EunHae is real

ما رو که میشناسین ولی برایه کسانی که ما رو نمیشناسن ! سوجوووو عشق است تمام .

EunHae is real

ما رو که میشناسین ولی برایه کسانی که ما رو نمیشناسن ! سوجوووو عشق است تمام .

سرزمین انسانها - S2/P6


سلااااام چینگوها گل

همونطور که خبر دارید مستر پرفکت هم اعزام شد و به شیندونگ، سونگمین، ایونهیوک و دونگهه ملحق شد.

الان سوجو از هر زمانی بیشتر به فن هاش احتیاج داره

فن هایی که بهشون نشون بدن همیشه پشتشون هستن و هواشون رو دارن

ELFهایی که تحت هر شرایطی ELF باقی میمونن!!!!

امیدوارم پسرهامون این مدت رو به خوبی و خوشی بدوووون هیییییچ مشکلی  با موفقیت پشت سر بذارن و به حمایت الفهاشون تکیه کنن و قویتر و پرانرژی تر از قبل به این خانواده بزرگ برگردن!

و امیدوارم فن.فی.ک ها بتونن اوقات خوبی رو تو این موقعیت های سخت برای  خواننده هاشون بسازن

 راسسسسستییییی

بابت تأخیر تو جواب دادن به کامنتهای قشنگتون معذرت میخوام، ولی مطمئن باشین که میخونمشون و ازتون انرژی میگیرم

چون نتونستم برای همه عزیزایی که درخواست داده بودن  رمز رو  ارسال کنم این پارت رمزی نیست!


خیلی حرف زدم!!!!

بفرمایید ادامه مطلب...

 


  

پارت 6

 

کیوهیون:



 داشتم سوار ماشین میشدم که دیدم یه چیزی مثل رعد و برق به سمتمون اومد و تا بفهمم چی شد و به خودم بیام سوار ماشینم شده بود! تو ماشین نشستم و دیدم یه پسر با موهای بلوند با یه پسر کوچیکتر از خودش سوار ماشینم شدن!! این چه مسخره بازی بود؟؟ بدون اینکه صدام رو کنترل کنم -البته نیازی هم به این کار نبود چون اونها به حریم شخصیم تجاوز کرده بودن- تقریبا فریاد زدم: اووهوووووی ... فکرکردی داری چیکار میکنی؟؟ پیاده شو ببینم.


پسر کوچیکتره یکم ترسید ولی اون پسر بلوند بدون اینکه به خاطر صدای بلند من واکنش خاصی نشون بده جواب داد: خواهش میکنم مارو از اینجا ببرین آقا. خواهش میکنم.


با هیوک که چشمهاش از تعجب گرد شده و یه پوزخند مضحک که روی لبهاش قرار داشت چند ثانیه ای بهم خیره شدیم و بعد هردومون به سمت عقب که اون دوتا پسر نشسته بودن برگشتیم. پسر بلونده که معلوم بود خیلی از اون یکی بزرگتره با التماس بهم نگاه میکرد ولی پسر کوچیکه نگاهش بین من و هیوک میچرخید، دست بردار هم نبود. یه جور عجیبی نگاهمون میکرد، یه جور خاص و کنجکاو که .. که داشتم ازش کلافه میشدم. از نفس های صداداری که هیوک هرچند ثانیه میکشید معلوم بود که اون هم حس من رو داره. یهو با خشم به اون پسر بچه گفت:  چته بچه؟؟؟ داری میری رو اعصابم! آدم ندیدی تاحالا؟


هیوک بود دیگه ... اعصاب درست حسابی که نداشت. همیشه من دویل بودم و هیوک کسی که بود که جلوم رو میگرفت، ولی دیگه خیلی وقت بود که جاهامون عوض شده بود. نه اینکه من پسر خوبی شده باشم ... هیوک از من بدتر شده بود!! و چقدر احمق بودم که فکر میکردم حداقل جلو غریبه ها یکم درست رفتار میکنه. اون پسر بچه با این برخورد هیوک  ترسید، یکم خودش رو تو صندلی جمع کرد و سرش رو به نشونه منفی تکون داد. ای وای ... اصلا انتظار نداشتم جواب هیوک رو بده، اونم همچین جوابی، انگار نمیدید هیوک چقدر عصبی شده ... هر لحظه منتظر بودم منفجر شه و اون بچه رو خفه کنه ... تمام حواسم رو جمع کردم تا اگه حرکتی کرد بتونم واکنش نشون بدم


هیوک برافروخته تر شده بود و با لحنی که من رو هم ترسوند گفت: منو مسخره میکنی عوضی؟؟ بزنم لهت ...


اون پسر بلوند دستپاچه شد و اون بچه رو سمت خودش کشید، تقریبا فریاد زد: نههه ... اون مسخرتون نکرد " و با لحن آرومتری ادامه داد "داستانش مفصله ولی اون یه جورایی حقیقت رو گفت!"


وا؟؟؟ یعنی چی که داشت راست میگفت؟؟ تا حالا آدم ندیده بود؟ این ... این یه دوربین مخفی یا همچین چیزی بود؟؟؟ پرسیدم: منظورت چیه؟ دیوونه اس؟ یا شایدم کور بوده؟


قبول داشتم یکم بی ادبانه پرسیدم ولی ظاهرا هیچکس حواسش بهم نبود. اون پسر بلوند گفت: لطفا مارو از اینجا ببرید بعد به سوالاتون جواب میدم.


به هیوک نگاه کردم ... به اون پسر بچه خیره شده بود؛ اگه من بودم با این نگاه که معنیش رو خوب میدونستم قطعا یه سکته رو میزدم، این نگاه میگفت که از این به بعد روی خوش زندگی رو نخواهی دید ولی اون بچه بی پروا به چشمهای وحشی هیوک خیره شده بود. انگار با نگاهشون دوئل میکردن. چاره ای جز راه انداختن ماشین نداشتم. روشنش کردم و راه افتادم. هیوک همچنان به سمت عقب برگشته و به اون بچه خیره بود ... دیگه داشتم مطمئن میشدم به زودی با نگاهش اون بچه رو خواهد کشت که دست از نگاه کردن بهش برداشت و سر جاش درست نشست ... یه نفس عمیق که علتش رو نفهمیدم کشید. من از تو آینه به دو نفری که رو صندلی عقب ماشینم نشسته بودن نگاه کردم ... پسر بزرگتره موهاش بلوند بود و اونهارو روی پیشونیش ریخته بود. شمهای نافذی داشت و بینیش خوش فرم بود ... لبهاش .. لب بالاش اِم شکل بود و من چقدر از این فرم لب خوشم میومد. پوست سفیدی داشت و گردن کشیدش این سفیدی رو به خوبی نشون میداد. پسر کوچیکتره هم ... فقط میتونستم بگم فوق العاده زیبا بود ... موهای مشیکی و نسبتا بلندی داشت که با حالتی بهم ریخته دورش و توی صورتش ریخته بودن و اون رو به شکل یه عروسک بانمک نشون میدادن ... چشمهای درشت و .. خیلی خاصی داشت که توصیفش سخت بود ... بینی قلمی و لبهای باریک و صورتیش چهره اش رو خیلی خواستنی کرده بود و پوست گندمی رنگش زیباییش رو کامل کرده بود. اون واقعا زیبا بود. انفدر نگاهشون کرده بودم که زمان و مکان از دستم دررفته بود و شانس آوردیم تصادف نکردیم. وقتی دیدم دیگه از جای اولمون زیادی دور شدیم و داریم بی هدف خیابونها رو دور میزنیم پرسیدم:  خوب ... کجا برم؟

پسر بلوند ... اُه خسته شدم از بس گفتم پسر بلوند. بدون اینکه برگردم عقب پرسیدم: اول بگو اسمت چیه؟


بعد از یکم مکث و من من کردن بالاخره گفت: اسمم سونگمینه. لطفا مارو ببرین به نزدیکترین هتل.


پس اسمش سونگمین بود ... البته اگه حقیقت رو گفته باشه! ببرمش هتل؟؟ به همین راحتی؟؟؟ مگه من راننده شخصیش بودم؟؟ بعدشم جواب اینهمه سؤال و مغز بیچاره من رو کی میخواست بده؟؟؟ اونها زیادی مشکوک بودن و از کجا معلوم اگه میرفتن تو هتل دستمون بهشون میرسید؟؟؟؟ شاید تروریستی چیزی بودن؟؟! سرعتم رو کم کردم و همونجا کنار خیابون پارک کردم.

سونگمین: چرا ایستادین؟ اینجا که هتل نیست.

باید تو لحن حرف زدنم جدی و قاطع بودنم رو حس میکرد تا جواب سؤالام رو میداد پس با جدی ترین و سردترین حالتی که تو اون لحظه برام ممکن بود جوابش رو دادم:  : نه بابا؟؟؟؟ امر دیگه؟؟؟! باید اول جواب سؤالامون رو بدی.


سونگمین: متأسفم ولی مطمئن نیستم بتونم به همه سؤالاتون جواب بدم.


این جمله رو طوری گفت که قشنگ درموندگی رو توش حس کردم، اون داشت چیزی رو مخفی میکرد که با تمام وجود کنجکاو دونستش بودم. آخرین برگ برنده که معمولا برای حرف کشیدن از آدمای مشکوک مفید واقع میشد رو رو کردم: جدا؟؟؟ به پلیس چی؟؟ به پلیس میتونی جواب بدی؟

سونگمین به نظر دستپاچه میومد گفت: نه ... پلیس نه.

پس درست حدس زده بودم! اونها مشکوک بودن و قضیه هرچی که بود کشیدن پای پلیس وسط ماجرا سونگمین رو به وحشت انداخته بود. حس کنجکاویم لحظه ای دست از سرم برنمیداشت، باید از قضیه سردرمیاوردم وگرنه تا مدتها خواب و خوراک نداشتم. آدمای خطرناکی به نظرنمیومدن و قطعا من و هیوک به راحتی میتونستیم جفتشون رو از پا دربیاریم پس از اون نظر جای نگرانی نبود.  هیوک که تمام مدت ساکت فقط به مکالمات ما گوش میداد مثل من به سمت عقب برگشت.


-: پس جواب سؤالای مارو میدی و اگه دروغ بگی مستقیم میریم پیش پلیس.


سونگمین: باشه، ولی ... ولی جلوی " با سر به اون پسر اشاره کرد " نمیتونم توضیح بدم!


هیوک ساکت فقط اون دونفر رو از نظر گذروند ولی دوباره روی اون پسر بچه بیچاره ثابت شد ....

 اون بچه از شیشه ماشین با تعجب و دهانی نیمه باز به بیرون نگاه میکرد و انگار اصلا تو این دنیا نبود. سونگمین که نگاه متعجب ما به اون پسر رو دید اونهم بهش نگاه کرد و یه لبخند مهربون روی لبهاش نشست. فکر کنم یا دوست پسرش بود یا عاشقش!! داشتم به رابطه اون دوتا فکر میکردم که دیدم پسره لباس سونگمین رو کشید و درحالیکه یک دستش رو روی شکمش گذاشته بود در گوش سونگمین چیزی گفت


لبخند سونگمین بزرگتر شد و رو به مادوتا گفت: معدرت میخوام ولی میشه قبل از هرکاری ناهار بخوریم؟


"بابا تو دیگه خیلی پررویی خرگوش  ... اول که فکر کردی با راننده شخصیت اومدی بیرون حالا هم سفارش غذا میدی." این جوابی بود که اون لحظه دلم میخواست به سونگمین بدم ولی عامل ناشناخته ای مانعم شد. حالت چهره ی هیوک که به اون پسر بچه خیره شده بود. نفهمیدم عصبانیه یا نه ولی اینکه از اون چشم برنمیداشت یه حس ترس رو بهم القا میکرد. دلم برای اون بچه سوخت. احتمالا از این به بعد زندگیش قرار بود به جهنم تبدیل شه.


هیوک برگشت و روی صندلیش نشست. نمیدونستم به چی داره فکرمیکنه ولی با حرکتی که کرد حسابی جا خوردم!! کارت اعتباریش رو قایمکی تو دستم گذاشت و آروم دم گوشم زمزمه کرد: برو پیتزا بخر، یادم نرفته ناهار امروز مهمون من بودیم!


حسابی شوکه شده بودم ... هیوک ... این ایونهیوک بود که نه تنها شر به پا نکرده بود بلکه میخواست به خواسته اونها گوش بده؟؟!! باورم نمیشد. معجزه شده بود! درحالیکه مطمئن بودم چهرم تعجب رو فریاد میزنه از ماشین پیاده شدم و به سمت پیتزافروشی که چندقدم باهامون فاصله داشت رفتم. هم لازم بود یکم به اتفاقی که الان افتاده بود فکر کنم هم یکم هوا به مغزم بخوره. فردا روز تعطیل بود و مهمون ناخونده هم داشتیم و البته چون هیوک داشت پول غذاهارو حساب میکرد پس بد نبود اگه یکی دوتا پیتزا اضاقه میخریدم! سفارش 8تا پیتزا دادم و نشستم تا سفارشم اماده بشه (الان یکی دوتا بیشتر سفارش دادی؟؟؟) . فکرم رفت پیش دوتا پسر عجیبی که بی هوا خودشون رو به داخل ماشینم پرت کرده بودن و ازم میخواستن از اون محل دورشون کنم. شاید باید سرخود عمل نمیکردیم و میبردیمشون پیش پلیس ... ولی .. درسته کارشون مشکوک بود ولی چهره هاشون نه ... هردوشون آدمهای خوبی به نظر میومدن و معصومیت چهره ی پسر کوچیکتره غیر قابل انکار بود. به اون قیافه ها نمیومد که بخوان خطرناک باشن. و چقدر عجیب بود که تو همین یک ساعت حضورشون هیوک همیشه عصبانی فرق کرده بود. حسابی دلم میخواست سر از کارشون دربیارم، مطمئنا تا نمیفهمیدم قضیه چیه اجازه رفتن بهشون نمیدادم!!!


بالاخره پیتزاها آماده شدن. با کارت هیوک پولشون رو دادم و برگشتم سمت ماشین. در عقب رو باز کردم و پیتزاهارو پیش سونگمین رو صندلی گذاشتم و پست فرمون نشستم.


سونگمین: ازتون ممنونم


-: قابلی نداشت


هیوک: چرا 8تا؟


-: دلم خواست و البته ... چون تو حساب کردی!


هیوک: عوضی


" این بوی خوب واس ایناس سونگمین؟ "


سونگمین: آره، بوی این پیتزاهاس، یکی از غذاهاییه که بین آدما طرفدار داره. میخوای الان امتحانش کنی؟


" میتونم؟ "


سونگمین: چرا که نه؟! " در جعبه یکی از پیتزاهارو باز کرد و یه تیکه از پیتزا رو برداشت و یکم سس روش ریخت و جلوی دهن اون پسر گرفت. اون هم دهنش رو با تردید باز کرد و یه گاز کوچیک از پیتزا خورد. متفکر اون رو جوید و قورتش داد. یکم طعمی که تو دهنش بود رو مزه مزه کرد و با ذوق گفت: وااااو ... آدما چه غذای خوش مزه ای دارن ... میشه بازم ازش بخورم؟


صرف نظر از رفتار و حرفای احمقانه اش ... عجب صدایی داشت، مو به تن آدم سیخ میشد. محو اون صورت بی نظیر و صدای محشرش بودم. 


سونگمین بلند بلند شروع کرد به خندیدن و دوباره پیتزا رو جلوی دهن اون گرفت و اون بچه این بار یه گاز خیلی بزرگ از پیتزا رو خورد. لپ هاش کاملا باد کرده بودن و لبهاش سسی شده بودن. موجوده بانمک!  سونگمین همچنان میخندید ... اون پسر رو با عشق تو آغوشش گرفت و تقریبا چلوندش!!! فکرکنم یادشون رفته بود ما هم اینجا هستیم.


با دیدن لبخند کمرنگی که روی لبهای هیوک نشسته بود و هر ازگاهی به لبخند لثه نما تبدیل میشد جاخوردم. کم پیش میومد اینجوری ببینمش. فکرکنم سنگینی نگاهم رو روی خودش حس کرد چون بهم نگاه کرد و بعدشم سریع لبخندش رو جمع کرد. انگار خودش هم انتظار این لبخند رو نداشت. چشم غره ای بهم رفت و دوباره مشغول تماشای پیتزاخوردن اون پسر بچه شد.


" اوه سونگمین ... بسمه دیگه، خیلی سیر شدم! "


سونگمین: ولی تو که هنوز چیزی نخوردی، همش 3 تیکه ازش خوردی!!


" جدی میگم ... تا حالا انقدر سیر نشده بودم"


سونگمین: باشه.    در جعبه رو بست و روی بقیه پیتزاها گذاشت.


با دستمال پارچه ای که از جیبش درآورد سس گوشه لبهای اون رو پاک کرد. دستمال رو تا کرد و دوباره توی جیبش گذاشت. برای یه لحظه صدای شکمم بهم یادآور شد که گشنشه و با دیدن غذاخوردن اون پسر سروصداش بلند شده بود.


-: انقدر با اشتها خوردشون گشنم شد! منم یکم از پیتزام رو میخورم بعدش راه میفتیم.


هیوک که تا اون لحظه ساکت به اون بچه نگاه میکرد صاف نشست و گفت: زودتر راه بیفت برسیم هتل. اینجا تو ماشین نمیشه غذا خورد


-: خو اول من یکم ...


هیوک: راه بیفت دیگه


-: ایش ... از صبح تاحالا داری مثل زن های حامله غر میزنی!!! طلاقت میدما!


" زن حامله چیه؟ "


با شنیدن سؤال اون بچه و شنیدن صدای خنده های از ته دل و بلند سونگمین من هم شروع کردم به خندیدن. به وضوح تکون خوردن هیوک به خاطر خنده هاش رو میدیدم ولی اصرار داشت که صداش بلند نشه!!! از اینکه خندیدنش رو میدیدم خوشحال و از اون بچه ممنون بودم که تونسته بود هیوک رو بخندونه. اون پسر خنگ هم با یه لبخند خجالتی به ما سه تا نگاه میکرد. 






گیرم تمام دنیا بگویند،

ما به درد هم نمیخوریم!

گیرم آخرین معیار این جماعت، برای عشق،

زیر یک سقف رفتن باشد!

گیرم دوست داشتن بدون سند، 

حرام باشد!

عجیب باشد!

باورنکردنی باشد!

من اما ... گیر این گیرها نیستم!

من تا ابد .... تا ابد گیر چشمان توام! 

گیر دوست داشتنت!


تنها دلیل آبی بودن آسمان زندگیم

تا ابد دوستت دارم



نظرات 18 + ارسال نظر
زهرا چهارشنبه 12 اسفند 1394 ساعت 02:26

سلام عالی بود مرسی وای این پارت عالی بود

عسل-دریا یکشنبه 22 آذر 1394 ساعت 13:04

عــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــالـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی بود

منووووونم

TNT یکشنبه 15 آذر 1394 ساعت 20:35

وااااو!!!!! خدا بخیر بگذرونه!!! خخخ!!!


مهتا یکشنبه 8 آذر 1394 ساعت 18:20

سلاااااااام عشق هارابوجی
هییییی به قول بادا پیزدااااا ،منم موخواااااام هالمونیت که اهل پیتزادرست کردن که نیست من عقده ای شدم
اییی فدای دون دون جیگرررر سه سوته هیوک بدبخت و ضربه فنی کرد خخخخخخ
ممنوووووون خوشگلم خسته نباشی ،باشیم اون کاپلو برا همین موقعا ساختن باید بیاد یه مشت و مال حسابی بهت بده ،مطوعنا از خدا هم میخواد ک ک ک ک

سلام هارابوجی جونم
خخخخ منم دلم میخواد، ولی بلد نیستم که
یِسسسسس ... هیوک کله پا میشود ... به زودی البته
سرش شلوغه هارابوجی، اونم سربازیه

zara یکشنبه 8 آذر 1394 ساعت 00:54

جووووووووون عالیه....عاشق این فیکم...جیگره دایی کارت حرف نداره...تازه کش حرکتی هم داره...لایه تنفسی داره عرق سوزم نمیشی...ای بابا تبلیغ پوشک مرسی شد که....هیچی....منتظر ادامشم یه عاااااااااااااااااااالمه بوووووووووووووووس گندههههههههههههههههه

سلام دایی
خوشحالم دوستش داری
کش حرکتی؟
لایه تنفسی؟
عرق سوز؟؟
اینجا کسی پوشک پاشه عایا؟؟؟ دونگهه دیگه انقدرام بچه نیستا!!!
قربونت دایی

sara83 شنبه 7 آذر 1394 ساعت 13:16

وای خیلی عالی بود هرچی میره جلو تر بیشتر جالب میشه خیلی عالی بود مرسی عزیزم

قربونت گلی
خوهش میشه

Hadis جمعه 6 آذر 1394 ساعت 11:14

سلام ، من تا حالا سایلنت بودم معذرت چ کنیم دیگ فک میکردم زیاد فیک باحالی نیس ولی الان بد جذبش شدم . وای این شخصیت جدید دونگهه خیلی باحاله مثه نینی هاس . مرسی زحمت کشیدی

سلام
خوشحالم جذب شدی و از سایلنتی درومدی
رسما یه مدلایی نینی محسوب میشه
خوهش میشه

mohadeseh چهارشنبه 4 آذر 1394 ساعت 23:47

salammmmmmmmmm...cheghad az peyda kardan inja khoshhalam....khaste nabashi....rasti kyu va hyuke donghae r nmishnasan???to mehmoni didanesh

سلام گلی
خداروشکر یافتیمون، قربونت
نه گلم نمیشناسن، تو مهمونی چولا و سوکی و چانگمین و یونهو دیدنش فقط

*marziyeh* چهارشنبه 4 آذر 1394 ساعت 14:07

سلاااااااام عزیز دلم. خوبی؟؟؟؟
نیلوفررررررررررر اول همه میخوام درخواست زورگویانه مو بگمممم.
این فیک رو نصفه ول نمیکنی هااااااااااا.
من اگرنه خودمو میکشممممممممم.
حالا که عاشق دونگهه فیکت شدم نباید ولش کنی خب؟!!!
قول بده.

اول فکر میکردم سونگمین بخواد در مورد واقعیت به کیو و هیوک دروغ بگه.
اما حالا می بینم گفتن حقیقت خیلی بهتره.
کیو و هیوک می تونن کمکش کنن.

خیلیییییییییییییی ممنون عزیز دلم.
بوووووووووس

سلام گلی
چشششششم، ایشالا اگه زنده باشم نصفه نمیمونه
یااااا .... خودتو نکش من دوستت دارم
اتفاقا راستش رو نمیگه!!
قبول کن احتمال باور کردنشون کمه
خوهش میشه عزیزم

saha چهارشنبه 4 آذر 1394 ساعت 10:16

این دونگهه خیلی باحاله....منم دلم یهو پیتزا خواست....
مرسسسسیییییی

منم وقتی مینوشتمش دهنم آب افتاده بود، خدا از گناهم بگذره دل یه ملت و آب کردم
خوهش میشه گلی

m&e&d چهارشنبه 4 آذر 1394 ساعت 01:28

سلام و ممنون
اینقدر دلم برا اینجا تنگ شده بود.نمیدونستم از کجا باید سراغتون رو بگیرم
خوشحالم که میبینم جای کیو و هیوک عوض شده و ایندفعه اونی که اعصاب نداره هیوکه که اونم وقتی کنار دونی باشه قابل حله
ببینم کیو به دوتی گفت خنگ؟

سلام گلم، خوهش میشه
الهی، ما تو تلگرام اخبار اینجا رو اعلام میکنیم عزیزم، مایل باشی اددت میکنم
خخخخ کمی تنوع لازم بود
خنگوله عشقه منه

tarane سه‌شنبه 3 آذر 1394 ساعت 22:00

سلام عزیزم.
ای کیوی سوء استفاده گر . تا دید غذا مفتیه چهار تا اضافه سفارش داد . می دونست هیوک شاید صد سال دیگه دوباره دست به جیب بشه . این دست و دل بازی هم از پا قدم دونی کوچولوی بامزه بود . و گرنه این کارا از هیوک بعیده .
دونگهه چقدر بامزه و کنجکاوه . خیلی خواستنیه . جوجه کوچولوی گوگولی . دل همه رو برده این بچه.
ممنون گلم . خیییییلی بامزه و قشنگ بود .

سلام گلی
کیو
دونگهه زندگیه
دل مارو که آب کرده
خوهش میشه عزیزم
فدات

تینا سه‌شنبه 3 آذر 1394 ساعت 21:08

سلام
عاشق این قسمت شدم
فدای ماهی بشه میمون
ممنون عزیزم

سلام گلم
ای جونم ،خداروشکر
خخخخ منم میشم
خوهش میشه

mino سه‌شنبه 3 آذر 1394 ساعت 20:58

اخی قربون ماهیم اینقدر کنجکاوه دونگهه خواستنی دوس .
از فیک هایی که همه دونگهه رو دوس دارن خوشم میاد عالین . اصلا از فیکات الفیش بودن میباره
قربون پیتزا خوردنش . ممنون عزیزم

عشقه
منم مرگ اینجور فیکام
خخخخخ آی عم ریل الفیش!!!
خوهش میشه گلم
فدات

مهشید سه‌شنبه 3 آذر 1394 ساعت 20:26

من یه سوال ذهنمو درگیر کرده ؛

کیو و هیوک که دونگهه رو توی مهمونی با هیچول دیده بودن فصل یک
.... الان چراا چهره ی ایدن براشون آشنا نیس ؟!
در صورتی که دونگهه رو میشناختن و از مرگشم با خبر شدن
مگه چهره ی دونگهه و ایدن یکی نیس ؟!
پس چراااا الان اینا ایدنو دیدن هیچ جرقه ای توی ذهنشون نیومد ؟!

نه گلم
فقط هیچول و گیون سوک و چانگمین و یونهو با نگهبانهای دم در دیدنش، بقیه تو سالن غذاخوری موندن!!!

طاهره سه‌شنبه 3 آذر 1394 ساعت 19:13

ای وای من چقده من مشعوف شدم. هیوک با چشاش دخل دونی نمکی رو میاره. اوووف حالا چه فکرایی واس اون طفلک داره.هر چی باشه فکرای منحرفانشو مودوستم. کیو هم که قربونش تو هر شرایطی باشه باز سو استفاده شو باید بکنه. قشنگ سور مهمونیشو هم جور کرد.
ایقد جذبش شدم نفهمیدم کی خوندمش.انگار دو خط هم نخوندم زووود تموم شد. بازم موخوام.
مررررسی عشق خوشکلم

هیوک منحرف پوست اون بچه رو میکنه
کیو هم که عاااالیه
خداروشکر که برات جذ.ابه (نمیدونم چرا سانسورش کردم)
خوهش میشه گلی

باران سه‌شنبه 3 آذر 1394 ساعت 18:22

سلامممم عزیزممم . مرسی.
ببین تو کل دنیا گیر چه کسی افتادن...کیو و هیوک..

سلام گلی
واقعا
خوهش میشه

sheyda سه‌شنبه 3 آذر 1394 ساعت 17:05

کیو نامرد4 تا پیتزای اضافه رو کی میخواد بخوره
الهی ماهی شیرین خودمخب آدم میمون نما تا حالا ندیدهچشمای اون میمون رو در میارم اگه یبار دیگه بخواد به ماهیم بد نگاه کنه
مرسی عزیزم

کیووو
واسه فرداش ذخیره کرده. مثل سنجابه تو عصر یخبندان

خوهش میشه گلم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد