EunHae is real

ما رو که میشناسین ولی برایه کسانی که ما رو نمیشناسن ! سوجوووو عشق است تمام .

EunHae is real

ما رو که میشناسین ولی برایه کسانی که ما رو نمیشناسن ! سوجوووو عشق است تمام .

سرزمین انسانها - S2/P11


سلاااااام به همه

اینجانب یه پارت تقریبا طولانی آوردم

هنوز امتحانام کاملا تموم نشده ولی دیگه داشتم کلافه میشدم

این پارت و یوهویی آماده کردم

ممنوووووونم از همتون که برام نظر میذارین و بهم لطف دارین

ببخشید که نمیرسم کامنتهارو جواب بدم ولی تمامشون رو میخونم برای بهتر شدن انرژی و انگیزه میگیرم

انقدر شرمندم که نمیتونم ازتون نظر بخوام ولی قسمت کامنت ها رو نمیبندم که عشقتون رو بهم نشون بدین

ممنوووووونم 

بفرمایید ادامه مطلب... 


  

بعد از حرف زدن با کیو اون رفت توی اتاق خودش که بخوابه. منم بعد از اینکه از توی بار یه گیلاس مشروب برای خودم ریختم رفتم تو اتاقم. گیلاس رو روی پاتختی گذاشتم و همه لباسام رو به جز شور//تم دراوردم. هیچوقت نتونستم خودم و عادت بدم که با لباس بخوابم. گرچه ... معمولا فرصت با لباس خوابیدن رو پیدا نمیکردم (هیوک منحرف ). نگاهم به که به اون پایین افتاد به خودم لعنت فرستادم. این لعنتی برای چی باید الان سرحال میشد؟؟؟ 

لپ تاپ رو برداشتم و رفتم روی تخت. روشنش کردم و تا بالا اومدن صفحه یکم از مشر//وبم و خوردم. باورم نمیشد نگاه کردن به برجستگی های بدن ادن اونم از زیر لباسش که به تنش چسبیده بود بتونه تو این مدت زمان کوتاه تحریکم کنه ... درسته که خیلی نبود ولی تونسته بود بیدارش کنه. کم پیش میومد این اتفاق بیفته. آخ که چقد دلش میخواست خودش رو توی کسی که بیدارش کرده حس کنه و به ف//اک بدتش، قلبم هم موافق بود ولی حیف که مغزم اجازه نمیداد. این وسط حال قلبم یه طوری بود ... نمیدونم چش بود. تپش قلب هم مثل بیدار شدن یهویی مم//برم مرض جدیدی بود که گرفته بودم؟؟

با روشن شدن لپ تاپ دست از فکرکردن برداشتم. فورا دوربین اتاق مهمون رو باز کردم. خودم فقط با تصور 

کردن نمیتونستم خالی بشم ... حتما باید یه صحنه ی تحریک آمیز میدیدم و چی بهتر از دیدن اونی که محرکم بود!؟ خدا پدر اونی که دوربین هارو برام نصب کرد بیامرزه ... لعنتی کیفیتش عالی بود. اینم شده بود تفریح این یکی دو روز من. دید زدن یه خرگوش و ماهی تو خلوتشون. سونگمین تنها روی تخت نشسته بود و سرش رو توی دستاش گرفته بود. پس اون ماهی کجا بود؟ چند دقیقه ای سونگمین توی اون حالت موند. دیگه جام مش//روبم داشت خالی میشد و خودم داشتم سرد میشدم که صدای ادن رو شنیدم " سونگمین. میشه بگی موهام رو با کدوم یکی از اینا باید بشورم؟"

پس توی حمام بود. اااایش ... کاش توی حموم اون اتاقم دوربین میذاشتم .... تصور بدن سفیدش که قطرات آب روشون سر میخورن 

... نه ... مثل اینکه مشکل از اون بچه نبود ...  یه بلایی سرم اومده بود که با تصورش دوباره داغ میشدم. باید حتما خودم و به دکتر نشون میدادم. شاید یه مرض جن//سی گرفته بودم.

سونگمین بعد از اینکه ادن صداش کرده بود از دید دوربین خارج شده بود و بکم بعد دوباره سرجاش برگشت. دوباره انتظار. این دومین باری بود که بدون خالی شدن تح//ریک شده بودم و داشتم کلافه میشدم. واسه رفتن به باز یا زنگ زدن بهش دیر بود. تا یکیو میفرستادن بازم سرد میشدم. با چرخیدن سر سونگمین به سمت جایی که در حمام قرار داشت فهمیدم چیزی که منتظرش بودم داره اتفاق میفته. منتظر بودم تا توی کادر دوربین قرار بگیره ... لعنتی ... لعنتی ... چه طور میتونست انقدر خوشگل باشه؟؟ مظلوم و س//ک//سی. مم//برم برای آزاد شدن التماس میکرد. شو//رتم و که دراوردم خوشحال جلوم ایستاد. عوضی ... ببین به چه کارایی وادارم میکنی! (هیوک پاک قاطی کرده ... داره با مم//برش دعوا میکنه!؟)

نگاهم رو از مانیتور گرفتم و به مانیتور خیره شدم. ادن یه حوله رو به طرز ناشیانه ای دور پایین تنه اش پیچیده و با دست نگهش داشته بود. انگار برای اولین بار بود که همچین کاری میکرد.با فکر اینکه به زودی زیر حوله رو میبینم نفسهام تندتر شد ... انگشتام رو دور مم//برم حلقه کردم و شروع کردم به مالیدنش. پوست گندمی رنگش به خاطر خیسی برق میزد. موهای خیسش که توی صورتش ریخته بود و هرازگاهی قطره ای آب ازش میچکید و روی سینه اش میریخت. لبهای باریکش که به خاطر حمام آب گرم قرمزتر از قبل دیده میشد. سیب گلوش ... سینه های برآمده و خوش فرم با نوک صورتی رنگ بانمکش ... شکم صاف و تختش. بعنوان یه پسر زیادی ظریف و وسوسه کننده بود. سرعت دستم رو روی مم//برم بیشتر کردم. دیگه صدای ناله هام بلند شده بود. نگاهم شکمش رو رد کرد و به خط شو/رتش رسید ... آآآآآه ... با ناله ی بلندی که چندان تو کنترل کردنش موفق نبودم به ک//ام رسیدم. " ماهی لعنتی ... هیوک نیستم اگه انتقام امشبم و ازت نگیرم، بالاخره میک//نمت"

ادن لباسهایی که وقتی دیده بودیمش تنش بود رو دوباره پوشیده بود. با حوله مشغول خشک کردن موهاش بود. دیگه به قدر کافی دیده بودم. چندتا دستمال کاغذی برداشتم و کا//مم رو از روی دستم و شکمم پاک کردم. لپ تاپ رو خاموش کردم گذاشتمش روی میز. بدون اینکه بخوام به چیزی فکرکنم سعی کردم بخوابم.


سونگمین: 


تمام شب خواب درستی نداشتم. بعد از اینکه ادن رو به اتاق بردم فرستادمش بره دوش بگیره. بعد ازاینکه لباسهاش رو عوض کرد بدون توجه به اشتیاقش از تعریف کردن قشنگیای بارون در کنار کیوهیون مجبورش کردم بخوابه. نیاز بود که تو سکوت فکرکنم. نمیدونم ولی حس میکردم گند 

زدم. تمام مدتی که با ایونهیوک حرف میزدم یه جوری نگاهم میکرد ... یه جوری که ...ازش میترسیدم. اگه حرفام و باور نمیکرد چی میشد؟؟ چه کاری ممکن بود ازش بربیاد؟ یعنی انقدری قدرت داشت که به دردسر بندازتمون؟! البته ... اون ثروتمند بود ... از کجا معلوم خودش توی اون مؤسسه مدل نداشت؟؟ اگه میفهمید ادن فرار کرده بیچاره میشدیم که!!!! قطعا هیچکدوم دوست نداشتن دنیا از جنایتشون باخبر شه. باید فرار میکردیم ... آره ... این بهترین کار بود. یه بهونه ای برای بیرون رفتن از این خونه پیدامیکردم و فرار میکردیم. اگر خودم تنها بودم سخت نبود ولی تمام این اتفاقات به خاطر ادن پیش اومده بود و نمیتونستم بیخیال اون بشم. نگاهم به صورت معصومش تو خواب افتاد ... چه طور میتونستم ولش کنم و تنها خودم و از این مهلکه ای که توش گیر افتاده بودیم نجات بدم؟؟ اگه رهاش میکردم چه بلایی سرش میومد؟ اصلا چه طور تونسته بودم به رها کردنش فکرکنم؟؟؟ نه ... نمیتونستم تنهاش بذارم. تا اینجا شانس آورده بودیم ... من معمولا خوش شانس نبودم ولی ظاهرا ادن زیادی خوش شانس بود. شاید از این به بعد هم شانس باهامون راه میومد. آروم کنار گوشش زمزمه کردم " رهات نمیکنم، با شانست از این مخمصه هم نجاتمون بده " بوسه ای روی پیشونیش زدم و سعی کردم از فکرای ازاردهنده دور شم و فقط بخوابم .


ادن:


از خواب بیدار شدم. نگاهی به فضای اتاقی که توش بودم انداختم ... سونگمین رو که کنارم خوابیده بود دیدم ... پس خواب نمیدیدم، من واقعا برگزیده شده بودم ... سونگمین واقعی بود ... من و سوار ماشین واقعی کرده بود ... خونه های آدما رو دیده بودم ... با دوتا آدم واقعی حرف زده بودم ، غذاهاشون و خورده بودم ... برای اولین شب تو این سرزمین خوابیده بودم. حتی ... حتی زیر بارون ایستاده بودم! انقدر از حس های خوب پر بودم که اگر همین الان میمردم هم اعتراضی نداشتم! 

به نظر نمیومد سونگمین بخواد بیدارشه. دلم میخواست زودتر از جام پاشم و برم بیرون. دلم میخواست توی این دنیا وقتم و با خوابیدن تلف نکنم. بلند شدم و توی دستشویی دست و صورتم رو شستم. حس بدی داشتم که نتونسته بودم مسواک بزنم. دیشب سونگمین گفته بود مسواک نداریم و باید بخرتش! نمیدونستم دقیقا خریدن چیه.

از اتاق رفتم بیرون. دوباره چشمم به کتابهایی افتاد که کنار هم تو قفسه چیده شده بودن. چقدر دلم میخواست ببینم توشون چی نوشته و داستاناشون و بخونم. دلم میخواست از آدم ها بیشتر بدونم. ولی سونگمین گفته بود باید اجازه بگیرم. بیخیالشون شدم و به سمت پله ها رفتم که در اتاق کیوهیون باز شد ... کیوهیون ... یه آقای خیلی مهربون که باهام خوب رفتار میکرد. اون از غذای مورد علاقش به من داد، من و برد بهم دوچرخه رو از نزدیک نشون داد و حتی من رو سوارش کرد. باهام زیر بارون دویده بود و کلی خندیده بودیم ... لحظه های خیلی قشنگی رو برام درست کرده بود. دیشب اتفاقی بهش گفته بودم کیونا و فکرمیکردم ناراحتش کردم و اون به خاطر اشتباه تلفظ کردن اسمش من رو تنبیه میکنه ولی همچنان باهام مهربون بود. فکرکنم من از اون دختر توی کتاب که اسمش سیندرلا بود خوش شانس تر بودم. اون یه فرشته مهربون رو دیده بود ولی من سه تاشون رو دیده بودم و کنارم داشتمشون. 

کیوهیون: صبح بخیر ادن ... چرا زود بیدار شدی؟

-: صبح بخیر، زوده؟ یعنی چی؟

کیوهیون: خوب ... تو که کار خاصی نداری. میتونستی بیشتر بخوابی.

-: ولی دیگه خوابم نمیاد.   

کیوهیون: باشه. بیابریم صبحانه بخوریم.

-: نباید منتظر بقیه بمونیم؟

کیوهیون: ولی من گشنمه. هیوکجه که رفته شرکت. این داداشت هم معلوم نیست کی بیدار شه.

-: هیوکجه کیه؟ داداشمه چیه؟

کیوهیون: هیوکجه همون ایونهیوکه " کلافه موهاش رو بهم ریخت و ادامه داد " بیخیالش فعلا ... بیا بریم یه چی بخوریم.

-: اوه ... ایونهیوک ناراحت نمیشه اسمش و اشتباهی گفتی؟

کیوهیون: چرا باید ناراحت شه. دوستا اسم همدیگه رو مخفف میکنن خوب

-: یعنی تو ناراحت نشدی من بهت گفتم کیونا؟

کیوهیون: ناراحت نشدم. خیلی هم خوشم اومد. از این به بعد اینجوری صدام کن

-: باشه کیونا ..... اوه راستی ... شرکت چیه؟


کیوهیون: 

تمام روز داشتم جواب سوالای ادن رو میدادم. اون پسر بچه هرچی که میخواست باشه، بی اندازه کیوت بود و منو به خنده مینداخت. درباره هرچیزی که میدید سؤال داشت. فلان چیز چیه؟ چیکارمیکنه؟ چرا؟ چه طوری؟ برام عجیب بود که جواب همه سوالاش رو میدادم. تقریبا هیچ چیز توی آشپزخونه نمونده بود که اون ازم دربارش سؤال نپرسیده باشه. وقت گذروندن باهاش جالب بود. ذوقش وقتی جواب سؤالام و میشنید و درکشون میکرد خیلی بامزه بود. انرژی میداد که بیشتر براش حرف بزنم. سونگمین هم بعد از اینکه بیدار شد به نظر خیلی تو فکر میومد. یک لحظه هم ادن رو تنها نمیذاشت. مطمئن نبودم ولی یه حسی میگفت رفتاراش به حرفای دیشب هیوک ربط داره. هر از گاهی لبش رو میجوید و بعضی مواقع هم سنگینی نگاهش رو روی خودم حس میکردم. یکی دوبار که باهاش چشم تو چشم شدم تعجب رو توی نگاهش دیدم. گرچه ... حقم داشت. مامانم هم اگه من رو موقع سروکله زدن با ادن میدید به عقلم شک میکرد. بدون اینکه به خاطر عجیب بودنش بازجوییش کنم باهاش وقت میگذروندم. خیالم درباره اونایی که برای تحقیق درباره سونگمین و ادن فرستاده بودم راحت بود. اونا میتونستن دست راست شیطان بشن.

تازه ناهار رو خورده بودیم ... روی کاناپه روبه روی تلویزیون نشسته بودم و ادن هم سرش رو روی پام گذاشته بود. تلویزیون کارتون نمو رو پخش میکرد و ادن محو تماشای اون شده بود.

سونگمین: کیوهیون شی ... من میخوام با ادن برم خرید. یه سری وسیله لازم داریم.

-: خرید؟! .... اممممم خوبه. با ماشین میبرمتون.

سونگمین: نه ممنون. مزاحم شما نمیشیم دیگه. خودمون میریم و زود برمیگردیم.

ادن: مینی نمیشه اول این ماهی کوچولو رو ببینم بعدش بریم؟ عکسش روی لباسمم بود

سونگمین با چشمایی گرد شده گفت: مینی؟؟؟؟ از کی تا حالا اینجوری صدام میکنی؟

ادن: کیونا گفت اشکالی نداره اسم دوستمون و یه جور دیگه بگیم. ناراحت شدی؟

سونگمین: کیونا؟؟؟ نه ناراحت نشدم. فقط ... هیچی 

و با نگاهی که شاید فقط به نظر من یکم مهربون میومد نگاهم کرد. 

-: اینجا از مرکز شهر دوره و هوا هم سرده. ممکنه بارندگی هم بشه. اشکالی داره اگه من ببرمتون؟ 

" نه ... چه اشکالی میتونه داشته باشه؟؟؟؟ منم میام "

با صدایی که از سمت در شنیدیم به اون سمت برگشتیم. 

-: اوه هیوک ... کی برگشتی؟ بچه ها میخوان برن خرید کنن.

هیوک: خوبه ... تا حاضر میشین منم فورا یه دوش میگیرم و میام.

سونگمین کلافه به نظر میومد. منم اگه دوتا سیریش بهم میچسبیدن و

راحتم نمیذاشتن همین میشدم!!! "آخ که چقد منو هیوک غیرقابل تحملیم"

سونگمین دست ادن رو گرفت تا به سمت اتاقشون برن که از سمت دیگه دست ادن رو گرفتم.

 -: من و ادن باهم میریم حاضر شیم. فکرکنم بین لباسام لباسی مناسبش پیداکنم.

سونگمین چیزی نگفت. فقط با لبخند موهای ادن رو کمی بهم ریخت و رفت. 

به سمت اتاقم میرفتیم که نگاهم به در اتاق هیوک افتاد. الان که داشت دوش میگرفت بد نبود میرفتم و از لباسهای نسبتا ارزون قیمتش برای ادن لباس برمیداشتم. آخرش این بود که یکم داد و بیداد میکرد و خودش و به درودیوار میکوبید دیگه. اتفاق خاصی نمیفتاد که. به این 

فکرم لبخندی زدم و همونطور که ادن رو دنبال خودم میکشیدم در اتاق هیوک رو باز کردم. 

ادن: کیونا ... اینجا که اتاق تو نیست.

-: هیش ... میدونم. چند دست لباس که مناسبت باشه اینجا دارم. 

ادن دیگه چیزی نگفت و وارد اتاق شدیم. از توی حمام صدا میومد. در کمد لباسهای هیوک رو باز کردم. خوب ... خوووب .... خووووب ...  ایناهاش یه شلوار مشکی جذب و پاره پوره برداشتم .... اوووووم اینم از این یه تیشرت ساده سفید و .... کاپشن چرم مشکی... تی شرت گرم نبود ولی کاپشنه به نظر گرم میومد ... یسسسسس ... این استایل من نبود ولی ترکیب خوبی از آب درمیومد 

لباسها رو روی شونم انداختم. در کمد رو بستم. دست ادن رو که تمام مدت ساکت کنارم ایستاده بود گرفتم و از اتاق بیرون رفتیم. رفتیم تو اتاق خودم. لباسهارو به ادن دادم تا بپوشتشون.

-: من که نمیدونم ... میرم سونگمین کمکم کنه بپوشمشون.

-: طوری نیست، من کمکت میکنم. لبخندی زد که قطعا اگه میخواستم توش غرق بشم کنترلم سخت میشد پس فقط سعی کردم نادیده بگیرمش و کمکش کنم. لباس بیمارستان رو از تنش دراورد و تمام تلاشم و کردم بدنش رو نبینم. گرچه نیازی به دیدن جزئیات نبود. رنگ پوستش به اندازه کافی برای کبود کردنش وسوسه کننده بود. تیشرت رو گرفت. تو یقه اش رو نگاه کرد و پوشیدش. میخواست ببینه مارک هست یانه؟؟؟؟ انگار اون لباس نموییه مارک بهش مزه کرده بوده. شلوار رو برداشت و بعد از بررسیش گردنش رو کج کرد و بهم نگاه کرد. " لعنتی با نمک... میگیرم میخورمتا"

-: چی شده؟

ادن: این چه طوریه؟

-: چی چه طوریه؟ شلواره دیگه.

ادن: میدونم شلواره ولی چه جوری پام کنم؟ کمرش کوچیکه

وااااای خدا

-: این دکمه رو باز میکنی ... زیپش رو میکشی پایین. بعد میپوشیش. دکمه اش رو میبندی و زیپ رو میکشی بالا.

ادن: دکمه جلو باشه؟

چشمام داشت از تعجب از جاش کنده میشد.

-: آره.

رفت توی حمام و چند دقیقه بعد شلوار هیوک رو پوشیده از حمام اومد بیرون ... ای لعنت به من با این انتخاب لباسم. لعنت به تو با این پاهای خوش فرم و هیکل س//ک//سیت. لعنت به هیوک با این لباسایی که میخره .... د عاخه بچه من الان چه طوری بذارم جون سالم به در ببری تو؟!

ادن: کیونا ... این خیلی بهم نچسبیده؟ بعدشم چرا اینطوریه؟ پاهام معلومه که.

-: نه ... مدلشه.

کاپشن رو بهش دادم و گفتم از اتاقم بره بیرون تا منم حاضر شم. یه شلوار جین با یه بلوز آستین بلند سفید و پالتوی بلند کرم رنگم و پوشیدم. از 

اتاق که رفتم بیرون دیدم هیوک رو به روی ادن ایستاده و با تحسین سرتاپاش و نگاه میکنه. خداروشکر انگار نمیخواست لباسا رو تو تن اون طفلی جر بده. تقریبا همزمان با من سونگمینم از اتاقشون بیرون اومد.

رفتم پیش هیوک

-: هیوک با ماشی...

هیوک: خفه شو

-: چرا یهو ...

هیوک: میگم خفه.

-: هیوک من ...

هیوک: فقط چون خیلی بهش میاد و ازش خوشم اومد الان نصفت نمیکنم!!

 دیگه چیزی نگفتم. تا مهربون بود فرصت داشتم پناه بگیرم. سوار ماشینش شدیم. من و هیوک جلو نشستیم و ادن و سونگمین که فوق العاده پکر بود عقب نشستن. تا مرکز شهر هیچکس چیزی نگفت. به مراکز خرید رسیده بودیم که هیوک به سونگمین گفت: چی میخواین بخرین؟ 

سونگمین که به نظر نسبت به این مکالمه بی تمایل میومد گفت: همه چی.

هیوک: ببینم. تو و داداش کوچولوت چرا هیچی با خودتون ندارین؟ نکنه با همین لباسای تنتون از جایی فرار کردین؟!

سونگمین بدون توجه به حرفای هیوک در ماشین رو باز کرد و پیاده شد و ادن رو هم دنبال خودش کشوند

هیوک: توله خرگوش آب زیرکاه. بگیرم به 16 جهت غیر ممکن بک//نمشا.

داشتم از خنده منفجر میشدم ... اولین باری بود همچین تهدیدی رو میشنیدم. 

بالاخره از ماشین پیاده شدیم ...


نظرات 16 + ارسال نظر
Soojin شنبه 22 آبان 1395 ساعت 14:28

واااایییی چه نفسین اینا.
من صبر ندارم میرم پارت بعد.
عالی بود

زهرا چهارشنبه 12 اسفند 1394 ساعت 03:02

سلام عالی بود مرسی آخ من به فدای دونگهه عشقه منه

مهتا شنبه 17 بهمن 1394 ساعت 15:19

خخخخخ یادم از برادرزادم میاد ،تا یه گوش بیکار مبینه شروع میکنه به پرسیدن نهایت آخرش باید سرتو بکوبونی به دیوار تا دست از سرت برداره

sara83 دوشنبه 12 بهمن 1394 ساعت 10:48

عزیزم ادن خیلی گوگولیه میدوستمش
هیوک هم که منحرف تحدیدو
مرسی عزیزم خیلی عالی بود منتظر ادامه داستان خوبت هستیم

TNT شنبه 10 بهمن 1394 ساعت 22:39

our cuuteeee fiiiishhhhh!!!!
tnx

ZARA شنبه 10 بهمن 1394 ساعت 21:20

جوووووووووووووووووووون عاااااااااااااااااااااااااااالی بود ..‌.قربونت برم دایی مرسی نی نی....شدیدا نتظر ادامشم...بوووووووووووووووس گندههههههههههههههه

m&e&d جمعه 9 بهمن 1394 ساعت 23:42

سلام و تشکر
من این داستانو دیشب دیروقت خوندم تاصبح فقط تو فکر بودم که اقاجون ما 4 جهت اصلی داریم,4 جهت فرعی ,حالا فرض براین اگه بخواییم با الفاظ بازی کنیم راست وچپ و عقب و جلو رو اضافه کنیم ,حالا با چند درجه تخفیف جهت قبله رو هم حساب کنیم میشه 13 تا.
این16 جهت چطور ممکنه,مگه میشه,مگه داریم. ,ایا کشف جدید علمیه؟

mino جمعه 9 بهمن 1394 ساعت 22:13

اخی قربون ماهی جذابم برم من کوچول موچول . ممنون عزیزم

Hadis جمعه 9 بهمن 1394 ساعت 15:57

وای دوس دارم این ادنو بخورم ... خیلی خوردنی آخه
با عشق و علاقه ا ی ک کیو نسبت ب دونی داره فک کنم آخر سر زوجش کیوهه از اب در بیاد
مرسی مرسی با وجود امتحانات آپ کردی

mohadesh جمعه 9 بهمن 1394 ساعت 12:52

khaste nabashi...kheili gashang bod....fagat sichul nadarim aya????
hichul doni ro nemibine????aya???

باران جمعه 9 بهمن 1394 ساعت 08:10

سلامممم عزیزممم . مرسی.
طفلی هیوکککک..برا ادن سقوط کرده خودش خبر نداره..

Mahsa جمعه 9 بهمن 1394 ساعت 02:09

هیوک 16 جهت
کیونا یکم به مینی توجه کن
کیوهه

مرسییی عالی بود

Sheyda جمعه 9 بهمن 1394 ساعت 02:00

هیوک توی این فیک حسابی قاطی کردههمه جوره ازش انحراف میباره
مرسی عزیزم

tarane جمعه 9 بهمن 1394 ساعت 01:05

سلام عزیزم.
این هیوک هم اعصاب نداره ها . عیب نداره یه مدت دونی کوچولوی بامزه کنارش باشه اعصابش میاد سر جاش .
دونگهه روی کیو هم اثر گذاشته . کیو وایسته برای یکی درباره تمام وسایل و همه چیز توضیح بده . محاله فقط دونگهه تونست اونو به این کار وادار کنه.
سونگمین چقدر نگران لو رفتن قضیه اس . مثل اینکه نقشه فرار هم داره خراب میشه کیو و هیوک هم باهاشون رفتن. اخرش هم باید بهشون اعتماد کنه و بگه قضیه رو خودش تنها نمی تونه همیشه از دونگهه مراقبت کنه
باید صبر کرد دید چی پیش میاد.
ممنون گلم خیییلی باحال بود.

*marziyeh* پنج‌شنبه 8 بهمن 1394 ساعت 23:18

سلاااااام نیلوفر جونی. خوبی؟؟؟؟ عجب امتحاناتی دارین شما بابا. چقدر طولانی شده؟
حالا تا اینجای امتحانا خوب بوده؟

خیلی منتظر این فیک بودم.

به نظرمن اگه سونگمین جریان رو بهشون بگه دیگه اینقدر بهش سیریش نمیشن و تازه حمایت کننده هم پیدا میکنه.

در هر حال منتظر ادامه اش می مونم.
دست گلت درد نکنه.

فایتینگگگگگگگگ نیلوفر

طاهره پنج‌شنبه 8 بهمن 1394 ساعت 21:44

ای خدا من مردم از تهدید هیوک. این چه تهدیدی بود؟16 جهت!!!!!!
ای وای منم این نمو کوشولو قورتش بدم درسته. اوووووف خداییی کیو چه تحملی داره. هیوک بود به قول خودش الان 16 جهت غیر ممکن ادنو ....
مرسی عشقم عالی بود عالییییییی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد