به خیابون انداختم. هیچ تاکسی رد نمیشد.

ادن: شینی کجا رفت؟ بعدا بازم میتونه به دیدنم بیاد؟

-: الان چیزای مهم تری برای نگرانی وجود داره!

ماشینی که گوشه خابون پارک بود و یه پسر جوون داشت سوارش میشد و پشت فرمونش مینشست توجهم رو جلب کرد. تنها ماشینی بود که سرنشین داشت و ... البته کسی که توی ماشین و صندلی جلو نشسته بود به من و ادن خیره شده بود. دست ادن رو گرفتم و به سمت اون ماشین دویدم. تو دلم امیدوار بودم همکاری کنن و اجازه بدن باهاشون بریم.

+++++++++++++++++++++++++++

-: چرا تو باید سفارش بگیری؟ اینهمه آدم زیردستت کار میکنن، به یکیشون میگفتی بره یا میگفتی خودشون بیان دفترت سفارش بدن.

کیو: اکثر سفارش ها رو به این روشهایی که گفتی میگیرم، ولی اینجایی که میریم فرق داره. بیمارستان گیون سوک و پدرشه. بزرگترین مشتری های منن و مثلا الان دارم بهشون احترام میذارم.

-: احترام به ماتحتم ... خو هرچی میخوان جونشون بالا بیاد بیان سفارش بدن دیگه.

کیو: اعصاب نداریا ... بمون تو ماشین من خودم تنها میرم تو. بیای آبروم و میبری.

-: عوضی ... اول یه موزیک بذار حوصلم سرنره. بعدشم زود برگردیا.

کیو: چشششششم ... امر دیگه ای نداری؟؟؟ " و ضبط ماشین رو روشن کرد.

-: فعلا نه ... اگه چیزی به ذهنم رسید میگم بهت.

کیو درحالیکه ماشین رو پارک میکرد بهم چشم غره رفت. فاصلمون با بیمارستان نسبتا زیاد بود.

کیو: زود برمیگردم. " و از ماشین پیاده شد. این پسر زندگی من بود. ازش ممنون بودم که به خاطر رفتارام رهام نمیکنه. 

آهنگی که پخش میشد رو دوست نداشتم. زدم ترک بعدی ... مزخرف، بعدی ... بیخود، بعدی ... ایش، این چرندیات دیگه چی بودن؟؟ کی به این ها گفته بود صداشون خوبه؟؟؟ بعدی و بعدی و بعدی .... تقریبا 100 تا آهنگ رو رد کردم ولی یکی از یکی آشغال تر بودن. هیچ چیز بدردبخوری برای گوش دادن نبود. داشبورد ماشین رو باز کردم ... هه هه ... 3 بسته کا//ندوم با رایحه های مختلف، روغن روان کننده، ادکلن و چندتا پوست شکلات تمام چیزهایی بودن که تو داشبورد بود. این بچه بدتر از خودم هیچ فرصتی رو برای کر//دن ملت از دست نمیداد. بین پوستهای شکلات گشتم ... یه شکلات دست نخورده بینشون بود ... برش داشتم و خوردمش. آهنگهای گوشی خودم بهتر از این چرندیات بودن. لیست موزیک هام رو باز کردم .... آهان ... growing pains ... آهنگ رو پلی کردم. آهنگ یکی دوبار ریپلی هم شد ... جدی جدی داشت حوصلم سر میرفت .... کیو خیلی وقت بود که رفته بود تو اون خراب شده. سعی کردم مغازه های اطرافم رو نگاه کنم بلکه یکم حواسم پرت شه. ماشینی با فاصله کمی از من ایستاد. یکم گذشت که یه پسر با موهای بلوند از سمت راننده پیاده شد ... یکم توپولی بود ... پوست سفیدی هم داشت، ازش بدم نیومد. درعقب ماشین رو باز کرد و به یه پسره کمک کرد از ماشین پیاده شه. عجب چیزی بود ... یه پسر خیلی خوشگل که بهش میومد 15- 16 سالش باشه. لباس بیمارستان با یه کت بزرگتر از خودش تنش بود ... بانمک! هرچی بیشتر نگاهش میکردم به نظرم خوشگلتر میومد. ناخودآگاه توی تخت زیر خودم تصورش کردم ... اوووف ... داشتم وسوسه میشدم باهاش بخوابم. تصور بدن ظریفش که زیرم وول میخوره باعث میشد داغ کنم. شاید تمایلی به اینکه یکی بک.نتش نداشت ولی اینکه از همچین رابطه ای خوشش میاد یا نه برام مهم نبود ... من همیشه به هرچی میخواستم میرسیدم ... به هر قیمتی. یه پسر چاق با لباس نظامی هم از ماشین پیاده شد. فکرکنم سرباز بود. نمیشنیدم چی میگن ولی انگار جرو بحث میکردن. وقتی سربازه اسلحه اش رو به طرف اون دوتا گرفت جاخوردم. میخواست چیکارکنه؟؟ وسط خیابون بکشتشون؟؟؟  وااااو هیچوقت فکرشم نمیکردم همچین صحنه ای رو از این فاصله نزدیک ببینم. اون پسر بچه مثل احمق ها فقط دور و اطرافش رو نگاه میکرد. عین خیالش هم نبود یکی به سمتشون اسلحه گرفته. شیشه رو زدم پایین تا بتونم بشنوم چی میگن.

" فقط دیگه نه به بیمارستان بیا نه به خونه خودت و آشناهات برو " اون سرباز چاق داشت میگفت.

" اینجوری تو دردسر میفتی "

" مهم نیست. از این زندگی مزخرفم خسته شدم. هر اتفاقی هم بیفته وقتی جای اون بچه امن باشه منم خوبم. زود باشین برین. زود باشین. نباید دکترای اینجا ببیننمون."

چی داشتن میگفتن؟؟؟ یک کلمه اش رو هم نمیفهمیدم. یهو در سمت راننده باز شد ... کیو برگشته بود.

" نه ... فکر اون ماشین رو از سرت بیرون کن، شناسایی شده "

دوباره حواسم رو به اتفاقاتی که روبه روم داشت میفتاد دادم. اون پسر مو بلوند هم داشت به من نگاه میکرد. دست پسر کوچیکتر رو گرفت و به سمت ما دوید... یکدفعه ای چشون شد؟ خودشون سوار ماشین ما شدن؟؟ کاش یه چیز دیگه خواسته بودما!

نظرات 15 + ارسال نظر
soojin شنبه 22 آبان 1395 ساعت 10:48

جووونم هیوکی میمون منحرف خخخخخخخ عشقه به خدا ایونهه وری ریل
عالی بوووود مرسی

زهرا چهارشنبه 12 اسفند 1394 ساعت 02:19

سلام عالی بود مرسی آخ از دست این هیوک

عسل-دریا یکشنبه 22 آذر 1394 ساعت 12:49

عالی بود

فدات

Hasti شنبه 7 آذر 1394 ساعت 17:14

هیوک جان صبر بنما
داشبورد کیو عشق منه
مرسی



خوهش میشه گلی

m&e&d چهارشنبه 4 آذر 1394 ساعت 01:10

خودتون بخاطر بعضیا که نمیدونن کی هستن و از زتدگیشون چی میخوان ناراحت نکن هرچند میدونم برای شماکه انقدر تلاش میکنین مشکله ولی ازاین مریضا زیادن باید ساخت.
ممنون بابت این قسمت

عزیزم
تا شما هستین باهاشون کنار میایم گلی
خوهش میشه

mino شنبه 30 آبان 1394 ساعت 20:57

اخی شیندونگ عزیزم
هیوک از‌همین الان خیلی منحرف‌عجب ادمیه .
ادن بچه است؟؛
الان دونگهه چی شده ؟
ممنون عزیزم

شینی مهلبون
هیوک کلا منحرفه
آره، 17 سالشه
دونگهه اصلی زبونم لال خدابیامرز شد
خوهش میشه

TNT شنبه 30 آبان 1394 ساعت 18:49

دروووووووووووووووود!!!!!
ادن بیچاره!!! چ ذوقی داره!!! نمیدونه چ جهنمیه اون سرزمین مزخرف! تییییف!
شیندونگ ایز مهربون! مینی ایز مهربون! راجع ب صاحاب اون سرزمین نمیحرفم تازه مسواک زدم!!!! خخخ!
هیوووووووووووووووووکم درگیر داری میشه عزیزم!!! بپا نیفتیی!!!!
لاب یوووووو !!!!

سلاااام
آره طفلی بچه


فدات

tarane شنبه 30 آبان 1394 ساعت 12:20

سلام عزیزم.
اخی دونگهه گوگولی چقدر در مورد اطراف کنجکاوه . همش داره اطرافش رو نگاه میکنه.
سونگمین واقعا شک داشت به شیندونگ اعتماد کنه یا نه . ولی شیندونگ معلومه واقعا دلش برای دونی سوخته بود.
دونگهه که همه رو جذ/ب خوش میکنه . هیوک یه نظر دید بچه رو تا چه جاهایی فکرش رفت . فکر کنم خوشحال شد مین و دونی سوار ماشینشون شدن . البته اگه کیو پیاده شون نکنه که با وجود مینی خرگوشه فکر کنم افکار کیو هم مثل هیوک به یه جاهایی بره و مسئله پیاده کردنشون منتفی بشه.
مررررسی گلم به شدت منتظر ادامه اش هستم.

سلام گلی
تا حالا هیچی ندیده بچم
سونگمین از سایه خودشم میترسه الان، خخخخ
هیوکی منحرف خخخخ آره خیلی، روحش شاد شد.
خخخخخ
خوهش میشه
قربونت

saha شنبه 30 آبان 1394 ساعت 09:34

سلااام..این چقد خوبههه..قاطی کرده بودم وب داغون شده بود خوبه که برگشتین..یه سوال!مگه هیوک تو اون مهمونیه دونگه رو ندیده بود؟؟ الان نشناختش یعنی؟؟؟

سلام گلم
خداروشکر زود برگشتیم
نه گلی. تو اون مهمونی فقط نگهبان دم در، هیچول، چانگمین، یونهو و گیون سوک دیدن دونگهه رو

Sheyda شنبه 30 آبان 1394 ساعت 00:53

تو نگاه اول ماهیم تو گلوی میمون گیر کرد
این میمون از فیشی بودن ماهیم سواستفاده نکنه
مرسی عزیزم

خخخخخخ
مطمئن باش ... سوءاستفاده نکنه که دیگه هیوک نیست
خوهش میشه

طاهره جمعه 29 آبان 1394 ساعت 23:31

سلام آخی بالاخره وبو رو اومدم هر چی میزدم باز نمیشد قاطی کرده بودم.
هیوکی مننننننننننحرف فقط به فکر ... هست. آخی ماهی خوشمل و ملوسم چه سوتیایی میخواد تو ماشین بده. نمودونم. ههههه
مرسی عشقم

سلام عزیزم
الهی
هیوک منحرف میباشد چینجا !!!
دونی عشقه تو هر حالتی
خوهش میشه
فدات

Mitra جمعه 29 آبان 1394 ساعت 20:23 http://eunhaeisthebest.blogsky.com

درود نوه گلم
خوبی، نخسته عزیزدلم

عزیزدل هالمونی .... همونجور که قبلا هم گفتم خودت رو بخاطر همچین ادمهایی ناراحت نکن .. چون ارزش ندارن ... اگه ارزش داشتن مطمئن باش اول خودشون به خودشون ارزش قائل میشدن و مث یه ترسو همچین کاری نمیکردن ...
پس سخت نگیر عزیزم ... خوداروشکر که دوستهای خوب و صادقی دورت هستن و همینطور باران و پگی و هارابوجی ... منم اون دور دورا هسم ( همیشه هسم میدونی که )

پس نزار قلب و روحت بخاطر همچین کسایی اذیت بشه ... قلب و روح تو خیلی ارزشمندتر از هرچیز دیگه هس ... پس حسابی مراقبشون باش .... بویژه که قلب و ورحت دستت امانته ( از طرف تمام خاندان )
همیشه دوستت داشتم و خواهم داشت
مراقب باش همیشه

امضا: هالمونی

سلام هالمونی جونم
همگیتون رو خیلی زیاد دوست دارم
فدای تو و همه ی خاندان
چشم هالمونی، مراقبم
عاشقتم
بخخخخخخخل گنده

sara83 جمعه 29 آبان 1394 ساعت 19:38

محشر بود مرسی عزیزم

فدات گلی
خوهش میشه

mahi جمعه 29 آبان 1394 ساعت 18:30

خب دیگ گفتم همینجا نظر بزاارم ... خدای من عالیهههه ... فکرتو دوست داشتم ... دونگهه الکی .. عالیههههه ♥ خیلی هیجتن انگیزههععععععهههههههه
دونگهه الان چند سالشه،! ؟ بچه است یا بالغه؟!

خوشحالم دوستش داشتی
قربونت
این دونگهه الان 17 سالشه
هنوز به سن قانونی نرسیده

مهتا جمعه 29 آبان 1394 ساعت 16:56

سلاممممم عشقمممم
الهیییی بگردم ازخدا میخوام همیشه خوب و خوش باشی گلم
اون یارو تو ماشین با کییو کل کل میکرد هیوکی بود آیا؟؟؟ من یه چن وقتیه ماهی کباب نخوردم فسفرم تح نشین کرده دیر میگیرم
هییییی کیو از کی رفته تو فاز ا دب و معرفت
ممنون گلمممممم خسته نباشی

سلام هارابوجی
فدااااات
بلی هیوکی بود، خخخخ
از وقتی هیوک رو دستش بلند شده
خوهش میشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد