EunHae is real

ما رو که میشناسین ولی برایه کسانی که ما رو نمیشناسن ! سوجوووو عشق است تمام .

EunHae is real

ما رو که میشناسین ولی برایه کسانی که ما رو نمیشناسن ! سوجوووو عشق است تمام .

سرزمین انسانها S2/P10


سلااااااام به همه

دیدین واسه تولدم هالمونیم و بقیه خاندان ایونهه چه سنگ تمومی گذاشتن؟؟؟!

من که عاشقش شدم

(از همگی واسه زحمات و تبریکاشون + عزیزایی که تو کامنت ها تبریک گفتن) خیلی ممنونم

دیدم غیبتم خیلی داره طولانی میشه و امتحان شنبه ام هم آسونه 

پپپپپس 

یه پارت آماده کردم براتون

از عزیزایی که نظر میذارن صمیمانه تشکر مینمایم و بابت جواب ندادنام هم عذر میخوام

از اینکه عشقتون رو با وجود کم کاری من بهم نشون میدین خیلی مرسی

ببخشید که نمیتونم ج بدم

با این وجود خوشحال میشم بازهم نظراتتون رو بخونم و انرژی بگیرم.


آخر حرفام هم بگم که از همه اونایی که تو مدت آشناییمون  تا الان

چه اینجا چه تو تلگرام

ازم ناراحت شدن

ازشون معذرت میخوام و امیدوارم که ببخشنم.


بفرمایید ادامه...

  

 

 پارت 10

 

هیوک: خوب دیگه ... بهونت برای حرف نزدن رفت!


سونگمین: اذیتش که نمیکنه؟


هیوک: قول نمیدم، حرف بزن


سونگمین: نذار اذیتش کنه ... لطفا


هیوک: به رفتار خودت بستگی داره!


سونگمین: چی میخوای بشنوی؟


هیوک: همه چی!


سونگمین: خوب من دکترم و برای درست خوندن تو آمر...


هیوک: منظورم از همه چی این مزخرفات نبود! درباره اون پسر بچه و رابطتون بگو


سونگمین: خوب ... اون ... اون برادرمه!


هیوک: برادرت؟


سونگمین: آره. سونگمین لی و ادن لی. ما برادریم!


هیوک: جالبه ... دیگه؟!


سونگمین: اون حافظه اش رو از دست داده! واسه همین یکم عجیب رفتار میکنه!


هیوک: فقط یکم؟


سونگمین: تو یه تصادف اینجوری شد و ... به مرور معلوم میشه چقدر از حافظه اش پاک شده


هیوک: اینطور که به نظر میاد مغز برادرت به تنظیمات کارخونه برگشته!! خالیه خالی!!!!


سونگمین که از لحن مسخره ی هیوک داشت حرصش میگرفت دندونهاش رو روی هم فشار میداد تا نکنه یوقت حرف نامربوطی به هیوک بزنه! 

هیوک که متوجه حرکات سونگمین بود ادامه داد: کی این اتفاق براش افتاد؟


سونگمین که امیدوار بود هیوک دروغ هاش رو باور کرده باشه با این سوال جا خورد! از قبل برای همه سوال های هیوک جواب منطقی پیداکرده بود ولی چرا به این فکرنکرده بود؟؟ نمیدونست بگه ادن کی تصادف کرده! هیوک به چشمهای سونگمین خیره بود ... با نگاهش انگار به سونگمین میفهموند که /مچت رو گرفتم لی سونگمین/ سونگمین حس میکرد زیادی تو جواب دادن به هیوک مکث کرده.


هیوک: اوکی .. یعنی این داداش کوچولوی تو تصادف کرده و وضع حافظه اش به کلی داغون شده! همه اش همین بود؟؟


سونگمین: آره. همین بود! چرا انقدر دربارمون کنجکاوی؟؟ مخصوصا ادن ... چرا انقدر گیر دادی بهش؟


هیوک: کنجکاوی ...


سونگمین: مسخره اس!


تو حالت عادی اینجوری حرف زدن با هیوک عواقب خوبی نداشت ... و حالا که هیوک به نظر عصبی هم میومد ...!


هیوک با پوزخند عصبی که روی لبهاش بود حالت متفکری به خودش گرفت و گفت: چرا گیر دادم بهتون؟؟؟ ... خوب بذار اینجوری بگیم ... اول .. یه نظامی به سمتتون اسلحه گرفته بود! دوم ... مثل دوتا دزد فراری خودتون رو انداختین تو ماشین ما! سوم ... یه پسرک بی اندازه عجیب که حتی شک دارم انسان باشه دنبال خودت اینور و اونور میبری! چهارم ..." صداش رو بالا برد و تقریبا فریاد زد: چون الان تو خونه من هستین و همه چیزتون دست منه!!!!


سونگمین از حرفای هیوک کمی ترسیده بود ولی سعی کرد بروز نده و اون هم با صدای بلندی جوابش رو داد: کسی ازت نخواسته بود مارو بیاری خونت!!! میتونستی همون موقع که خواستم پیادمون کنی!


هیوک با لحن ترسناکی گفت: از وقتی دزدکی سوار ماشین ما شدین منم که تصمیم میگیرم کجا باشین!


سونگمین: این خیلی مسخرس!!! کی به تو حق همچین کاری رو میده؟؟ با چه منطقی تو برامون تصمیم میگیری؟؟؟؟ من و ادن همین الان از این خونه میریم


هیوک: هه ... میرین؟ کجا با این عجله؟؟؟ چند دقیقه صبرکنین امشب رو تو بازداشتگاه میمونین.


سونگمین: پلیس نه! خواهش میکنم


هیوک: پس سعی کن دهنت رو فقط برای جواب دادن به سوالای من باز کنی!!


با صدای خنده های بلندی که بهشون نزدیک میشد ساکت شدن ...





هیوک:



دروغ میگفت!!! نگاهش، لحنش، تک تک جملاتش ... فریاد میزدن که داره دروغ میگه. ایونهیوک نبودم اگه متوجهش نمیشدم!! هیچکس نمیتونست من رو فریب بده، هیچکس!!  این دروغ گفتناش داشت عصبیم میکرد. اون فکرکرده بود من احمقم؟؟؟؟؟ کم کم داشتم مطمئن میشدم کاسه ای زیر نیم کاسه ی این خرگوش و اون ماهی احمقش هست. وگرنه به چه دلیل جهنمی باید اینجوری بهم دروغ میگفت؟! ما برای اینکه حقیقت رو بشنویم باهاشون خوب رفتار کرده بودیم. دیگه تو مرز انفجار بودم و میخواستم گردن اون خرگوش آب زیرکاه رو خورد کنم که صدای قهقهه  کیواز این افکار بیرون آوردم!!! نگاهم به سمت در ورودی رفت. کیوهیون درحالیکه ادن رو روی شونه اش گذاشته بود وارد سالن شد و ... بلند بلند میخندید!!! به .... مارو باش سونگمین رو با چی ترسونده بودیم! این دویل به چی داشت اینجوری میخندید؟؟؟ با ضربه ی سیلی مانندی که کیو به باسن ادن زد نزدیک بود شاخ دربیارم. این شیطان چی تو اون سرش میگذشت؟؟؟ یکم که نزدیکتر شد متوجه شدم که اونها خیسن! کیو باهاش چیکار کرده بود؟؟

 




کیوهیون:




ادن رو بردم تو حیاط. هیچ نظری درباره اینکه میخوام چیکار کنم نداشتم. چشمم به دوچرخه هیوک که گوشه حیاط زیر سایه بون بود افتاد.


-: ادن ... دوست داری دوچرخه بازی کنی؟


ادن: دوچرخه بازی کنم؟


-: آره. تا حالا سوار دوچرخه نشدی؟


ادن: نه. فقط عکسش رو دیده بودم.


دست ادن رو گرفتم و به سمت دوچرخه رفتیم. بازهم همون حس توی ماشین. این بچه چقدر انرژی مثبت داشت، چقدر عجیب بود. باید کاری که هیوک اون طرف درحال انجامش با سونگمین بود رو من با ادن انجام میدادم تا سر از کارشون دربیاریم. حدس میزدم الان هیوک سونگمین رو تو چه شرایطی قرار داده و من هرگز نمیتونستم از ادن اونجوری حرف بکشم.


-: عکس دوچرخه رو کجا دیدی؟


ادن: تو کتاب داستانی که شینی بهم داده بود. اسم چیزهایی که تو عکسها بودن رو بهم میگفت.


-: حتما شینی دوست خیلی خوبی بوده که اینا رو بهت نشون میداده.


ادن: آره. تو کل مؤسسه فقط شینی باهام درست درمورد اینجا حرف میزد.


-: درباره مؤسسه بگو ... اونجا اذیتت میکردن؟


ادن: اذیتم میکردن؟ نمیدونم ... منم مثل بقیه مدل ها بودم دیگه


مؤسسه ... این جای لعنتی که ازش حرف میزد کجا بود که نمیتونستم اصلا بفهممش؟؟؟


درحالیکه به ادن کمک میکردم سوار دوچرخه بشه گفتم: خیلی دوست دارم مؤسسه رو ببینم. حتما جای جالبی بوده.


ادن محکم بازوی من و گرفته بود. میترسید از روی دوچرخه بیفته


ادن: کی...کیونا... این خیلی ترسناکه! میشه از بیام پایین؟ دارم میفتم.


کیونا؟؟؟؟؟ تا حالا هیچکس اینجوری صدام نکرده بود. جز هیوک هیچکس اسمم رو مخفف نمیکرد. عجیبتر این بود که این لفظ از اسمم رو دوست داشتم. نمیدونم به خاطر خود اسم بود یا لحن گویندش ولی ... ازش خوشم اومده بود.


-: نترس من نمیذارم بیفتی. فقط بازوی منو ول کن و این دسته هایی که اینجاس رو بگیر. باشه؟ من مواظبتم.


ادن: ولی ... من میترسم. میشه بیام پایین؟


-: نمیذارم بیفتی ... قول میدم.


کم مونده بود گریه کنه ولی من قطعا نمیذاشتم آسیبی ببینه.  با تردید بازوم رو ول کرد و فورا دسته های دوچرخه رو گرفت. انقدر محکم گرفته بود که دستش سفید شده بود. آروم دوچرخه رو به حرکت درآوردم و دوبارهآخرین حرفام رو تکرار کردم: ادن ... میشه من مؤسسه رو ببینم؟ حتما جای جالبی بوده.


ادن درحالیکه تمام حواسش به دوچرخه و حفظ تعادلش بود گفت: همه مدل ها آرزو دارن بیان سرزمین انسانها رو ببینن اونوقت تو دوست داری بری اونجا؟ اونجا چیز دیدنی وجود نداره که. اینجا خوشگله ... درخت داره، آسمون داره، خورشید داره. اونجا هیچی. یا باید تو اتاقت بشینی و فقط برای غذاخوردن از اتاقت بری بیرون. یا که دردت میارن.


-: دردت میارن؟


ادن: آره. مجبورت میکنن ساکت بشینی و یه چیز تیز و درداور فرو میکنن تو دستت و یه مایع قرمزی که شینی بهم گفت اسمش خونه از تو دستت درمیارن. اگه جیغ یا داد بزنی اون مذکر ... یعنی اون آقاعه دعوات میکنه.  مؤسسه اصلا جای خوبی نیست. نرو اونجا.


-: تو همیشه اونجا زندگی میکردی؟


ادن: آره .... از وقتی یادم میاد اونجا زندگی کردم و شینی میگفت اونجا به دنیا اومدم.


-: گفتی اسمت اونجا چی بود؟؟ پدر و مادرت هم اونجا بودن؟


ادن: قبل از اینکه سونگمین بگه اسمم ادنه اونجا مذکر 19 بودم. پدر و مادر؟ ما اونجا همچین چیزایی نداشتیم. چی هستن؟ 


اون ... اون چی داشت میگفت؟؟؟ جایی که نه آسمون داشته نه خورشید! مدام ازش خون میگرفتن!! اونجا به دنیا اومده ولی هیچ پدر و مادری اونجا نبودن! جای اسم چه چیزی شبیه کد داشتن و ... حتی غذای عادی نداشتن!! این چه جهنمی بود که این بچه ازش حرف میزد؟؟؟ اون معصوم بود و میتونستم با تمام وجودم قسم بخورم که دروغ نمیگه ... پس قضیه چی بود؟ چقدر همه چیز ترسناک به نظر میومد.


ادن: کیونا ... میخوام پیاده شم. میشه؟


انقدر مظلومانه گفت که حس کردم تمام این مدت داشتم شکنجش میدادم. فورا دوچرخه رو روی جک گذاشتم و کمکش کردم پیاده شه. یکم با فاصله ازم ایستاد و منم رفتم که دوچرخه رو سر جاش بذارم. به سمت ادن برگشتم که دیدم نگاهش به آسمونه و کف دستش رو به سمت بالا گرفته. به زمین نگاه کردم و متوجه شدم که کم کم داره خیس میشه. بارون گرفته بود. به سمت ادن رفتم.


ادن: کیونا ... نمیدونم اینا از کجا اومدن. انگار یکی داره خیسمون میکنه. ببین ...


کف دستش که چند قطره بارون روش چکیده بود رو بهم نشون داد. نگاهش متعجب بود و چقدر تو همین دو روزی که دیده بودمش از این نگاهش خوشم اومده بود. بی توجه به کنجکاوی خفه کنندم درموردش جواب دادم: کسی خیسمون نمیکنه ... اینا قطره های بارونن.


نگاه متعجبش رنگ شادی گرفت و آروم زمزمه کرد: بارون؟؟؟ واقعا؟


-: آره دیگه ... بیا بریم تو تا مریض نشدی


ادن: نمیام ... میخوام اینجا بمونم و بارون ببینم.


-: بیا بریم تو. سرما میخوری دردسر میشه ها!


ادن: کیونا ... باوت میشه؟ بارونه ... من زیر بارون وایستادم.


لحنش شاد و ذوق زده بود. کلاهش رو دراورد و گوشه حیاط پرت کرد. دستهاش رو باز کرده و روش رو به سمت آسمون گرفته بود، با سماجت اصرار داشت چشمهاش رو باز نگه داره و نگاه کنه اما قطرات بارون نمیذاشتن. بارون هر لحظه تندتر میشد و هردومون هرلحظه خیس و خیستر. با اولین نسیم تقریبا مطمئن شدم که فردا باید یه پسر شیطون و لجباز ... و عجیب رو ببریم دکتر. به سمتش رفتم و گفتم: بریم تو. بسه دیگه.


بهم نگاه کرد و درحالیکه عقب میرفت و ازم دور میشد گفت: نه ... میخوام بمونم.


سرعتم رو زیادتر کردم تا بهش برسم و اون هم جیغ کوتاهی کشید و از دستم دررفت. از کارهاش خندم گرفته بود. پس اون دنبال بازی دوست داشت. بیکم سرعتم رو بیشتر کردم و دنبالش کردم. ... اون هم درحالیکه میخندید و ازم میخواست بس کنم فرار میکرد. سویشرت رو از تنش دراورد و کنار کلاه پرتش کرد!!! هرازگاهی برمیگشت و وقتی منو پشت سرش میدید بین خنده هاش جیغ کوتاهی میکشید و سرعتش رو بیشتر میکرد. سریع بود ولی گرفتنش برام کار سختی نبود. با این وجود دوست داشتم بیشتر خندیدنش رو ببینم پس ازش عقب میموندم!!! کارهام برای خودمم عجیب بودن. از کی با دیدن خنده های کسی انقدر حالم خوب میشد؟! 


یکم ایستادم تا نفس تازه کنم و ادن هم با فاصله ازم ایستاد و روی زانوهاش خم شد و نفس نفس میزد.


نگاهش کردم ... شلوارش و تیشرت نارنجی رنگ نموییش کاملا خیس بود و به تنش چسبیده بود. میتونستم برجستگی ممبرش و نوک سینه هاش رو تشخیص بدم. سینه هاش به خاطر نفس های تندش سریع بالا و پایین میرفتن. نگاهم به سمت بالا اومد و ... صورتش ... با موهایی که خیس شده بودن و سیخ توی صورتش ریخته بودن ... بی نهایت خواستنی شده بود .... اون یه پسر بچه ی معصوم و س//ک//سی بود!!!


باید زودتر از این افکار دور میشدم وگرنه یه کاری دست خودم و ادن میدادم. قبل از اینکه فرصت هیچ حرکتی رو بهش بدم به سمتش رفتم و اون رو روی شونه ام گذاشتم. میخندید و دست و پا میزد. افکار منحرفانم رو کنار گذاشتم و از صدای خنده هاش غیر ارادی خندم گرفت. این چیزا تو من بی سابقه بود!! میخندید و مدام تکون میخورد و ازم میخواست بذارمش زمین. نمیدونم مغزم با خودش چی فکرکرده بود که برای آروم کردنش به باسنش که روی دوشم بود ضربه ی آرومی زدم.


وقتی به خودم اومدم که متوجه شدم هیوک و سونگمین بهم خیره شدن ... البته به من و ادن روی شونه ام!!! سونگمین فقط متعجب نگاهمون میکرد  ولی هیوک ... ترجیح میدادم بمیرم و این ریختی نبینمش!! متعجب با صورتی برافروخته از عصبانیت!!!! اگر نگران ادن نبودم حتما امشب رو میرفتم خونه خودم!!!!!


سونگمین از جاش بلند شد و به سمتمون اومد. ادن رو روی زمین گذاشتم. سونگمین سرتا پاش رو چک کرد و 

گفت: چیکار کردین؟؟؟ چرا انقدر خیس شدین؟؟؟


ادن: سونگمین ... من زیر بارون بودم!!! باورت میشه؟؟ کلی با کیونا بهم خوش گذشت. زیر بارون می دویدیم و میخندیدم.


پر از حس خوب بودم. وقتی با کمترین کار تونسته بودم انقدر خوشحالش کنم از خودم خوشم میومد. ولی این حس خوب با دیدن صورت عصبانی هیوک خودش رو گوشه ای از قلبم مخفی کرد!!!


سونگمین: من ادن رو میبرم بالا تا سرمانخورده لباساش رو عوض کنه ... اممم ... کیوهیون شی ... ازتون ممنونم.


لبخند نصفه نیمه ای زدم و حرفش رو تأیید کردم. اون هم بدون معطلی ادن رو از پله ها برد بالا. وقتی بالای پله ها محو شدن لحن ترسناک هیوک منو به خودم آورد: کیونا؟؟؟؟؟


-: نمیدونم یهو ...


هیوک: خفه شو!!


-: چرا انقدر عص ...


هیوک تقریبا داد زد: میگم خفه شو!!! " صداش رو پایینتر آورد و گفت " داشتم تهدیدش میکردم که معلوم نیست سر ادن عزیزش چه بلایی ممکنه بیاری که مثل احمق ها اون جوری اومدین تو!


-: من چه بلایی ممکن بود سرش بیارم؟؟؟ من از نوچه هات که به دستورت هرکاری میکنن نیستما!!! نکنه فکرکردی قاتلی .. جانی چیزیم؟؟؟


هیوک: ببند اون دهنتو.


-: باشه بابا. تو بازکن ببینم چی شد؟ چی فهمیدی؟


هیوک به سمت کاناپه رفت و خودش رو روش ولو کرد: فهمیدم قضیه جدی تر از این حرفاس!!! با یه خرگوش آب زیرکاه و دروغگو طرفیم! گفت ادن برادر کوچیکترشه که حافظه اش رو از دست داده!


-: حرف مفت زده! این چه مدل از دست دادن حافظه اس؟؟؟ اون به نظر نمیاد خاطره هاش رو از یاد برده باشه ...!


هیوک: میدونم. واسه همینم میگم اون خرگوش داره دروغ میگه! ما درباه مؤسسه از ادن یه چیزایی شنیدیم. مؤسسه ای که سونگمین میدونه قضیه اش چیه ولی بروز نمیده!


-: درباره این مؤسسه و خوده ادن ... یه سری اطلاعات ازش گرفتم.


هیوک: اووووه واقعا؟؟؟؟ یعنی به غیر از بچه بازی کار مثبتم بلدی بکنی؟؟؟؟؟


-: میخوای بشنوی یا فقط قراره حرف مفت بزنی؟؟


هیوک: بزن ... میشنوم.


-: عوضی ... اینجور که از حرفای ادن فهمیدم اون یا از بچگی دزدیده شده بوده و جایی دور از آدما زندگی میکرده یا انسان نیست!!


 هیوک: چه طور؟ چه جوری این نتیجه رو گرفتی؟


-: درباره مؤسسه میگفت که همه مدل ها میخوان بیان بیرون و سرزمین انسانها رو ببینن! میگفت تو مؤسسه به دنیا اومده و اونجا بزرگ شده ولی نمیدونست پدر و مادر چی هستن! میگفت میبردنش یه جایی و یه چیزی تو دستش فرو میکردن که دردش میومده، درواقع متوجه شدم ازش خون میگرفتن!! میگفت تو مؤسسه نه خورشید هست نه آسمون نه درخت!!!  هیوک ... اینکه ازش خون میگرفتن قطعا بدون دلیل نبوده و قطعا کسایی این کار رو باهاش میکردن که نیمخواستن اون هیچی بدونه!!! اون جای معمولی نبوده که به جای اسم بهش کد دادن!!!


هیوک فقط به نقطه ای خیره شده بود و به حرفام گوش میداد. اخمهاش تو هم بود و شدیدا تو فکر بود. یه دفعه ای به سمتم برگشت و گفت: ازش خون میگرفتن؟؟


با اینکه از این حرکت ناگهانیش جا خوردم ولی جوابش و دادم: آره.


هیوک: به نظرت خونش به چه دردی میخورده؟


-: معمولا برای آزمایشهای چک آپ یا برای تخلیص ژن و یا پیوند عضو و اینجور کارا از خون استفاده میشه.


هیوک: این قضیه لعنتی زیادی مشکوکه!!! سونگمین دکتره و انگار زیادی ادن رو میشناسه، شاید بشه از محل کارش چیزی فهمید!


-: آره. راست میگی. چند نفر و میذارم دربارش تحقیق کنن.

.

.

.


:)
نظرات 19 + ارسال نظر
soojin شنبه 22 آبان 1395 ساعت 12:57

وااااای هیجانی شد منم کنجکااااااو

زهرا چهارشنبه 12 اسفند 1394 ساعت 02:54

سلام عالی بود مرسی الاهی من فدای کیو

مهتا شنبه 17 بهمن 1394 ساعت 15:13

سلاممممممم
هیییییی چرا فک میکنم کیو داره عاشق دون دون میشه پس مینی چی میشه؟؟؟؟؟

marmar دوشنبه 5 بهمن 1394 ساعت 16:13

این پستو دوست داشتم...ادن ناز و معصوم من...کیو چشاتو بدوز..دهه..بیتلبیت...هیوک خشمگین میشود...ککککک...کومائو..

طاهره چهارشنبه 30 دی 1394 ساعت 20:42

سلام چینگو قشنگم خوبی؟
اگه به من باشه میگم کلا روال داستان رو نمو باشه از بس که حالات و رفتاراش و حرفاش قشنگه. واقعا خوشبحال کیو که با همچین موجودی سر و کار داره.
آه ه ه ه ه فککنم عمیقا عاشق این نموی بامزه شدم.
مرسی عشقم

mino چهارشنبه 30 دی 1394 ساعت 13:39

اخی ماهیم تا حالا بارون دیده قربونش برم اخی کیو عجب دویل هست ها کککک
ممنون عزیزم

aramis یکشنبه 27 دی 1394 ساعت 22:55 http://shineeangels.mihanblog.com

هیوک کلا اعصاب نداره ها...خخخخخ
ممنون عزیزدلم

m&e&d شنبه 26 دی 1394 ساعت 02:18

سلام و تشکر و تولدتون مبارک
این هیوکم با این اخلاقش بدرد هیچی نمیخوره حتی بازجو,این چه جور بازجوییه رسما با حرفاش شکنجه میده طرف رو.خوبه حالا با کیو طرفه اون جلوش وایمیسته به هر طریقی شده چون مهر دونی به دلش افتاده ولی خدا کنه این مهره به جاهایه باریکی نکشه و بیشتره توجهش رو به خرگوشه بانمکش بده اینجوری براش بهتره برا مام خوبه چون چشامون بیش از حد گشاد نمیشه و دهنمون باز نمیمونه از حرکات انتحاری این دوتا

sara83 جمعه 25 دی 1394 ساعت 13:25

مرسی عزیزم خیلی عالی خسته نباشی مرسی برای ادامه

Hadis جمعه 25 دی 1394 ساعت 08:19

اها راستی تولدتم مباااااااااااااارک

Hadis جمعه 25 دی 1394 ساعت 08:17

بله دیگ دونگهه همه رو عوض میکنه حتی شما کیو عزیز ، اقا ی سوال فقط من اصرار دارم ب ادن بگم دونگهه ، اخه دونگهه خیلی قشنگتره ، راحتم مخفف میشه !!!! بیخیالش ، امیدوارم امتحان شنبه رو خوب بدی

باران جمعه 25 دی 1394 ساعت 07:57

سلامممم عزیزممم. مرسی.
کیو با مهربونی بیشتر جواب گرفت..
مین هم تنهایی از پسش بر نمیاد.

Mahsa جمعه 25 دی 1394 ساعت 02:16

سر تو امدن کیوهیون دونگهه مردم
تصور هیوک تو اون وضعیت

مطمعنی کاپلش کیوهاعه نمیشه اخه کیونا

hasti پنج‌شنبه 24 دی 1394 ساعت 23:25

واااااااااااای قسمت جدید
دلم میخواد این مدل هیوک رو جررررر بدمخیلی بداخلاقه لامصب،بد اخلاق و فضول.خوب داداش گلم حالا که بهشون جا دادی زورگوییت چی میگه؟!ولی اشکال نداره به فضولیت ادامه بده:پوزخندهرچه زودتر باید گرفتار یک عدد ماهی خنگ جیگر شی
کیو هم اشتباهی داره عاشق میشه،کیو جان خاله رو یه نفر دیگه متمرکز شو
مرسی آجی خسته نباشی

*marziyeh* پنج‌شنبه 24 دی 1394 ساعت 22:29

سلااااااااااام نیلوفر جونی خوبی؟
شبت بخیرررر.
امتحانا چطور پیش رفته تا الان؟
امیدوارم خوب بوده باشه.

عاغا ببخشید من نمیدونستم تولدته. ببخشید. امشب که توی گروه گفتی فیکت اپ شده اومدم دیدم چه خبر بوده.

تولدت با تاخیر خیلییییییییییییییییی مبارککککککککککک.
امیدوارم سالهای زیاد در سلامتی با خوبی و خوشی زندگی کنی در کنار کسایی که دوستشون داری.

از اولششششم به کیو در این زمینه ها بیشتر از هیوک میشد اعتماد کرد.
میمون فقط بلده عصبی بشه.

ولی خیلی عالی بود.
دست گلت درد نکنه.
به شدت منتظرم امتحانا تموم بشه و زحمت اپ بقیه شو بکشی.
ممنونننننننننن
بخخخخخخخخخخخخخخخل

tarane پنج‌شنبه 24 دی 1394 ساعت 21:20

سلام عزیزم.
دونگهه چقدر پاک و معصومه . واقعا چه بلاهایی که سرش اوردن و قرار بود بازم سرش بیارن . خوب شد مین نجاتش داد.
هیوک و کیو زرنگ تر از این حرفان که گول حرفای مین رو بخورن . حتما دنبال قضیه میرن تا بفهمن چه خبره .
درسته مین بهشون اعتماد نداره و راستش رو نمی گه اما فکر کنم بالاخره مجبور میشه واقعیت رو بهشون بگه یعنی چاره ای نداره . تا الان هم دونی یه چیزایی رو لو داده.
اخی بازی زیز بارون چقدر برای دونگهه هیجان انگیز بود . این کارای ساده چقدر خوشحالش میکنه .
رتارای مظلومانه دونگهه دل سنگم اب میکنه چه برسه هیوک و کیو.
ممنون گلم عااالی بود.
تولدت هم مبارک . ببخشید دیر تبریک گفتم . برات ارزوی سلامتی و موفقیت میکنم.

saha پنج‌شنبه 24 دی 1394 ساعت 20:36 http://proxima.loxblog.com

معرکه بود.... مرسیییییی

ممنونم گل مامی

Sheyda پنج‌شنبه 24 دی 1394 ساعت 20:15

ماهیم چه خودشو تو دل کیو جا کرده
کیو هم که همچنان با هر اتفاق یه فکر منحرفانه به سرش میزنه
هیوک چرا اینقدر بداخلاقه
مرسی عزیزم

ماهی عشقه، کلا تو دل همه اس
کیو خخخخخ
هیوک عصاب مصاب نداره
خوهش میشه

عسل پنج‌شنبه 24 دی 1394 ساعت 19:08

بالاخره آپ شد
من داشتم خل میشدم
دیگه کم-کم داشتم خوابش میدیم
سونگمین-هیوک.... فک میکردم الان هیوک یه چیزی بگه، آخه اینجوری که هیوک بهش زل زده بود گفتم الان لو میده که توی اتاق چی شنیده و اون حرفا اصلا شبیه این نیست که شما دوتا برادر باشین...
کیو-دونگهه ای جانم چقدر نااااااااااااااااااااز بود، پر محبت و گرم و صمیمی خیلی نفس بود
کیو-هیوک... هیوک عصبانی
کیو و تحقیقت از سونگمین
مرسی
امیدوارم توی امتحانات موفق باشی
و بازهم تولدت مبارک عزیزم
و اینکه مگه از عزیزِ به این خوبی چیزی جز خوبی و خوبی و خوبی و خوبی میشه دید
مراقب خودت باش

عزیزم، ببخشید انقدر دیر شد
ممنون که به فیک توجه نشون میدی
ممنون گلم
لطف داری بهم
فدااااات

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد