EunHae is real

ما رو که میشناسین ولی برایه کسانی که ما رو نمیشناسن ! سوجوووو عشق است تمام .

EunHae is real

ما رو که میشناسین ولی برایه کسانی که ما رو نمیشناسن ! سوجوووو عشق است تمام .

سرزمین انسانها - S2/P17

سلاااااااااااام چینگولی ها

بابت تأخیر ات پیش آمده عذرخواهی مینموعم

سال نوتون مبارک باشه

ممنون از همگیتون به خاطر نظراتتون ، دوستتون دارم

ممنون از سایلنت های گل

تولد هیوکی و وونی هم مبارک

به دلایلی آپ هام به تأخیر افتادن

اول تعطیلات عید و بی نتی

دوم خراب شدن لپ تاپ و نابودی کاملش! هنوز درست نشده

سوم خل شدن گوشی و ناتوانی در تایپ کلا

بلی

امروز لپ تاپ یه بنده خدایی رو گرفتم حداقل یک پارت بذارم

در آخر... 

دانشگاه خره 

مدرسه خره

امتحان از اونا خرتره 

فداتون  برین ادامه...  

هیچکس متوجه قطره ی اشکی که روی گونه ی هیوک سر خورد نشد .


پارت 17

انقدر هضم حرف های سونگمین سخت بود که صدایی از کسی درنمیومد و فقط تو سکوت به شنیده هاشون فکرمیکردن. گذر زمان از دستشون در رفته بود. انقدری درگیر درک موقعیت پیش اومده بودن که هیچ سؤالی مجال درگیر کردن ذهنشون رو پیدانمیکرد. بالاخره کیوهیون سکوت رو شکست و گفت: چه طوری ادن رو فراری دادی؟
سونگمین: داستانش مفصله ولی بدون کمک شیندونگ ممکن نبود. اونجا سیستم های امنیتی پیشرفته ای وجود داره و بیشتر شبیه یه پادگان نظامیه تا مرکز تحقیقات. قرار شد من ادن رو فراری بدم و شیندونگ به مؤسسه بگه که مأموریت انجام شده.
کیوهیون: الان اوضاع چه طوره؟ 
شیندونگ: نمیدونم. اوضاع پیچیده شده.برام بپا گذاشتن پس یه جای کار میلنگه. فکرکنم زیادی دست کم گرفته بودیمشون.
بالاخره هیوک موفق شد از افکارش بیرون بیاد و ناگهانی بی ربط به بحث پرسید: سونگمین ... الان ادن رسما توی این دنیا وجود خارجی نداره، درسته؟
کیوهیون که انگار تازه متوجه حضور هیوک تو جمع شده بود به سمتش برگشت و با دیدن چشمهای قرمزش بغض گلوش رو گرفت. به خوبی متوجه عشق هیوک به ادن شده بود و اینکه تو این اوضاع چه چیزهایی انتظارشون رو میکشید میترسوندش و فکر عذاب هایی که ممکن بود بهترین دوستش بکشه آزارش میداد. 
سونگمین و شیندونگ متعجب از اشکهای هیوک بهم دیگه نگاهی انداختن و بالاخره سونگمین جواب سوالش رو داد: آره . ادن تو این دنیا هیچی نداره. نه اسم و فامیلی واقعی، نه شماره شناسایی نه هیچ چیز دیگه. اسم ادن تنها اطلاعاتی از سفارش دهنده اش بود که توی سیستم ثبت شده بود و فکرکردم شاید بدنباشه با اون صداش کنم.
سونگمین که به خوبی متوجه درگیری ذهنی شنونده هاش شده بود گفت: من واقعا خسته ام. دیگه داره صبح میشه و سرم دردگرفته. میرم بخوابم. شب بخیر.
جوابی دریافت نکرد. تو این موقعیتی که هرکی غرق دنیای خودش بود طبیعی به نظر میرسید، پس بی هیچ حرف دیگه ای از پله ها بالا رفت.

...........................
سروصدایی که از آشپزخونه بلند شد برای لحظه ای انقدر بلند شد که هیوک رو به خودش آورد.
هیوک:
یه نفس عمیق کشیدم و حس کردم قفسه سینه ام از بی نفسی دردگرفته. به دور و ورم نگاه کردم. هوا تقریبا روشن شده بود. شیندونگ روی همون مبل سه نفره خوابیده بود و خبری از کیوهیون و سونگمین نبود. نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم ... عقربه ی کوچیکتر 5  و نشون میداد، همین واسه اینکه بفهمم خیلی وقته نشستم و به آینده فکرمیکنم بس بود؛ دیگه دقیقه اش اهمیتی نداشت. خواستم از جام بلند شم ولی نتونستم، انگار که به مبل دوخته شده بودم. تمام تنم از بدون هیچ حرکتی یکجا نشستن خشک شده بود. از جاییکه نشسته بودم به آشپزخونه که ازش صدا میومد نگاه کردم. ماری رو دیدم که برخلاف تلاشش برای آروم کار کردن کابینت هارو با سروصدا بازو بسته میکنه و برای آماده کردن صبحونه درگیره.
بالاخره از جام بلند شدم. پاهام سر شده بودن و درحالیکه روی زمین کشیده میشدن وارد آشپزخونه شدم. ماری با دیدنم جیغ کوتاهی کشید و سریع دستش رو روی دهنش گذاشت. یعنی انقدر قیافم داغون بود؟؟ زود خودش رو کنترل کرد و گفت: عذرمیخوام قربان. ولی واقعا منو ترسوندین.
چهره اش یه جوری شده بود که انگار زامبی دیده.: متأسفم. قهوه داریم؟
ماری: راستش ... تاحالا انقدر زود بیدار نشده بودین و خوب ... من ...
انگار اصلا متوجه نشده بود که تمام مدت روی مبل نشسته بودم و اصلا نخوابیدم.
-: بیخیال، مهم نیست ... راحت باش. من برم یکم بخوابم
چهره اش یکم رنگ تعجب گرفت ولی چیزی نگفت.
به پله ها رسیده بودم که یهو چیزی که خیلی برای انجام دادنش بهش فکرکرده بودم یادم اومد، به سمت ماری برگشتم و گفتم: از این به بعد میخوام هر وعده ی غذایی که درست میکنی با قبلی متفاوت باشه. به اینکه من یا کیوهیون چی و چه طعمی دوست داریم توجه نکن. خوشمزه ترین و مقوی ترین غذاها و بهترین دسرهارو برای هروعده درست کن. زیاد هم درست کن!
احساس میکردم اگه یکم دیگه سرپا وایستم از هوش میرم. منتظر جواب نموندم و از پله ها بالا رفتم. کشون کشون خودم و به اتاقم رسوندم و فورا پیرهنم و از تنم دراوردم. نزدیک تختم بودم که از تصویر روبه روم خشکم زد. قلبم به تپش شیرینی افتاده بود. شوق خاصی با دیدن جسم کوچیک ادن که با آرامش بین ملحفه ها تو تختم خوابیده بود تو وجودم پخش شد. هیچ توجیهی برای اینکه چرا ادن تو جای من خوابیده بود نداشتم ولی مگه اهمیتی هم داشت. مهم این بود که کنار من خوابیدن و ترجیح داده بود. آروم یه جوری که بیدارش نکنم کنارش درازکشیدم. پتویی که پایین پاهاش مچاله شده بود رو باز کردم و روی هردومون انداختم. حالا که دراز کشیده بودم بیشتر از قبل حس میکردم به خواب نیاز دارم ولی نمیتونستم دست از تماشای چهره ی آروم ادن که تو خواب معصومتر میشد بکشم. دستم و تکیه گاه سرم کردم و از بالا به چهره اش نگاه کردم. به کار بردنش برای پسرها خیلی درست به نظر نمیومد ولی اون واقعا ناز بود. دوست داشتم ل//مسش کنم ولی اینبار یه جور دیگه، دفعه ی قبل با ش//هوت بدن فوق العادش و ل//مس کرده بودم اما اینبار حسم فرق داشت، نیاز بود، علاقه بود. موهاش رو از توی صورتش کنار زدم. خم شدم و پیشونی اش رو طولانی بو//سیدم. سرم رو عقب کشیدم. ادن توی خواب بینیش و چین انداخت و کمی چشمهاش رو مالید و به سمت من چرخید اما بیدارنشد. از این واکنش های بچه گونش قند تو دلم آب شد. انقدر عاشقی قشنگ بود و تمام این مدت خودم رو ازش محروم کرده بودم؟! فکرمیکردم عشق همیشه دردناکه. با اینکه از آینده میترسیدم ولی نمیدونستم میتونه انقدر شیرین هم باشه. 
نوری که از لای پرده به داخل تابیده میشد نشون میداد چیزی تا بیدارشدن ادن باقی نمونده. بیشتر از این وقت رو تلف نکردم و جسم کوچیک کسی که عاشقم کرده بود و محکم تو بغلم گرفتم و با لبخندی که نمیتونستم از روی لبهام کنار ببرمش به خواب رفتم.
 .......................

سونگمین: 
گفتم ... بالاخره هرچی که تو دلم سنگینی میکرد و به زبون آوردم. اول استرس داشتم ولی واکنش افراد رو به روم نشون میداد ه استرسم بی مورده. باورش سخت بود ولی ایونهیوک گریش گرفت، ممکن بود از کاری که با ادن کرده پشیمون شده باشه یا شایدم ... نمیدونم. رفتم بخوابم، اینهمه حرف زدن و توضیح دادن اتفاقات خستم کرده بود. وارد اتاقمون شدم اما ادن نبود .... حموم و دستشویی اتاق رو هم نگاه کردم ولی اونجا هم نبود. خدای من، مگه نگفته بود میخواد بخوابه؟ ممکن بود یواشکی حرفای مارو شنیده باشه؟ حرف هایی که زده بودیم چیزهایی بود که نمیخواستم ادن هیچوقت چیزی ازشون بدونه. از اتاق رفتم بیرون. در یکی از اتاقا که باز بود توجهم و جلب کرد. نمیدونستم اتاق کیه، درواقع کلا از این خونه چیزی نمیدونستم. از لحظه ورودمون انقدر ماجرا داشتیم که اصلا به فکر کنجکاوی تو این خونه نیفتاده بودم. در رو بیشتر باز کردم. تو نوری که از راهرو به داخل اتاق میتابید تونستم ادن رو تشخیص بدم که رو تخت خوابیده. اینجا اتاق کی بود؟؟ باید ادن رو بیدار میکردم و میبردم پیش خودم؟ یا فقط میذاشتم راحت بخوابه؟ شرایطش باعث شده بود نگرانش باشم. اما دیگه بعید به نظر میرسید که آسیبی از طرف اعضای این خونه بهش برسه. اشکهای ایونهیوک و صورت ناراحت کیوهیون مطمئنم کرده بودن. همین که خواب بود و از حرفامون چیزی نشنیده بود خیالم رو راحت میکرد. از اتاق بیرون رفتم . 
" از اتاق هیوک میای بیرون؟؟؟"
ترسیدم ولی قبل از اینکه جیغ بزنم دستم رو روی دهنم گذاشتم. به سمت صدا برگشتم 
کیوهیون: متأسفم. نمیخواستم بترسونمت. اونجا چیکار داشتی؟
-: طوری نیست. پس اینجا اتاق ایونهیوکه؟ ادن رفته تو اتاق اون خوابیده.
مطمئنم لبخند یا شایدم پوزخندی روی لبهاش دیدم. حال اینکه بخوام به معنی این حرکتش فکرکنم و نداشتم . به سمت اتاق مهمان میرفتم که کیوهیون صدام کرد. صداش انقدر ملایم و مهربون بود که ناخودآگاه آرومم کرد. مطمئنا میتونست تو کی پاپ موفق بشه. تا حالا هیچکس اینجوری و با این لحن صدام نکرده بود. 
کیوهیون: سونگمین
به سمتش برگشتم. تو یک چشم به هم زدن به سمتم اومد و با فاصله ی خیلی خیلی نزدیک بهم ایستاد. بازوهام رو آروم نگه داشت و خیره به چشمهام گفت: تو .. خیلی شجاع بودی که تونستی همچین کارهایی بکنی و اینهمه استرس رو تحمل کردی. میتونم درک کنم که چقدر برات سخت بوده. ولی میخوام بدونی که از این به بعد تنها نیستی. نمیدونم تو سر ایونهیوک چی میگذره ولی مطمئن باش من کمکت میکنم. میتونی همه جوره روم حساب کنی.
داشت راست میگفت. ایمان داشتم. صداقت و مهربونی توی چشمهاش و کلماتش اجازه نمیدادن بهش شک کنم. حسی که تو اون لحظه داشتم قابل وصف نبود. چقدر راحت با حرفاش تونسته بود نگرانی هام رو ازم بگیره. قطعا خدا برای پاداش نجات دادن یکی از فرشته هاش کیوهیون  رو سر راهمون قرار داده بود.حالا یه حامی داشتم، یه پشتیبان ... من دیگه تنها نبودم.

.................................................
بیشتر از دوهفته از وقتی هیچول بالاخره لب باز کرده بود و اشک ریخته بود میگذشت. بعد از اون دیگه باهام کلمه ای حرف نزده بود اما واکنش هاش طبیعی تر شده بودن. گرچه میزانش کم بود ولی غذا میخورد، گاهی نگاهم میکرد و بعضی وقتها میدیدم تو حال و هوای خودش گریه میکنه. اینا برای زودتر خوب شدنش بهم روحیه میدادن ...
امروز تصمیم داشتم انقدر برای حرف زدن تحریکش کنم که دوباره صداش و بشنوم. این مدت وقت کافی برای جمع و جور کردن افکار و حس هاش داشت و الان دوباره نوبت من بود که کمکش کنم.
خدمتکار سینی صبحانه ای که براش اماده کرده بود رو بهم داد. در اتاقش بسته نبود  ولی در زدم و وارد شدم. بیدار شده بود و از پنجره بیرون رو تماشا میکرد.
-: صبح بخیر، زیبای خفتمون بیدار شده.
نگاهش به سمتم چرخید و خیلی زود روی سینی صبحانه یا شایدم بهتره بگم روی لیوان شیرکاکائو ثابت موند. حرفم انقدر بی مزه بود که بهش واکنشی نشون نداد؟ شیرکاکائو از من مهمتر بود؟ دوست داشت؟! لبه ی تخت نشستم و سینی صبحانه رو کنارم گذاشتم. لقمه ای گرفتم و روبه روی دهنش نگه داشتم. 
-: زودتر صبحونه بخور. باید انرژی داشته باشی، امروز قراره کلی باهم وقت بگذرونیم.
  نگاهش از لیوان شیرکاکائو بالا اومد، نگاهی به لقمه ی توی دستم انداخت و بعدش به چشمهام خیره شد. از نگاهش هیچی نمیتونستم بفهمم و نمیدونستم به چی فکر میکنه. سعی کردم تمام حسی که بهش پیداکرده بودم رو تو چشمهام بریزم تا صداقتم رو ببینه و بهم اعتماد کنه.
بالاخره دستش رو بالا آورد و لقمه رو ازم گرفت و یه گاز ازش خورد. درسته که دهنش رو باز نکرد تا من بهش غذا بدم ولی همین که ازم گرفته بودش خودش کلی بود. صبحونه اش رو خورد ولی به لیوان شیرکاکائوش دست نزد. نفهمیدم معنی این کارش چیه. بالاخره دوست داشت یا نداشت؟
-: هیچول ... بهتر نیست باهام حرف بزنی؟ من میخوام کمکت کنم. میخوام بهتر شی. دوست داشتن اتفاق خوبیه ولی اینکه انقدر به خاطرش اذیت شی درست نیست.
هیچول نگاهش رو به به دستهاش دوخته بود: دوستش نداشتم. 
باهام حرف زد؟ الان جواب داد؟ خدایا ممنون. ولی این جمله ... قبلا هم شنیده بودمش. منظورش چی میتونست باشه؟ دوستش نداشت؟؟؟
-: وقتش نشده حرف بزنیم؟ 
هیچول: چی میخوای بشنوی؟
-: همه چی رو. چه اتفاقاتی افتاد؟ از برادرت ... اجازه میدی همه چی رو بدونم؟
هیچول: اونایی که آوردنم اینجا بهت نگفتن؟ نگفتن باهامون چیکار کردن؟ چقدر عذابمون دادن؟
-: نه، نذاشتم بگن. نذاشتم کسی چیزی تعریف کنه. چون هیچکس جای تو توی اتفاقات نبوده. صبرکردم خودت بهم بگی. میخوام از زبون تو بشنوم.
هیچول نگاه غمگینی بهم انداخت. با صدای آرومی گفت: قضاوتم میکنی.
-: قسم میخورم این کار رو نمیکنم. هرچی بوده گذشته. فقط میخوام کمکت کنم، میخوام خوب باشی.
بازهم نگاه غمگینش و بهم دوخت. قطره ی اشکی که روی گونه اش سر خورد مثل سیلی بود که داشت زندگیم رو با خودش میشست و میبرد.
هیچول: دوستش نداشتم ... دونگهه ... برا ... برادر کوچیکترم ... از همون اول ... از اول .... عاشقش بودم!

نظرات 14 + ارسال نظر
مهتا سه‌شنبه 24 فروردین 1395 ساعت 10:53

سلاممممممممم گلکم
هیییییی پس هیوک بالاخره تو تله افتاد،حالا یکی بیاد ایونهه رو جم کنه
کیو هم داره با سونگمین رو هم میریزه،ولی من اولش فک کردم کیو حواسش رفته پی دونی !!!
ممنون گلم خسته نباشی

sara83 دوشنبه 23 فروردین 1395 ساعت 15:54

مرسی عزیزم خیلی خوب بود

عسل-دریا یکشنبه 22 فروردین 1395 ساعت 08:50

درود عزیز
سال نو مبارک
امیدوارم خوب باشی
و مورسه و درس واقعا چی میتونم بگم....
بابت آپ و وقتی که گذاشتی ممنون
دلم برای هیچل خیلی میسوزه
ادن ملوس و گناه داره...
هیوکی که خیلی طفلی
کیو عزیزم چقدر مهربونه و پشتیبان و بازم عزیزم
اخی شیونی
شیندونگم...

kimi یکشنبه 22 فروردین 1395 ساعت 00:02

مرسى گووووود
همه خرن اصلا زىاد خودت رو ناراحت نکن

m&e&d شنبه 21 فروردین 1395 ساعت 20:19

سلام و سال نو شمام مبارک هرچند دیگه اخرای فروردینه.
وای فکرمیکردم دیگه این داستانم مثل خیلی داستانهای دیگه نصفه کاره موند .بقول بچه ها چشمون به وب خشکید ازبس ناامید برگشتیم.
ولی این قسمت فوق العاده بود ,ای جانم من عاشق بی خبر خوابیدن ادن تو تخت هیوک و بغل کردن بی مقدمه هیوک

باران شنبه 21 فروردین 1395 ساعت 14:46

سلامممم عزیزممم. مرسی.
چقدررر هیوک مهربون شده ... ادن هم کلی خودش رو تو دل هیوک و کیو جا انداخته.. امیدوارم بتونن بهشون کمک کنن...

Sheyda شنبه 21 فروردین 1395 ساعت 14:22

این ماهیم با اینکاراش آخر هیوک رو دیوونه میکنه
الان شیوون با این حرف هیچول حسابی حسودی میکنه
مرسی عزیزم

TNT شنبه 21 فروردین 1395 ساعت 13:23

دروووود نیلوییییی
عخخخیییی هیوک عاشق را ب کدامین ور دلم نهادینه کنم؟
ادن را چگون؟ ای جان ی راست رفته اتاق هیوک
بالاخره چولا زبون باز کرد...عررر
دستت مرسی

طاهره شنبه 21 فروردین 1395 ساعت 00:57

یعنی قراره واقعا دوباره این فیک رو بخونیم یا پارت بعد رفت واس سال بعد
خیلی دوسش داشتم. الهی ادن موش موشی خودش میدونه باید کجا بره بخوابه بچه باهوشیه
کیو داره راه رو واس اعتراف به مینی هموار میکنه. بلا رو ببین چطو مخ مینی رو زد
عاشقش شدم رفت
تنکس هانییییییییی

marziye جمعه 20 فروردین 1395 ساعت 23:48

ممنوووون که گذاشتی
خیلی وقت بود که منتظرش بودم
هیوکم چقد احساسیه
خیلی قشنگ بود

tarane جمعه 20 فروردین 1395 ساعت 22:46

سلام گلم.
بالاخره همه چی گفته شد . هیوک هم قبول کرد که احساسش به دونگهه ع/شقه و ع/شق واقعا وجود داره . فکر کنم تنها کسی که میتونست به هیوک اینو ثابت کنه فقط دونگهه بود . مگه میشه این بچه رو دید و دوستش نداشت؟
کیو و هیوک حالا که به مین و شیندونگ کمک میکنن ، باعث میشه محافظت از دونی اسونتر بشه.
هیچول یعنی بهتر میشه ؟ میتونه دوباره زندگیش جدیدی رو شروع کنه؟
ممنون گلم خییییلی عااالی بود . مرررسی

mohadeseh جمعه 20 فروردین 1395 ساعت 17:25

dalam vase in tang shode bodddddd

marmar جمعه 20 فروردین 1395 ساعت 16:37

ای جونم....ادن چقده گوگولی و نازه...مثه بچها میمونه حتی تو خواب
حق داره واقعا هیوک..بچم داره تازه حس عاشقی رو میفهمه
کیوووو هم نازه...دوزش دارم بس مهلبونه...
ها...هیچول دونگهه دوز؟؟؟ عاشق،،؟؟

sahar--tjr جمعه 20 فروردین 1395 ساعت 16:13

هیوک عزیزممم...احساساتی شدهههه
عاشق شدههه
عاشقه ادننن
الهی فداش بشم...چ ذوقی کرد دید ادن تو اتاقش خوابیدع
کیویه مهربونمممم میخواد کمک کنههه
هیچولم ک داره خوب میشهههه
خیلی خوب بوددد...مرسی اجییی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد