EunHae is real

ما رو که میشناسین ولی برایه کسانی که ما رو نمیشناسن ! سوجوووو عشق است تمام .

EunHae is real

ما رو که میشناسین ولی برایه کسانی که ما رو نمیشناسن ! سوجوووو عشق است تمام .

سرزمین انسانها - S2/P7

سلااااام چینگوهای گل

این پارت آناتومی خونه هیوک رو میارم جلو چشمتون!!!!

این پارت هم رمزی نشد!!!

نینی فیشی خسته اسسسسس

ببخشیدا ... من خعلی خوابم میاد

زیاد حرف نزنم امشب!!!

بفرمایید ادامه مطلب...

 


ماشین رو حرکت دادم و حدود بیست دقیقه بعد رو به روی یک هتل توقف کردم.

-: اینجا خوبه؟

سونگمین: بله .. ممنونم. من برم ببینم سوئیت خالی برامون دارن یا نه.

هیوک: اوهو ... اگه اینجا قالمون (املاش درسته عایا؟؟) گذاشتی چی؟؟؟؟

سونگمین: این کار رو نمیکنم! اون تو ماشین پیشتون میمونه (متوجه شدین ادن رو میگه دیگه؟! هه هه ... فکرکردم باید واسه جماعت ماهیا توضیح بدم منظورش کی بود! ... سوری)

از ماشین پیاده شد و اون پسر بچه با لحن ترسیده ای گفت: کجا میری سونگمین؟؟؟؟ منم با خودت ببر.

سونگمین بی توجه به اون در ماشین رو بست و با اشاره از پشت شیشه گفت: زود میام. نگران نباش.   و از ماشین دور شد و وارد هتل شد.

اون پسر بچه اما بی تابی میکرد.  چند بار اسم سونگمین رو بلند صداکرد ولی وقتی دید جوابی نمیگیره کم کم صدای بلندش به زمزمه های آهسته و دلخراش تبدیل شد. حس کردم زمزمه هاش با بغض همراه شده ... برگشتم سمتش و ..... خدای من ... قلبم همون لحظه میخواست از سینم بیرون بیاد. با تمام وجود حس میکردم میخوام اون پسر رو تو آغوشم بگیرم  و آرومش کنم تا اینجوری گریه نکنه. حس نا آشنایی داشت قلبم رو فشرده میکرد. اون پسر بیصدا گریه میکرد و همه جای در ماشین دست میکشید. انگار دنبال یه راهی برای خروج میگشت و اشکهای مزاحمش رو با آستین لباس گشادش پاک میکرد ولی به سرعت دوباره چشمهاش پر از اشک میشد. با اینکه تو این مدت کوتاه چهره ی جدید از هیوک دیده بودم ولی ممکن بود موقت بوده باشن و اگر اون بچه بیشتر ادامه میداد هیوک عصبی میشد. برگشتم سمت اون پسر و دستش رو گرفتم. حسی که اون لحظه با گرفتن دستش داشتم رو نمیتونستم توصیف کنم. یه گرمای خاص، یه حس قشنگ؟ مثل .. مثل گرفتن دست یه نوزاد پر از حس خوب. ولی اون داشت اشک میریخت : هی ... به من نگاه کن ... اینجوری گریه نکن باشه؟؟؟  دلم ریش شد. مطمئن باش اون بدون تو هیچ جا نمیره. الانم زود برمیگرده پیشت. باشه؟؟! دیگه گریه نکن!

ولی اون بچه انگار قصد آروم شدن نداشت. دستش رو از دستم بیرون کشید، انگار از پیداکردن راه خروج ناامید شده بود که فقط زانوهاش رو توی بغلش جمع کرد و سرش رو روی اونها گذاشت و آروم به گریه کردن ادامه داد. با خارج شدن دستهاش از بین دستهام تمام حس خوبم از بین رفتن. میخواستم همونجا جون بدم و نبینم گریه میکنه.  کمی بیشتر خودم رو به سمتش کشیدم  و سرش رو نوازش کردم. من چه مرگم شده بود؟ اون پسر یه چیزی ورای خواستنی بود. حس لمس موهاش که مثل ابریشم نرم و صاف بودن بینظیر بود. آروم شروع کردم باهاش حرف بزنم بلکه گریه کردن یادش بره و آروم شه، یادم افتاد ما حتی اسم اون رو هم نمیدونیم چون اصلا مخاطب حرفامون قرارنگرفته بود: راستی ... اسمت چیه؟ تو هنوز اسمت رو به ما نگفتیا! من اسمم کیوهیونه! اسم تو چیه؟؟؟ میشه ازت خواهش کنم گریه نکنی؟؟!

" تو ... تو مؤسسه ... بهم میگفتن ... مذکر 19 "

تقریبا فکم چسبید به زمین و دیدم که چشم های هیوک چهارتا شد!!!! مذکر 19؟؟؟؟ این دیگه چه مزخرفی بود؟؟؟؟ خودش رو با عدد معرفی کرد؟ به جای اسم شماره داشت؟ مگه تو خانوادش چندتا بچه بودن که عددگذاریشون کرده بودن؟ شایدم تو پرورشگاه بزرگ شده بود؟! آخه گفت تو مؤسسه اینجوری صداش میکردن ... ولی بازم .. مذکر 19؟؟؟؟؟؟ شدیدا لازم بود سونگمین برامون توضیح بده چه کوفتی داره اتفاق میفته و این پسر بچه کیه. دیگه نمیتونستم

هیوک: ها؟؟؟ اما ...

سونگمین رو دیدم که از در هتل بیرون اومد، شدیدا تو فکر بود و مضطرب به نظر میومد! بی توجه به هیوک گفتم: اون برگشت!

هم کیو هم ...19؟؟ به سونگمین که به سمت ماشین میومد نگاه کردن. سونگمین در ماشین رو باز کرد و سوار شد. من و کیو هم همزمان با سوارشدن اون به سمت عقب برگشتیم. اون بچه فورا خودش رو تو بغل سونگمین انداخت و سرش و روی سینه اش گذاشت و دستهاش رو دور کمر اون حلقه کرد. سونگمین به این واکنشش لبخند زد و اون رو محکم به خودش فشرد. سرش رو نوازش میکرد و موهاش رو میبو/سید. ایش ... یه جوری همدیگه رو بغل کرده بودن انگار میخواستن تو همدیگه حل شن. واسه اینکه زودتر دست از چلوندن هم بردارن پرسیدم: چی شد؟ سوئیت خالی داشتن؟

سونگمین: ن...نه ... یعنی جایی که مناسب ما باشه نداشتن!

-: طوری نیست، میریم یه هتل دیگه.

سونگمین: راستش ... میخواستم بریم به یه مسافرخونه.

-: چرا مسافرخونه؟؟؟ هتل که خیلی بهتره.

سونگمین: دلایل خودم رو دارم

اون لعنتی زیادی مشکوک بود، شاید نقشه ای برامون کشیده بودن، چرا که نه؟؟؟؟ شاید اونا دزدی چیزی بودن که میخواستن با نقشه و مظلوم بازی من و هیوک رو گیر بندازن و ازمون دزدی کنن و کجا بهتر از یه مسافرخونه بی دروپیکر؟؟؟! بهترین کار این بود که نزدیک خودمون نگهشون میداشتیم و گوش به زنگ میموندیم پس گفتم: کاری به دلایلت ندارم ولی مسافرخونه ها اینجا امنیت ندارن. مخصوصا واسه یه خرگوش و یه ماهیه خنگ! اینجا آمریکاس ... پر از آدمایی که به هیچی پایبند نیستن!! متوجه منظورم میشی؟؟

سونگمین: ما چاره ای ... خرگوش؟؟؟ با منی؟؟؟؟

" اوه ... سونگمین ... من یه جوری شدم! " اون پسر بچه با صدای آرومی زمزمه کرد.

سونگمین حواسش از کل کل بامن پرت شد: چی شده؟

" یه حس بدی دارم " دستش رو روی معدش گذاشت ادامه داد " انگار دارن اینجام رو فشار میدن ... حالم بده"

نمیتونستم منکر زیبایی و معصومیت چهرش و حس خوبی که موقع لمسش داشتم بشم ولی عوضی عجب فیلمی بودا!!؟ چه جوری خودش رو به موش مردگی زده بود.

به صورتش نگاه کردم ... ولی انگار ... انگار واقعا یکم رنگش پریده بود و بیحال به نظر میرسید.

-: بریم بیمارستان ببینیم چش شده یهو

سونگمین با صدای بلندی که تقریبا سکتمون داد گفت: نههههه .... من دکترم خودم میتونم درمانش کنم. بیمارستان واس چی؟؟

-: ای بابا ... الان باید چیکارکنیم؟؟؟؟ اینجا تو ماشین چه کاری از دستت برمیاد؟؟؟؟ باید بالاخره یه جا بریم دیگه.

هیوک: بریم خونه من!!

با تعجب گفتم: خونه تو؟؟؟؟ " هیوک معمولا غریبه ها رو تو خونش راه نمیداد. حتی برای برطرف کردن نیازهاش هم کسی رو خونه نمیاورد و میرفت بار! فکرکنم کنجکاوی به اونم فشار آورده بود!! به نظرم بهترین کار بود، تو خونه هیوک اون دوتا پسر رو تو مشتمون داشتیمشون ، پس گفتم: من موافقم!

سونگمین: اما ...

هیوک: دیگه اما نداره. کاری که گفتم میکنیم.

-: بریم تا بچه تلف نشده.

ماشین رو به سمت خونه هیوک حرکت دادم.

 

سونگمین:

نتونستم درمقابل پیشنهادشون مقاومت کنم. حال ادن بد بود و جایی رو نداشتم ببرمش. خداروشکر کردم که مشکلش جدی نیست ... تشخیص اولیه ام با دیدن حال عمومیش این بود که پیتزایی که خورده برای معدش زیادی سنگین بوده و داره اذیتش میکنه. ولی بازهم نیاز بود که استراحت کنه. اگر مشکل جدی تری داشت حتی لوازم پزشکی هم همراهم نداشتم که بخوام معاینه دقیقتری انجام بدم. هیچ چاره ای نبود، باید خودمون رو به دست اون دوتا پسر میسپردم. اما .... باید حقیقت رو بهشون میگفتم؟؟ اینکه ادن یه نمونه از کلونینگ انسانه؟؟؟ یا باید یه دروغی سرهم میکردم تا مجبور نشم ماهیت ادن رو بهشون توضیح بدم؟! شکی نداشتم که تو مخمصه بدی افتادم!!!!

نگاهی به ادن انداختم. سرش رو بیحال روی شونه من گذاشته بود، چشمهاش بسته و لبهاش نیمه باز بودن و با دهنش نفس میکشید. رنگش هم کمی پریده بود. امیدوار بودم تشخیصم درست باشه و مشکلش مسمومیت نباشه چون مجبور میشدم برای نجاتش همه چی رو لو بدم.

 اون پسر به سمت یکی از مناطق پولدار نشین میروند ... محله ی خیلی خلوت با خونه های فوق العاده شیک و بزرگ. به خوابم هم نمیدیدم بخوام وارد یکی از این خونه ها بشم. از اولش با دیدن ماشینشون باید میفهمیدم بچه پولدار هستن. بالاخره ماشین رو به روی یه ساختمون بزرگ متوقف شد. یه خونه فوق الاده شیک و مدرن! نمای طوسی ساختمون باعث شده بود دلگیر به نظر بیاد.



پارکینگ با ریموت باز شد و اون پسر ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد ... هردو از ماشین پیاده شدن.

گونه ادن رو نوازش و با صدای آرومی صداش کردم: ادن .... ادن باید پیاده شیم.

آروم چشمهاش رو باز کرد، اون چشمهایی که زندگی توشون موج میزد حالا بیحال بودن و میتونستن زندگی رو ازت بگیرن. بهم نگاه کرد و آروم گفت: من چم شده سونگمین؟

-: چیزی نیست، خیلی زود خوب میشی.بیا بریم.

سرش رو در تأیید من تکون داد و دیگه چیزی نگفت،  در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم، به اون هم کمک کردم تا پیاده شه. دستش رو روی شکمش گذاشته بود و روی زانوهاش خم شده بود. کمکش کردم کمی صاف بایسته و به سمت اون دونفر که منتظر ما ایستاده بودن رفتیم. تازه داشتم اون دوتا پسر رو درست میدیدم. یکیشون که تا الان پشت فرمون نشسته بود پوست سفیدی داشت و موهای قهوه ای تیره اش رو توی صورتش ریخته بود. چشمهای درشتی داشت. قدش بلند بود و با اون تیپی که زده بود واقعا جذاب شده بود. اون یکی پسر اما قدش کوتاهتر بود و کت و شلوار سفید و خوش دوختی تنش بود. موهای فندقی و لختش جذابیت صورتش رو بیشتر کرده بود و خط فک برجسته و لبهای پف کرده اش خاص ترین اجزای صورتش بودن.



تو محوطه پارکینگ چندتا ماشین که تو ماشین بازی هم ندیده بودم پارک بودن! مگه این پسره چقدر پول داشت؟؟؟! در آسانسوری که اون دوتا جلوش ایستاده بودن باز شد و سوار شدیم. پسری که قدش کوتاهتر بود دکمه 1 رو زد. ادن بازوی چپم رو محکم گرفته بود و وقتی آسانسور حرکت کرد صورتش رو با آستین لباسم قایم کرد. با دست راستم موهاش  رو نوازش کردم تا بهش اطمینان بدم اتفاق بدی قرار نیست بیفته. مثل یه بچه گربه به آستینم چنگ زده بود و خودش رو جمع کرده بود.

آسانسور ایستاد و ازش پیاده شدیم .... واو ... چقدر همه چیز قشنگ بود. داخل خونه برخلاف ظاهر بیرونش آرامش بخش بود.



" پیتر ... چندتا پیتزا پشت ماشین کیو هست. سه تاشون رو بیار تو حال و بقیه رو هم بذار یخچال " مردی که پیتر صداش زده بودن تعظیمی کرد و از راهی که ما اومده بودیم سمت پارکینگ رفت. اون دوتا پسر باهم حرف میزدن ولی من اصلا نفهمیدم چی میگن!! محو تماشای خونه ی اون پسر بودم. چه معماری فوق العاده ای داشت. بدون اینکه بفهمم داریم کجا میریم دنبال یکیشون میرفتم و ادن رو هم با خودم میبردم. از راه پله بالا رفتیم .... این طبقه هم به زیبایی طبقه پایین بود. بالای راه پله سمت چپ اتاق کار قرار داشت، فضای اتاق با شیشه جداشده بود و کاملا به طبقه پایین دید داشت.


 

کمی جلوتر یه در بود و البته بسته بود!! یکم جلوتر هم ... باز یه در بود که بسته بود!!! سمت راستمون اتاق مطالعه قرار داشت. اون هم مثل اتاق کار با شیشه از قسمت های دیگه خونه جداشده بود. توی کتابخونه اش کتابهای زیادی نبود و بیشتر پرونده و پوشه و کلاسور به نظر میومدن تا کتاب!



روبه رومون هم دوتا در وجود داشت که هردو باز بودن. اتاق اول یه اتاق خواب بود. دکوراسیونش ترکیب رنگی سفید-مشکی داشت، کاملا با قسمت های مختلف خونه که تا الان دیده بودم متفاوت بود، برخلاف کل خونه که انگار با تمام توانش سعی داشت آرومت کنه این اتاق به نظر پر از حس جنب و جوش بود. این تضاد رو دوست داشتم ... 



اتاق بعدی هم اتاق خواب بود ... مثل بقیه ی خونه آرامش داشت.



" میتونین تو این اتاق استراحت کنید " با صداش دست از تماشای خونه برداشتم. به آخرین اتاقی که دیده بودم اشاره کرده بود. خودش رفت تو اتاقی که دکوراسیون سفید-مشکی داشت و چند لحظه بعد با یه سری لباس تو دستش اومد بیرون. پس ائنجا مال این پسر بود.

" این لباسهای راحتی رو بپوشین و استراحت کنین. پیتر میاد برای شام صداتون میکنه ........ راستش درست بهم معرفی نشدیم ولی میتونم ببینم هم خسته این هم اون پسر حالش خوب نیست،  پس بعد ازاینکه استراحت کردین باهم حرف میزنیم و دیگه اینکه .... من کیوهیون هستم ... کاری داشتی صدام کن "

بعد از گفتن این حرفها لباسهارو داد بهم و به سمت پله ها رفت. چقدر مهربون بودن ... انگار خدا میخواست به خاطر نجات جون یکی از فرشته هاش بهم کمک کنه.

ادن رو بردم تو اتاقی که بهمون داده بودن و کمکش کردم کت رو از تنش دربیاره. با همون لباسهای مؤسسه بدون هیچ حرفی رفت روی تخت دراز کشید. چشمهاش رو بست و نفسهای عمیق میکشید. داشتم لباسهایی که کیوهیون بهم داده بود رو نگاه میکردم که ادن ناگهانی بلند شد و سرجاش نشست. دستش رو جلوی دهنش گرفته بود. " سونگمین ... دارم یه جوری میشم! " احتمالا داشت بالامیاورد ... توی اتاق یه در بود ... ممکن بود سرویس بهداشتی باشه. فوری درش رو باز کردم ... حدسم درست بود

-: بیا اینجا ...

ادن با قدمای سستش به سمتم اومد. میتونستم ترس رو به وضوح تو چشمهاش ببینم. کمرش رو گرفتم و به سمت توالات بردمش. با یکی از دستهام بازوش رو گرفتم و با دست دیگم پشتش رو ماساژ میدادم. صدای گریه اش بلند شد ... اون واقعا ترسیده بود ... 

نظرات 19 + ارسال نظر
soojin شنبه 22 آبان 1395 ساعت 11:37

الهی ماهیم سکته کرد
عالی بود

زهرا چهارشنبه 12 اسفند 1394 ساعت 02:31

سلام عالی بود مرسی الاهی بمیرم واسه دونگهه

عسل-دریا یکشنبه 22 آذر 1394 ساعت 13:14

خیلی خیلی خیلی بیش از خیلی خوب بود

خوشحالم که به نظرت خوب بوده

TNT یکشنبه 15 آذر 1394 ساعت 20:54

درووووووووووود!!!
جووووووووووووووونز فیک با تصویر دارم دوس!!!!! تجسمش فوق راحت میشه!!
ادن ؟؟؟؟ بیکام هلث سوووون!!!
عاری آن دو فوق پولدار فوق مهربانند!! البته اگر روی دویلشان را ب حساب نیاوریم!! هخ هخ هخ !!
من اصلا دلم از این خونه ها نخواستا ، اصلا !!! خخخ!!
دستت مرررررررررسی!!!

عزیزم
خوبه که دوست داری
خوب میشه نگران نباش
خخخخخخ
خوهش میشه گلم

sara83 جمعه 13 آذر 1394 ساعت 22:34

خیلی عالی بود عکسا رو هم خیلی خوشم اومد قشنگه اگه بازم این جوری از صحنه های مختلف عکس باشه قشنگ میشه مرسی عزیزم

قربونت
ایول ... خوشحال شدم
آماده کردن این عکس ها یه روز کامل وقت برد!!! بتونم براش عکس اوکی کنم حتما تصویری عمل میکنم
خوهش میشه

تینا چهارشنبه 11 آذر 1394 ساعت 21:56

سلام گلم
دلم واسه ادن کباب شد
قطعا حس بدی یو رو داره تجربه مکنه
درکش میکنم من از حس واقعا متنفرم
مرسییییییی

سلام گلی
عزیییزم
واقعا!!! تهوع خر است
خوهش میشه

mino چهارشنبه 11 آذر 1394 ساعت 12:38

اخی معدش تعجب کرده .
قربونش برم ‌
ممنون عزیزم

خخخخ
منم میرم
خوهش میشه

m&e&d چهارشنبه 11 آذر 1394 ساعت 09:04 http://http:

سلام و تشکر
یعنی این بنده خدا ادن تو موسسه فقط گشنگی میکشیده غذا بهش نمیدادن اینقد هول کرده بوده غذا دیده بوده.البته که اگه مثل پیزاهای ما باشه تکلیفش مشخصه بیچاره حق داره دل درد و حالت تهوع بگیره ادم سالم و معمولی هم میخوره سخت تحملش میکنه.
چرا معصومیت بعضی انسانها برامون خیلی دلچسبه وشیرینه ولی همیشه مورد سوء استفاده قرارمیگیرن

سلام گلی، خوهش میشه
نه گشنگی نمیکشیده اونجا همه چیزش تحت کنترل بوده و بیماری تجربه نکرده!!!

موافقم باهات، ولی اینجا چندان هم سوء استفاده نمیشه!!! میشه گفت یجورایی خوشبخت میشه!
هرچی بشه از کشته شدنش بهتره که

Sheyda سه‌شنبه 10 آذر 1394 ساعت 23:55

الهی ماهی بیچارم روز اولی چقدر اذیت شد
میمونمون عجب خونه ای داره
ولی یه سوال :مگه ادن شبیه دونگهه نیست؟چرا هیوک نشناختتش؟
مرسی عزیزم

آره طفلی
خونه هیوک مرررررگهههههه
ادن خوده دونگهه اس ولی هیوک که ندیدتش
خوهش میشه

طاهره سه‌شنبه 10 آذر 1394 ساعت 20:38

سلام عزیزم خسته نباشی.
وای دلم واس این ادنه آب شد. از بس کیو باحال حسشو گفته بود دوس داشتم منم دستشو میگرفتم واس خاطر آرامشش. آخی مگولی من چقد ترسیده. موش بخورتت.
مرسی خوشکلم

سلام گلی
خخخخ ... عزیزم،
دلم خواست خو
خوهش میشه

tarane سه‌شنبه 10 آذر 1394 ساعت 19:37

سلام عزیزم.
اخی دونگهه گوگولی مریض شده . یعنی غذا سنگین بوده بهش نساخته؟ خدا کنه چیز جدی نباشه.
مثل اینکه خب رسیده که دونی و مین فرار کردن .به هتل ها هم خبر دادن و دنبالشون میگردن که سونگمین اتاق نگرفت و گفت میریم جای دیگه.
باید دید چی میشه.
مررررسی گلم عاااالی بود.

سلام گلم
معدش برای خوردن اینجور غذاهای سنگین زیادی ضعیفه! نه چیز جدی نبود
خوشحالم کنجکاوی ولی علت این نیست!!!
خوهش میشه عزیزم

مهشید سه‌شنبه 10 آذر 1394 ساعت 18:20

من کلا اون سوالی که اون دفعه پرسیدم هنوزم ذهنم درگیرشه
الههی خیلی دونگهههه ملوووسه کهه
نفسیهههه ادن
یه روزم نی از موسسه اومده بیرون همه رو عاشق خودش کرده

چی بود سؤالت گلم؟ فیشیم من! میدونی که!!
ولی نظرای قسمت قبل رو ج دادم
خیلی ... عشقه
خخخخ

محدثه سه‌شنبه 10 آذر 1394 ساعت 17:30

از مرگ دونگهه خیلی میگذره!؟؟!؟
پس چرا کیو و هیوک دونی رو یادشون نمیاد..
یعنی عاشق لحظه ای ام که چولا دونی رو میبینه ها..

نه گلی، نهایتا یک ماه
چون ندیدنش اصلا تا حالا !!
الهی

Hadis سه‌شنبه 10 آذر 1394 ساعت 15:20

این بیچاره ک تاحالا ن هیچی دیده ن تجربه کرده وا! مگ داریم مگ میشه ، مرسی خسته نباااااااااااشی

تو مؤسسه همه چیزش کاملا تحت نظر بوده و تا بحال بیماری رو تجربه نکرده!!
خوهش میشه گلی
فدات

Hasti سه‌شنبه 10 آذر 1394 ساعت 15:07

عاشق این فیکام ک دونگهه انقد ملوسه
مرسی خسته نباشی

منم اینجور فیکا رو میدوستم
خوهش میشه گلی

مهتا سه‌شنبه 10 آذر 1394 ساعت 14:59

سلامممممم نیلوی خسته ،هارابوجی نباشه تو رو خسته ببینه عسلم
هییییی داده بی داد آخه کی به یه ماهی پیزدا میده خووووو معدش اررور داده ک ک ک ک
هیوک زرنگ ورداشت بردشون خونه خودش تا چش بهم بزنی دخل ماهیو آورده خخخخخخخ
ممنون گلم بووووووووووووس

سلام هارابوجی، ایشالا 120 سال سایت بالاسر نوه ات باشه
خخخخ دادن دیگه، خنگن ... خننننگ

خوهش میشه هارابوجی

zara سه‌شنبه 10 آذر 1394 ساعت 14:01

اخی الهی بگردم....چقد حس کیو به دونگهه رو دوس داشتم...ینی عاشق اینم که تو یه فیک همه عالم و عادم مرگ و ذوب دونگهه میشن...خییییییلی محشره...ایول...وااااااااااااای عزیزم حالش بد شد...جیگره من...وااااااااااااای چه خونه محشری جووووووووون باو...مرسی عزیزه دایی عالی بود یه عاااااااااااااااااااالمه بوووووووووووووووس گندهههههههههههههههههه

دایی جونی
منم دوسش دارم
خونه هیوک و که نگووووو
فدات
خوهش میشه

*marziyeh* سه‌شنبه 10 آذر 1394 ساعت 13:57

سلاااااام نیلوفر خانومی. خوبی؟؟؟؟
سرت حسابی شلوغه. خسته نباشی.
مرسی که فیک رو میذاری برامون.

من یه چیزی نفهمیدمممممممم. مگه نرفتن خونه هیوک؟
مگه اون اتاق هیوک نبود؟ پس چی جوری کیوهیون رفت لباس براشون اورد؟؟؟؟

خیلییییییی منتظر ادامه اش هستم.

عالیه.
ممنونننننننننننننننننننننننننننن

سلام گلم
قربونت عزیزم
رفتن خونه هیوک و تو طبقه دوم دوتا در بود که بسته بودن!! یکی از این درهای بسته اتاق هیوک هست که هنوز عکسش رو نذاشتم!!
اونی که دیدی اتاق کیو بود
سعیم رو میکنم که خیلی بین پارت ها فاصله نیفته
خوهش میشه

باران سه‌شنبه 10 آذر 1394 ساعت 09:45

سلامممم عزیزممم . مرسی.
یعنی ادن تا این سن یه بار هم حالت تهوی نداشته عایا؟؟..
حالا کسی گوشت رو میده دست گربه!!!یه راست رفتن خونه هیوکی..

سلام گلم، خوهش میشه
نه نداشته، تو مؤسسه همه چیزشون تحت کنترل بوده و به غیر از واکسیناسیون ها تا حالا بیماری تجربه نکرده!
وقتی هویتش برای کیو و هیوک مشخص شه یه توضیح کامل میدم
خخخخ واقعا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد