EunHae is real

ما رو که میشناسین ولی برایه کسانی که ما رو نمیشناسن ! سوجوووو عشق است تمام .

EunHae is real

ما رو که میشناسین ولی برایه کسانی که ما رو نمیشناسن ! سوجوووو عشق است تمام .

سرزمین انسانها - S2/P8


سلااااااام چینگوهای گلم
عاااااقاااااا
امتحان میانترم خر است
اما امتحان پایانترم خرتر است!!!
من امتحانام دارن شروع میشن و ازونجایی که شدیدا شب امتحانی هستم باید برم به درسام برسم
تا بعد از امتحانام که نمیدونم چندم میشه نمیتونم آپی داشته باشم
ولی بهتون این مژده رو بدم که از این به بعد داستان قشنگتر خواهد شد!!!
..........
پس دوستای گل نینی این پارت که از قبلیا طولانی تره رو بخونید و نظرات قشنگتون رو برام بنویسید
لطفا این بار به تعداد اون عزیزانی که هر پارت برام نظر گذاشتن افزوده بشه تا با انرژی برگردم.
از بین 120 تا آمار بازدید انتظار کامنت بیشتری میره!!
و اینکه این پارت هم رمزی نشد! زیرا نینی تنبل است!!
.....................
درباره فیک لازمه یه سری توضیح بدم
اول اینکه هیوک و کیو دونگهه رو تو مهمونی ندیده بودن!
فقط چولا، چانگمین، یونهو، گیون سوک خره و نگهبانای دم در دیده بودنش.
پس هیوک و کیو ادن رو به جا نمیارن!!!
دوم درباره حالت تهوعی که ادن داشت ...
این بچه تو مؤسسه همه چیزش کنترل شده بود و تمام غذایی که تا حالا میخورده مکمل هایی به شکل فرنی از موادغذایی لازم (پروتئین، ویتامین، کربوهیدرات و .... ) برای بدنش بوده تا اعضای بدن سالمی برای پیوند به سفارش دهنده اش داشته باشه.
و حالا معدش طاقت تحمل همچین غذای سنگین و ناسالمی رو نداشته.
امیدوارم به سؤالاتتون جواب قانع کننده ای داده باشم و سؤالی تو ذهنتون باقی نمونده باشه.
فدااااتون
و السلام!!!!
بفرمایید ادامه... 
 
 پارت 8

کیوهیون:

به خونه هیوک رسیدیم، وارد خونه که شدیم هیوک بعد از اینکه به پیتر گفت پیتزاهارو از تو ماشین بیاره بهم اشاره کرد که سونگمین و اون پسر رو به طبقه بالا ببرم، جایی که اتاق خوابها اونجا قرار داشتن. به سمت راه پله رفتم و سونگمین انقدر حواسش پرته خونه ی هیوک بود که اصلا نفهمید قدمهاش ناخودآگاه دارن اون رو به دنبال من هدایت میکنن ... اون بچه هم اصلا صداش درنمیومد، از اولش هم که دیده بودیمش فقط متعجب اطرافش رو نگاه میکرد و حرفی نمیزد، حالا که حالش خوب هم نبود حتی صدای نفس کشیدنش رو هم نمیشنیدم. در اتاق هیوک و سرویس بهداشتی بسته بود ولی دراتاق من باز بود. خداروشکر کردم که دیروز به خدمتکار هیوک گفتم به غیر از کشوهام بقیه اتاقم رو تمیز کنن وگرنه الان آبرو برام نمیموند، البته داشتم فکربیخود میکردم، اونها که قرار نبود مدت طولانی تو این خونه بمونن ... بعدشم اصلا اونها کی بودن که من بخوام نگران باشم؟؟؟!

چند ثانیه ای میشد که ایستاده بودم ولی سونگمین محو اطرافش بود.

-: میتونین تو این اتاق استراحت کنید " و با دستم اتاق رو بهشون نشون دادم

تااااازه سونگمین نگاهش رو از اطراف گرفت و به اتاقی که اشاره کرده بودم نگاه کرد. از همون در ورودی اتاق رو برانداز کرد. به نظر ناراضی نمیومد.   بدون مشورت با هیوک با خودم تصمیم گرفته بودم که اعتماد اونهارو جلب کنم و بهشون نزدیک شم تا بتونم سر از کارشون دربیارم و حس کنجکاویه لعنتیم رو باهاش خفه کنم. البته اگر هرکی جای اونها بود به سبک اصلی خودم ازشون حرف میکشیدم ولی درمورد اونها حس عجیبی مانعم میشد. حسی که نمیدونم از جانب کدومشون بود ولی نمیذاشت اذیتشون کنم پس راهی جز وارد شدن از در جلب اعتماد نبود .... من با این من غریبه بودم! تو همین افکار تصمیم گرفتم اولین قدم برای نزدیک شدن بهشون رو بردارم. هیوک عوضی سایز هیکلش به اونها نزدیک تر بود ولی مطمئن بودم حاضر نمیشه از لباسهاش به اونها بده تا راحت باشن. رفتم تو اتاق خودم. دو سه سالی بود که با وجود خونه ی خودم تو نزدیکی اینجا رسما پیش هیوک زندگی میکردم و از اون موقع کمدم رو خلوت نکرده بودم و حدس میزدم از لباسهایی که برام یکم کوچیک شده بودن هنوز یه چیزایی پیدا میشد. خوشبختانه نیازی به گشتن زیاد نبود چون یه شلوارک نارنجی و یه تی شرت پر از عکس نمو که هیچوقت نپوشیده بودمش و مطمئن بودم برام کوچیک شده پیدا کردم. همینجوری الکی با قیمت بالایی سر کل انداختن با هیوک خریده بودمش. برای سونگمین هم یه تیشرت و یه شلوار که علاوه بر کش دور کمرش بند هم داشت برداشتم. از اتاق بیرون رفتم. سعی کردم با لحن فوق دوستانه ای باهاشون حرف بزنم

-: این لباسهای راحتی رو بپوشین و استراحت کنین. پیتر میاد برای شام صداتون میکنه ........ راستش درست بهم معرفی نشدیم ولی میتونم ببینم هم خسته این هم اون پسر حالش خوب نیست،  پس بعد ازاینکه استراحت کردین باهم حرف میزنیم و دیگه اینکه .... من کیوهیون هستم ... کاری داشتی صدام کن .

لباسهارو بهشون دادم و به سمت پله ها برگشتم. از پله ها رفتم پایین. که یهو یادم افتاد سونگمین ناهار نخورده. فورا یکی از اون سه تا پیتزا که بیرون از یخچال بودن رو برداشتم و از پله ها برگشتم بالا. در اتاقشون بسته بود ... در زدم ولی صدایی نیومد. آروم لای در رو باز کردم و وقتی دیدم تو اتاق نیستن جا خوردم. فورا در رو تا آخر باز کردم و رفتم تو ... صدای گریه از تو سرویس بهداشتی میومد و بعدشم ...    حتما اون بچه بود که حالش بهم خورده بود.

نمیدونم چقدر زمان گذشته بود ولی برای مدتی صدایی جز گریه کردن نمیومد، قلبم داشت مچاله میشد. زمزمه های سونگمین رو شنیدم که میگفت : دیگه تموم شد ... گریه نکن، قسم میخورم تموم شد ... هیچی نبود .... الان حالت خوب میشه، زود مثل اولت میشی، بهت قول میدم، گریه نکن باشه؟؟!   صدای سیفون دستشویی و بعد از اون صدای آب از روشویی اومد ... سونگمین درحالیکه شونه های اون پسر که چشمهاش قرمز شده بود رو گرفته بود و تو راه رفتن بهش کمک میکرد از سرویس بهداشتی بیرون اومدن. سونگمین با دیدن من تو اتاق تعجب کرد ولی چیزی نگفت و کاری که مشغول انجام دادنش بود رو ادامه داد. پتو و ملحفه رو کنار زد، پسر بچه رو تخت خوابوند و بعد پتو رو تا زیر گلوش بالا کشید. موهاش رو نوازش کرد : بخواب عزیزم، وقتی بیدار شی خوبه خوب شدی. دیگه نترس، قول میدم بیشتر مراقبت باشم ... باشه؟

اون بچه سرش رو در تأیید سونگمین تکون داد و یه لبخند بیجون ولی نفس گیر رو لبهاش نشست. اگر باور نداشتم که قصه های ماورایی و افسانه ها چرند هستن قطعا میگفتم اون بچه فرشته ایه که از بهشت به زمین فرستاده شده. سونگمنین آخرین قطرات اشکی که رو گونه اون پسر بود رو با دستاش پاک کرد و چندبار موهاش رو نوازش کرد و منی که لمس موهای اون پسر رو تجربه کرده بودم چقدر به سونگمین حسودیم شد.

سونگمین دست از نوازش اون برداشت و پیش من اومد، با اخم کمرنگی که تو پیشونیش میدیدم آروم گفت: چیزی شده؟؟؟

-: راستش نه ... فقط ... تو ناهار نخوردی، پیتزات رو آوردم.

اخمهاش باز و صورت ملایم تر شد: اوه ... لطف کردی، ممنون.

پیتزا رو ازم گرفت و بهم خیره بود. حس کردم این نگاه یعنی زودتر برو بیرون پس قبل از اینکه چیزی به زبون بیاره از اتاق بیرون اومدم. رفتم طبقه پایین ... هیوک نبود، تمام بخش های خونه با شیشه از هم جداشده بودن پس نیازی نبود دونه دونه همه جا رو بگردم. احتمالا رفته بود تو اتاقش .

" قربان ... جناب لی تو اتاقشون منتظر شما هستن " بینگو .. حدسم درست بود.

پیتزاها رو برداشتم و رفتم تو اتاق هیوک. روی تختش نشسته بود و لپتاپش رو پاش بود.

هیوک: آدم نمیشی نه؟؟؟؟

-: نه

هیوک: معلومه، انتظار بیخود دارم ازت.

-: هیکلت و از رو تخت جمع کن بیا غذا بخوریم. میدونی چقدر از وقت ناهار گذشته؟؟؟؟

هیوک: به من چه؟؟ من گفتم دوتا بی خانمان و سوار ماشینت کنی؟؟

-: بی خانمان سکسی!!

هیوک: حالا هر کوفتی.

-: چقدرم که تو بدت میاد.

درحالیکه به سمت صندلیهای تو تراس میرفتم گفتم: اون لپ تاپ و بذار کنار پاشو بیا اینجا یه چی بخور.

هیوک لپتاپش رو برداشت و با خودش آورد تو تراس.

-: میگم بزارش کنار

هیوک: بیخود میگی. نمیشه. لازمش دارم. " و گذاشتش روی میز.

یکی از پیتزا ها رو برداشت و در جعبش رو باز کرد. منم سریع لپ تاپ رو به سمت خودم برگردونم ...

-: هی .... ایونهیوک!!! تو ...

هیوک یه گاز از پیتزاش زد و گفت: لازم نبود ... حمله کنی!!! میپرسیدی ... خودم بهت میگفتم چرا لازمش دارم

-: ایونهیوک ... چه طوری به ذهنت رسید؟؟؟؟ اونوقت به من میگن دویل.

هیوک: اونی که به تو میگه دویل خبر نداره استادت کی بوده.

-: ببند حالا تو هم. اولین باره یه فکر به ذهنت رسیده ها

هیوک: احمق. ساکت شو ببینم چیکار میکنن.  " و کمی صدا رو بیشتر کرد.

هیوک داشت با دوربین مداربسته اتاق مهمون، سونگمین و اون پسر بچه رو دید میزد. عوضی عجب کیفیتی داشت. بچه هه رو تخت خواب بود و سونگمین با لباسهای خودش روی صندلی نشسته بود و پیتزا میخورد. انقدر لفتش میداد که حوصلم سررفته بود. گوشیم رو برداشتم مشغول بازی شدم. ما دوتا گشنه خیلی زودتر از اون پیتزامون رو تموم کرده بودیم.

 

راوی:

 

سونگمین جعبه خالی پیتزا رو روی میز رها کرد و به سمت تخت رفت.دستی به گونه دونگهه کشید و اون هم مثل بچه گربه ها توی خواب یکم خودش رو جمع و پتو رو تو بغلش مچاله کرد. درواقع تو مدتی که سونگمین پیتزا میخورد اون پسر بچه توی خواب تمام پتو رو از روی خودش کنار زده و تو بغلش گرفته بود!  

سونگمین لباسهایی که کیوهیون بهش داده بود رو روی تخت انداخته بود. برشون داشت و بهشون نگاه کرد. شلوارک نارنجی و تیشرت نمویی رو روی صندلی گذاشت. شروع کرد به بازکردن دکمه های پیرهن مردونه ای که تنش بود!

هیوک: کیو ... یه خرگوش سکسی داره جلو دوربین لباس عوض میکنه!

کیوهیون با شنیدن این جمله به سرعت گوشیش رو روی میز پرت کرد و لپ تاپ رو به سمت خودش کشید.

هیوک: اوووهوووو ... بذار منم میخوام ببینمش.

سونگمین بی خبر از درگیری بین هیوک و کیو سر دید زدنش پیرهنش رو درآورده بود و با وسواس اون رو به پشتی صندلی آویزون میکرد.

کیو که با دیدن پوست سفید و نوک صورتی رنگ سینه های سونگمین میتونست به خوبی متوجه جریان پیداکردن تستسترون تو خونش بشه. درحالیکه چشم از سونگمین برنمیداشت جواب هیوک رو داد: فکرشم نکن هیوک. اون خرگوش شکار منه!

هیوک: ولی من تا حالا خرگوش هارو تجربه نکردم.

کیوهیون: به من چه. برو به خرگوش پیداکن برا خودت.

سونگمین تیشرت رو تنش کرده بود و مشغول بازکردن کمربند شلوارش بود.

هیوک: اصلا صبرکن ببینم ... مگه تو با اون بچه هه دوست نشدی؟ خو اون مال تو بذار من ترتیب این بزرگتره رو بدم.

کیوهیون: اون برای این حرفا هم زیادی بچه اس هم زیادی معصومه. نمیخوام تا آخر عمرم نفرین شم. بعدشم من هنوز نمیفهمم تو چه طوری هم با دخترایی هم پسرا! برو یه دختر پیداکن دیگه ... فکرکنم قسمت گرایش جنسی مغزت فیوزپرونده هااا!

سونگمین شلوارش رو از پاهاش دراورد و نفس کیوهیون تو سینه اش حبس شد ولی بعدش به خودش لعنت فرستاد که چرا لباس کوتاهتری به اون پسر نداده.  تیشرت برای سونگمین بلند بود و باسن و ممبرش رو پوشونده بود و تو دوربین دیده نمیشد. ولی رون ها و ساق پاهای تپلش برای بیقرار کردن کیو کافی بودن.

هیوک: کاری به اونی که زیرمه ندارم، مهم اینه که بتونم بهش ضربه بزنم .... یااا چه مرگته؟؟؟ مگه داره چیکار میکنه که این ریختی شدی؟؟؟ بذار منم ببینم

کیو: نهههه. هیچکار. نگاه نمیکنیا.

هیوک: نکنه لخت مادرزاد واستاده جلو دوربین؟

کیو: ساکت شو.

هیوک: دلم میخواد حداقل شام رو مثل آدم باهم بخوریم. مجبورم نکن از خونم پرتت کنم بیرون.

سونگمین شلوارش رو هم پاش کرد و کیوهیون نفسش رو با خیال راحت بیرون داد و لپ تاپ رو به حالت اول روی میز برگردوند.

کیو: هووووففففف  ...  من ... دیگه میرم اتاق خودم. فکر اینکه با این دوربینای لعنتیت من و هم دید بزنی از سرت بیرون کنا!! برای شام میبینمت .. هیونگ

هیوک: گمشو.

 

همچنان راوی .... اتاق مهمان:

سونگمین بعد از پوشیدن لباسها نگاهی به خودش انداخت. لباسها براش بزرگ بودن و این رو از اول که دیدشون فهمیده بود، مجبور شده بود پاچه های شلوار رو یکی دو دور تا کنه ولی کشش براش اندازه بود. درکل لباسها واقعا براش راحت بودن و اجازه میدان بتونه آزادانه یکم تکون بخوره. به سمت تخت رفت و روی اون نشست. به صورت غرق خواب و زیبای ادن خیره شد. فکرهای متفاوتی به مغزش هجوم آوردن ... ماهیت این فرشته ای که رو به روش بی خبر از هرچیزی که زندگیش رو تحدید میکرد تو آرامش کامل خوابیده بود ... پسری که تولدش اشتباه بوده. ساخته شده تو لوله آزمایش. پسری که 17 سال بدون هویت و با کد مذکر 19 دور از تمام هم نوعانش زندگی کرده بود و تمام آگاهیش از این دنیا به اندازه یک بچه ی تازه زبون باز کرده بود. تو تمام مدت غذاخوردنش هم به ادن و زندگیش فکرمیکرد. باید باهاش چیکار میکرد؟ وقتی وارد هتل شد تا برای دونفر یه سوئیت بگیره ازش علاوه بر مدارک شناسایی خودش مال  نفر دوم رو هم خواسته بودن ... حتی وقتی میخواستن برن بیمارستان هم این قضیه که ادن شماره اجتماعی نداشت مشکل ساز میشد. درواقع ادن هیچ مدرک شناسایی نداشت! فقط و فقط یک اسم بود .. ادن لی! اصلا اون سربازه ... تونسته بود متقاعدشون کنه که ادن کشته شده؟ اگه نشده بود چی میشد؟ گیون سوک راحتشون میذاشت؟ احتمالا نه. چقدر محافظت از این پسر رو راحت تصور کرده بود و حالا چقدر همه چیز پیچیده شده بود. به طرز معجزه آسایی از مرگ حتمی نجاتش داده بود ولی برای ادامه دادن هیچ راه روشنی نمیدید. میتونست به اون دوتا پسر اعتماد کنه؟ کمکش میکردن این راه سخت و پشت سر بذاره؟ اینکه الان هردوشون تو اتاق خواب خونه ی یکی از اون پسرها آرامش گرفته بودن بهش این امید رو میداد که بتونه روشون حساب کنه ولی نه به این زودی. باید بیشتر میشناختشون. باید ازشون مطمئن میشد.

انقدر از صبح فکرکرده و به مغزش فشار آورده بود که اگر نخبه نبود و از مغزش انتظار اینهمه کارایی رو نداشت تا الان منفجر شده بود. نیاز داشت استراحت کنه تا بعدا بازهم بتونه اینهمه از مغزش کار بکشه. با اینکه تخت دونفره بود ادن طوری خوابیده بود که جای زیادی برای سونگمین باقی نذاشته بود. بخشی از پتو زیر بدن کوچیکش قرار داشت و بقیه اش رو هم تو بغلش گرفته بود. پتویی باقی نمونده بود که سونگمین بخواد روی خودش بکشه. هوای اتاق خیلی سرد نبود ولی سونگمین بدون پتو خوابش نمیبرد. کامل روی تخت نشست. ادن سمت چپ تخت و روی شونه چپش به سمت سونگمین خوابیده بود. سونگمین درحالیکه صورت ادن رو آروم نوازش میکرد سعی کرد با دست دیگش پتو رو از آغوش ادن دربیاره. ادن با حس لمس های لذت بخش روی صورتش و تکونهایی که بدنش میخورد چشمهای خوابالودش رو باز کرد.

دونگهه: مینی .... چی شده؟

سونگمین با شنیدن این لفظ از اسمش با صدای گرفته از خواب ادن حس شیرینی تو قلبش پر شد.

سونگمین: هیچی عزیزم. میخوام پتو رو درست کنم که باهم بتونیم بخوابیم.

ادن اوهومی گفت و دوباره تسلیم خواب شد. سونگمین موفق شده بود پتو رو از بغلش دربیاره دستش رو زیر سر و زانوهای ادن قرار داد و اون رو به خودش نزدیک تر کرد و پتویی که زیرش مونده بود رو هم آزاد کرد. مرتبش کرد و مطمئن شد تمام بدن ادن زیر پتو باشه. به پشت دراز کشید و بقیه اش رو روی خودش کشید. ادن که انگار عادت داشت موقع خواب حتما آغوشش با چیزی پر شده باشه و ناراضی از خارج شدن پتوی گرم از بغلش، خودش رو به سمت منبع گرمایی که کنارش حس میکرد کشوند و اون رو تو آغوش گرفت. سونگمین با حس دست و پاهایی که دورش حلقه شدن شوکه شد ولی زود اون شوک جاش رو به حس لذت بخشی داد. به سمت ادن چرخید و اون هم دستهاش رو دور بدن گرم و ظریف ادن حلقه کرد و با آرامشی که تو آغوشش به خواب رفته بود لبخند زد و تسلیم خواب شد.

و تمام اینها از چشمهای هیوک دور نموند .... تنها یک چیز تو ذهنش نقش بسته بود ..." شاید باید بیخیال خرگوش میشد و ماهیگیری میکرد!!؟"

 

نظرات 23 + ارسال نظر
soojin شنبه 22 آبان 1395 ساعت 12:06

ماهی کیوت دوست داشتنی. منم میخوام ماهی گیری کنم

زهرا چهارشنبه 12 اسفند 1394 ساعت 02:38

سلام عالی بود مرسی اوهو کیو بپا سنگینیت نکنه آخ من به فدای سونگ مین

Mahsa جمعه 18 دی 1394 ساعت 01:43

عالییی بود
کیو منحرف فقط خرگوش دید زد
هیوکم یکمی ترسناکه ولی عاشقش شدم
دستت ندرده

تنک یو
خخخخ
نقش هیوک رو دوست دارم
خوهش میشه

مهتا چهارشنبه 16 دی 1394 ساعت 17:04

سلامممممم عشق هارابوجیاوووه فکنم صورتت نوچ شد خخخخخخ
اییییییی من هلاک کدومشون شم خوووو دون دون که فقط اسمش کافیه برا هلاکیدن ویییییی یا اون کیو هیز چش چرون
ممنون گلی من تا قسمت بعدی رو نخونم نمیتونم تمرکز کنم ک ک ک ک ک

هارابوووووجی
سلام
خخخخخخ

خدا حفظت کنه با این نظر گذاشتنت هارابوجی
قربونت
برو به سلامت
خوهش میشه

*marziyeh* دوشنبه 23 آذر 1394 ساعت 23:24

خوندم نیلوفررررررررررررر.
عالیییییییییییی.
روز به روززززززززز بیشتر ازش خوشم میاد.
معرکه.
همینطور ادامه بده.

امیدوارم امتحان تو توپ بدی.

ممنون گلی

کار خوبی کردی
ژوووووونز
خداروشکر
چشم گلم
قربونت عزیزم
خوهش میشه

شیمین دوشنبه 23 آذر 1394 ساعت 14:33

مرسی گلم قلمت روخیلی می دوستم اونجا که کیوهیون سونگمین رو دید می زد خیلی خوشم اومداین فیک مینهاهه هم داره ؟اخه سونگمین خیلی غیرطبیعی دونگهه رو دوست داره؟

خوهش میشه عزیزم
نظر لطفته
خخخخخ
مینهه؟؟؟؟ نه باو ... حس مینی به دونی اونجوری نیست!
بهش نظر نداره، فقط دوستش داره

عسل-دریا یکشنبه 22 آذر 1394 ساعت 13:25

تا اینجاش همه رو خوندم
WOW
همش رو دوست داشتم
از بس هیجان زده بودم یادم رفت بگم توی اون قسمی که سوار ماشی کیو میشن لحن کیو رو خیلی دوست داشتم
حق به جانب!
و
خب پس اینا الان کره نیستن...
مرسی
و ایکه لطفا هرجا رمزی شد به منم میدی؟
مرسی

کار خوبی کردی
خداروشکر
عزیزم ... شخصیت کیو کلا دوست داشتنیه
نه، آمریکا هستن
رمزی نمیشه این فیک گلم
خوهش میشه

عسل-دریا یکشنبه 22 آذر 1394 ساعت 11:00

من همین الان فصل اولش تموم کردم
واقعا عالی بود
کاش منم میتونستم اینجوری بنویسم...
و اینکه ممنون
چون واقعا حیف بود اگه نمیخوندمش
حالا باید برم سرفرصت قسمتای این فصل بخونم
ممنونم

خوشحالم راضی بودی
عزیزم. اینجوریام نیست، لطف داری بهم
بخخخخخخخل
خوهش میشه

مهشید جمعه 20 آذر 1394 ساعت 15:54

ای من به فدااای این دونگهه ی ادن شده
فقط باید خوووردش
هیوووووووک اصن با وجود دونگهه چجوری تونستی حتی یه نیم نظرت به مین باشه
یعععنی سزیییعا باید شروع به ماهیگیریت کنی

خدانکنه
بلی بلی
هیوک ماهیگیری میکند شک نکن

hasti جمعه 20 آذر 1394 ساعت 11:05

سونگمین تو دردسر خیلی بزرگی افتاده.کاش هرچی زودتر مدارک ادن جور شه
آخه میمونو چه به خرگوش؟!تو به همون ماهیگیریت برس برادر من
کاش اخلاق هیوک بهتر شه
این قسمت عاااللللی بید
مرسییییی

سونگمین گیر افتاده بیچاره
خخخخخخ
کمی صبر پیشه کن
فدایت
خوهش میشه

طاهره چهارشنبه 18 آذر 1394 ساعت 16:13

وای وای وای نینی اگه دم دستم بودی خفت میکردم. آخه بچه تو فکر مارو نمیکنی همچی ناز و گوگولی و خوردنی ادنو توصیف میکنی. خب نمیگی منم دلم میخواد بچلونمش.
نینی اگه بدونی خدا شاهده چقده عاشق این فیکت شدم. قسمت اعظمش هم به خاطر معصومیت و ناز نازی بودن ادنه.
واوووو هیوک و کیوی منحرف. کیو چه زود خرگوشو واس خودش تصرف کرد.
هیوک دیونه تو چطور میتونی از همچین موجود محشری(ادن) بگذری.
یه دنیا سپاس و تشکر و قدردانی از تو نینی خوشکل

خدای شیوون رحم کنه

خودمم عاشقشم
خخخخ دویلن دیگه
فدایت گلم
بخخخخخخل گنده
خوهش میشه

sara83 چهارشنبه 18 آذر 1394 ساعت 14:12

همین الانم داستانت خیلی عالیه
انشالا تو امتحانات خوب و موفق باشی
البته تا بیای بقیشو بزاری من میدقم
مرسیییییییییییی

ممنون گل من
متشکرم
الهی ... زود به زود گذاشتم که
خوهش میشه

m&e&d چهارشنبه 18 آذر 1394 ساعت 13:49

سلام و تشکر
ای جان دونی کوچولو ومعصوم ومینی مهربون
یعنی تاکی میتونه قایمش کنه دونی رو بدون برگ شناسایی وبیگانه با دنیای خارج
یه سوال ایا اونا تو موسسه تحصیلم میکردن ؟

سلام گلم
خوهش میشه
دونی عشق
باید صبر کنی گلی، به زودی متوجهش میشی
تو اون پارت که سونگمین و شیندونگ باهم حرف میزدن شینی جواب این سوال رو داده بود!!!
برای گذروندن وقت بهشون یه چیزایی یاد دادن!

عسل-دریا چهارشنبه 18 آذر 1394 ساعت 13:24

این قسمت خوندم و واقعا کنجکاااااااااااااااااااااااااااااااااااااو شدم

چینجا؟؟؟
من روحیه
انرژی مثبت

عسل-دریا چهارشنبه 18 آذر 1394 ساعت 13:14

درود
خب راستش بخوای من تا حالا نخوندمش
اما با این توضیحی که توی این قسمت داده بودی واقعا کنجکاو شدم بخونمش
مرســـــــــــــــــــی

دانلودش کردم
میخونمش و حتما نظر میزارم
سپاس

سلام گلی
جدی؟ خوشحال شدم
فدایت عزیزم
خوهش میشه

tarane چهارشنبه 18 آذر 1394 ساعت 00:02

سلام عزیزم.
این دو تا چقدر من/حرفن . ایا دید زدن ادم ها در حال عوض کردن لباس در اتاقشون کار درستی است؟ خو یه کم شر/م و ح/یا خوب چیزیه . اینا در همه حال دنبال شکارن.
اخی دونگهه چه بامزه خوابیده بود . موقع خوابم باید از یه چیزی اویزون باشه این بچه .با کاراش دل همه رو میبره .
ممنون گلم عاااالی بود.
امیدوارم امتحاناتت رو به خوبی پشت سر بذاری.

سلام گلم

عایا دو عدد دویل این چیزا سرشون میشه؟؟
دونگهه نفسه
خوهش میشه عسیسم
فدایت

mino سه‌شنبه 17 آذر 1394 ساعت 22:08

وای ای جونم قربونش برم که غذای بد بهش نمیچسبه.
قربون خوابیدنش.
ممنون عزیزم

خدانکنه
خوهش میشه گلی

باران سه‌شنبه 17 آذر 1394 ساعت 22:08

سلامممم عزیزممم . مرسی.
هیوک معنی حریم خصوصی رو متوجه میشه عایا؟؟؟..

سلام گلم
نچ ... حراست شده
خوهش میشه گلی

TNT سه‌شنبه 17 آذر 1394 ساعت 20:52

درووووووووووووود!!!!!! کیف حالک ؟
امان امان از دست این دو دوییییل!! تازه یکی استاده ! واویلا!!!!
ادن چ جیگره!!!! اووووووووووف!!!
هیوووووووووووکا؟ شکار رو بیخی ، جاست ماهی گیری! حالا تور بدم یا قلاب؟ خخخ!
تچکراااات فراوان چینگو! خسته نباشی!

سلام گلم
عرب شدی؟؟

ادن نفسه
نگران نباش. هیوک واسه ماهیگیری آفریده شده. اونم با دست خالی
خوهش میشه عسیسم

Sheyda سه‌شنبه 17 آذر 1394 ساعت 20:43

میمون بدجنس
کیو چه حالی کرد با دیدزدن مینی
مرسی عزیزم



خوهش میشه گلی

Hadis سه‌شنبه 17 آذر 1394 ساعت 20:04

یس هیوک پیش ب سوی ماهیگیری اخه میمون ک با خرگوش جماعت نمی جوشه . مرسی خسته نباشی امیدوارم امتحاناتو خوب بگذرونی

خخخخخخ
خوهش میشه
فدات گلم
ممنون

Sunshine سه‌شنبه 17 آذر 1394 ساعت 18:38

عالی بود مخصوصا قسمت دید زدن خرگوش
من هنو فصل اول اینو نخوندم ولی عاشق این فصلش شدم....


فصل یکش غم باره
خوشحالم دوستش داری

mohadeseh سه‌شنبه 17 آذر 1394 ساعت 17:37

man asheg in ficam..khaste nabashiiiiiiiiiiiiiiii.....toemtehanatetam mofag bashi

فدات عزیزم
ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد