EunHae is real

ما رو که میشناسین ولی برایه کسانی که ما رو نمیشناسن ! سوجوووو عشق است تمام .

EunHae is real

ما رو که میشناسین ولی برایه کسانی که ما رو نمیشناسن ! سوجوووو عشق است تمام .

سرزمین انسانها - S2/P20

سلام به همه چینگوهای گلم

خوبین؟ خوشین؟

با امتحانات چه میکنید؟

بابت تأخیرهام معذرت، منم درگیر درس و بدبختیامم و نمیرسم زودتر آپ کنم، لپ تاپم هم همچنان مشکل داره

یه سری کم لطفی هم از یه سری دوستان دیدم که روحیم و خراب کرده و اگر دوستایی که نظر میدن و هوام و دارن نبودن نوشتن و رها میکردم...

اینکه به نظر بعضی من اصلا نویسنده نیستم و بیخود وقت بچه ها رو میگیرم!!!  از عزیزانی که نظرشون اینه میخوام که نوشته هام رو نخونن  که مجبور نشن اینارو بهم بگن

من که از سنگ نیستم، یه ظرفیتی دارم

این پارت لینک دانلود نمیذارم که نبینم فیکم چقدر دانلود میشه و انتظار نظر نداشته باشم. 

اما از دوستانی که تا الان نظر دادن و پشتم بودن ممنونم و منتظرم بازم ازشون عشق بگیرم

دوستتون  دارم

بفرمایید ادامه... 


 

از روزی که هیچول درباره عشق به قول خودش ممنوعه اش به برادر ناتنیش برام تعریف کرده بود تا الان چیزهای زیادی برام روشن شده بود. دونگهه پسر خونده ی جناب کیم که عشق بی اندازه هیچول بهش نه تنها خودش رو عذاب داده بود، دونگهه رو هم به کشتن داده بود. گرچه تقصیری هم نداشت. عشق دست خود آدم نیست. از ماجراهاش با دونگهه و دوستاشون یونهو و چانگمین تا وضعیتشون توی خونه پدری برام گفت. اگر سختگیری های خانوادشون نبود دوتا برادر خیلی اوقات خوشی رو میتونستن باهم داشته باشن، شاید دونگهه هنوز زنده بود، البته اگه میتونست عشق هیچول رو قبول کنه. علاوه بر اینا از اتفاقات قبل و بعد از اعترافش و شخصی به اسم گیون سوک برام حرف زد و البته بدون هیچ سند و مدرکی گیون سوک رو قاتل دونگهه میدونست. اما پلیس و تحقیقاتش هیچ مدرکی علیه اون پیدانکرده بودن و این اتفاق رو قتل نمیدونستن چون سطح الکل خون دونگهه بالا بوده و متوجه رفتارهای خودش نبوده. و در آخر اون رو خودکشی تلقی کردن و هیچکس هم دستگیر نشد! با این حال هیچول اصرار داشت که اون تصادف بزن در رو و راننده هم کسی جز گیون سوک نبوده. 

وقتایی که از دونگهه تعریف میکرد انقدر غمگین و دل شکسته میشد که دلم میخواست  بمیرم و همینطور ناخواسته حسادت میکردم. اون خیلی خوش شانس بوده که عشق هیچول رو برای خودش داشته. ولی این وسط زیادی هم مظلوم واقع شده بوده. از همه طرف تحت فشار بوده و هیچ راهی به جایی نداشته. شاید این رفتن و رهایی آخرین و تنها راه خلاص شدنش از دنیایی بوده که روی خوش بهش نشون نداده. شاید از رفتنش خوشحال بوده.  بگذریم...

الان تقریبا میتونستم بگم حال عمومی هیچول خوب شده ولی حال دلش نه. تا حدودی باهام دوست شده بود، حرف میزد، شاید بدون اشتها ولی غذاشو میخورد، دیگه ساعت ها یه گوشه کز نمیکرد و به یه نقطه خیره نمیشد اما نگاهش سرد بود و خالی از روح و هرگونه احساسی. اتفاقات و آدمای اطرافش براش هیچ اهمیتی نداشتن و این رو وقتی مطمئن شدم که مادرش زنگ زد و وقتی فهمید حالش بهتره ازش خواست برگرده خونه و به دیدن پدرش بره، گفت پدرت مدت زیادیه که بیهوشه و شاید دیگه هیچوقت نتونی ببینیش. اما تمام واکنش هیچول گفتن جمله ی "مهم نیست، من دیگه به اون خونه برنمیگردم" و قطع کردن تماس بود. حتی گاهی شک میکردم بودن و نبودن من هم براش فرقی کنه. با اینکه اعضای خانوادشون مستقیما تو مرگ دونگهه هیچ نقشی نداشتن ولی هیچول تمام دنیارو مقصر این اتفاق و از دست رفتن عشقش میدونست.  

از حال دل خودم ... چیزی نگم بهتره. وقتی عشق دونگهه نه تنها از قلبش بیرون نرفته بود حتی ذره ای هم کمرنگ نشده بود چه طور به خواسته دل خودم گوش میکردم؟! چه طور اعتراف میکردم وقتی شک نداشتم که پس زده میشم. حداقل الان کنارم بود و میتونستم ببینمش. ولی با تمام اینا نمیتونستم نسبت به دونگهه حس بدی داشته باشم. اون بی گناه تر هر کسی بوده.


سر میز ناهار بودیم. غذا تو سکوت کامل خورده میشد. هیچول غذاش رو خیلی آروم و کم کم میخورد و این اشتهای منم کور میکرد. اما سعی میکردم به روی خودم نیارم و بذارم به مرور همه چی درست شه. داشتم روش های روانشناسی برای همراه کردن هیچول با خودم تو کارهارو مرور میکردم که صدای زنگ موبایلم رو از توی اتاقم شنیدم. با یه ببخشید میز رو ترک کردم. تماس از مامان هیچول بود. از معدود افرادی بود که حتی بعد از بهبودی بیمارش شماره اش رو سیو نگه داشتم.

-: الو

صدای پرانرژی خانم کیم تو گوشم پیچید: سلام دکتر چویی، من کیم هستم، مامان هیچول

-: سلام خانم کیم، روزتون بخیر

خانم کیم: زنگ زدم بهتون بگم پدر هیچول به هوش اومده.

-: چه خبر خوبی، خوشحال شدم، بهتون تبریک میگم. به هیچول خبر میدم.

خانم کیم: ممنونم. راستش پدرش به محض اینکه تونست حرف بزنه گفت میخواد هیچول رو ببینه. خیلی اصرار میکنه.  نتونستم بهش بگم هیچول دیگه علاقه ای به دیدن ما نداره. میخواستم ازتون خواهش کنم شما هیچول رو راضی کنین به دیدن پدرش بیاد.

-: باهاش صحبت میکنم. سعی میکنم متقاعدش کنم و خودم میارمش پیشتون. فقط آدرس بیمارستان رو برام بفرستین.

خانم کیم: ممنونم دکتر. براتون میفرستمش. خدانگهدار

-: خداحافظ.

پوفی کشیدم. آخه من چه طوری اون گربه چموش و راضی میکردم بره دیدن پدرش؟؟؟؟! برگشتم که از اتاقم برم بیرون که هیچول رو دم در دیدم.

-: پدرت بهوش اومده. 

هیچول با یه پوزخند گفت: خوشحالم.

تو حالت عادی این حرف عادی تلقی میشد ولی تو وضعیت هیچول و با این لحن ... نتونستم تعجب نکنم. فکرکنم هیچول هم متوجهش شد که ادامه داد: حداقل دونگهه اون دنیا آرامش داره.

این بیشتر به هیچولی که میشناختم شبیه بود.

-: مادرت ...

هیچول: از الان بگم من هیچ جا نمیام چویی شیوون! اصرار الکی هم بکنی از اینجا میرم. میرم جایی که دست هیچکدومتون بهم نرسه! متوجه شدی؟؟؟؟

طوری این حرفا رو سریع و با فریاد گفت که خشکم زد. هیچوقت کسی باهام اینطوری حرف نزده بود. ولی من مثلا روانپزشک بودم و باید رو اعصابم مسلط میموندم. 

-: اما هیچول، مگه گناه پدرو مادرت تو این اتفاقات چی بوده؟

هیچول: چی بوده؟ بعد از اونهمه که حرف زدم و تعریف کردم تازه میپرسی چی بوده؟؟؟؟؟ یادم نرفته اون پیرزن کثیف دونگهه رو اذیت میکرد و این آدما صداشون درنمیومد. یادم نرفته برای دور کردنش از من میخواستن مجبورش کنن با یه دختر عوضی ازدواج کنه و خم به ابروشون نیاوردن. یادم نمیره به خاطر اینکه من گفتم گ.ی هستم اون شب دونگه چقدر کتک خورد، یعنی نمیفهمید داره کیو میزنه؟ یا شایدم خالی کردن عصبانیتش روی پسری که از خون خودش نبود براش راحتتر بود؟؟؟؟؟ اون زن چی؟ تنها کاری که میتونست بکنه گریه کردن بود؟؟؟؟ اونا 23 سال آزارش دادن.


++++


-: سلام خانم کیم

خانم کیم: سلام دکتر. پس هیچول کو؟

-: نیومد. نتونستم کاری بکنم. اصرار میکردم از خونه من هم میرفت. هنوز غمش تازه اس ، یکم که آروم شه وضعیت بهتر میشه.

خانم کیم: نمیدونم به پدرش چی بگم، میترسم باز حالش بد شه.

-: میشه من باهاشون حرف بزنم؟ شاید حرفاشون رو جای هیچول به من بگن.

خانم کیم: شما خودت روانپزشکی و بهتر از ما میدونی تو این موقعیت چی درسته. لطفا کمکمون کن.

احترامی گذاشتم و رد شدم. تقه ای به در زدم و وارد اتاقی که آقای کیم توش بستری بود شدم. با بیحالی روش و به سمت من برگردوند. قبل از اینکه چیزی بگه خودم رو معرفی کردم و گفتم روانپزشک هیچول هستم. اخمی کرد و چشماش رو بست.

ماسک اکسیژن رو از روی صورتش برداشت و درحالیکه معلوم بود نمیتونه چندان راحت صحبت کنه گفت: پس حاضر شد به خاطر گرایش جنسی کثیفش بیاد پیش روانپزشک؟

خیلی خوب از اتفاقاتی که بعد از فهمیدن گ.ی بودن هیچول افتاده خبر داشتم و انتظاری هم جز این رفتار از پدرش نداشتم. اما حدس میزدم بعد از اتفاقات پیش اومده یکم برخوردش بهتر شده باشه که اشتباه کرده بودم.

-: در واقع حال هیچول به خاطر از دست دادن برادرش خوب نبود که آوردنش پیش من.

کیم: اون طفل معصوم از دست هیچول و کاراش خودش و انداخت زیر ماشین. حالا براش غم باد گرفته؟!

-: خوشحالم که هیچول رو با خودم نیاوردم. حرفاتون میتونست تمام تلاشهای این مدتم رو به هیچ تبدیل کنه.

کیم: چه انتظاری از من داری؟ من مردی هستم که تو یک هفته همه چیزش و از دست داد. جفت پسرهام، مادرم، اعتبارم، آبروم، شرکتم. اینا اتفاقات کمیه؟ فکرمیکنی شنیدن خبر مرگ دونگهه برام آسون بود؟ 

بعد از این جمله نفسش گرفت و مجبور شد برای چند دقیقه با کمک ماسک اکسیژن نفس بکشه. چند دقیقه ای که ترجیح دادم ساکت بمونم و به حرفهاش فکرکنم. به اینکه از یه خانواده اصیل و سنتی تو کشوری مثل کره رفتار دیگه ای هم انتظار نمیرفت. دیدن برخورد خانواده خودم انتظارم و بالا برده بود. یکم که نفسهاش عادی شد دوباره ماسک رو برداشت، قطرات درشت اشک از چشم هاش پایین چکیدن و بالش زیر سرش رو خیس کردن. با صدای گرفته ای ادامه داد : فکرمیکنی اینکه شب قبلش اونجوری از دستم کتک خورد و حتی فرصت طلب بخشش بهم نداد و رفت عذاب کمیه؟  نبود و نیست. هر ثانیه اش عذابه، درده. انقدری غمش سنگین بود که قلبم طاقت نیاورد. همه  ی اینا تقصیر کی بود؟؟؟ اگه هیچول یکم ... فقط یکم بچه سربه راهی بود دونگهه انقدر عذاب نمیکشید.

نمیدونستم چی بگم. همه این وسط حق رو به خودشون میدادن و ظاهرا هم حق داشتن ... تنها قربانی این وسط دونگهه بود، کسی که به خاطر خودخواهی های بقیه رفتن و به ادامه زندگی ترجیح داده بود.

سکوت من رو که دید گفت: با اینکه هیچول حقشه این حرفارو بشنوه ولی چیزای مهمتری واس گفتن بهش دارم. اگر فقط دست از مزخرفاتی که درباره گ.ی بودن میگه برداره و بگه اشتباه کرده ...

-: جناب کیم ... مطمئن باشید این رو از زبون هیچول نخواهید شنید! گرایش جنسی چیزی نیست که بشه عوضش کرد!!!

کیم: ولی بهت اطمینان میدم کاری که گفتم و میکنه!!!

اینهمه اطمینانش از حرفی که میزد برام عجیب بود. هیچولی که من میشناختم عمرا این کارهارو نمیکرد! و البته که من یکی اصلا موافق انجامشون نبودم.

-: دلیل اینهمه اطمینان رو میشه به منم بگین؟

کیم: به نظرت شنیدن اینکه میتونیم دونگهه رو برگردونیم برای سر عقل آوردن هیچول کافی به نظر نمیاد؟ 

جا خوردم. منظورش از برگردوندن کسی که مرده چی بود؟! این فقط یه حقه بود.

-: منظورتون چیه؟ فکرمیکنین با فریب دادنش میتونین کاری از پیش ببرین؟ 

کیم: فریب نیست. میتونیم دونگهه رو برگردونیم.

یا عیسی مسیح (البته خودم تو دلم اینو یا ابالفضل گفتم ... :) ) داشت از چی حرف میزد؟؟؟؟  

کیم: حق داری شوکه بشی. منم اگه با چشمام نمیدیدم باور نمیکردم. نمیدونم چه جوری باید برات توضیح بدم  .... به هر حال، اینارو به اون کیم هیچول احمق بگو. بگو سر عقل بیاد تا بتونه برادرش و ببینه. اگه گوش نکنه پشت گوشش و دید دونگهه رو هم میبینه !

-: ولی این غیر ممکنه!

+++++++++++++

دیگه بهتر از این چی میتونست باشه؟ خوشحال بودم، با تمام وجود. انقدر همه چیز ناباورانه خوب پیش میرفت که حس میکردم همه چیز رؤیاس. رؤیایی که هیچوقت دوست نداشتم تموم شه. انگار که کسی همه چیز رو به بهترین شکل کنار هم قرار داده بود تا بتونیم با آرامش زندگی کنیم. بودن با کیوهیون و داشتنش ، عشق غیرقابل انکار ایونهیوک به ادن ... چیزایی بودن که فکرش رو نمیکردم، حتی خوابش رو هم نمیدیدم. واقعا چی شد که اینجوری شد؟؟؟ برای فرار از مخمصه ای که هنوزم باورم نمیشه به خیر گذشته بدون نقشه سوار ماشینشون شدیم. اصلا چرا سوار اون ماشین شدیم؟؟؟ چی میشد اگه ماشین درحال حرکت دیگه ای اونجا میدیدیم؟! تمام اتفاقای بعدش ... این یک ماه و خورده ای اقامتمون تو خونه ی ایونهیوک رو برای خودم مرور کردم. جدا چی فکر میکردم و چی شده بود؟! .... دستی که روبه روم حرکت کرد و صدای کیوهیون از گذشته به حال کشوندم. 

کیوهیون با یه لبخند که صورتش رو خاص تر میکرد گفت: کجایی تو؟؟؟؟ چندبار صدات کردم

-: ببخشید اصلا متوجه نشدم، داشتم فکرمیکردم " و پیکی که روبه روم روی میز بود و احتمالا برای من پر شده بود رو برداشتم و سرکشیدم.

کیوهیون دوباره برام پرش کرد، پیک پیتر و ماری و شیندونگ رو هم پر کرد، همگی پیک هامون رو به سلامتی ازدواج ادن و ایونهیوک بهم زدیم و یه نفس سرکشیدیمشون.

کیوهیون که صورتش رو به خاطر تلخی مشروب جمع کرده بود گفت: من که اینجام، به چی انقدر عمیق فکر میکردی؟!     

لبخندی به اینهمه خواستنی بودنش زدم: به سرنوشت!

کیوهیون: سرنوشت؟؟؟ خوبه که نمیتونه رقیبم باشه. به چیش فکرمیکردی حالا؟

-: هیچ چیز نمیتونه با تو رقابت کنه! داشتم به خودم، تو، ادن، ایونهیوک، شیندونگ و آشناییمون با هم فکرمیکردم. جز سرنوشت چیز دیگه ای نمیتونه باشه، مگه نه؟!

کیوهیون: میتونه باشه!

-: منظورت چیه؟

کیوهیون: کنجکاوی .. یا بهتره بگم فضولی من و ایونهیوک کار دستمون داد!! اگه واسه سردراوردن از کارتون به زور نگهتون نمیداشتیم ... یا نه ... اصلا اگه از همون اول پیادتون کرده بودیم به اینجایی که الان هستیم نمیرسیدیم!

-: هی ... یه جوری نگو که فکرکنم از اینکه پیادمون نکردی پشیمونی.

کیوهیون: هیچوقت ذره ای احساس پشیمونی نداشتم!

نگاهش کردم، صورتش از هر وقتی مهربونتر بود و چشمهاش چیزی جز صداقت نشون نمیداد. داشتنش بهترین اتفاق عمرم بود. 

-: ولی واقعا اگر اجازه نمیدادید باهاتون بیایم احتمالا گیر میفتادیم و الان هرکدوم از اعضای ادن تو بدن یکی دیگه کار میکرد و منم معلوم نیست چی به سرم اومده بود.

 شیندونگ: ناسلامتی عروسیه ها، حتما باید امشب درباره این چیزا حرف بزنید؟؟؟ کیک و کوفتم کردین.

کیوهیون: حیف اونهمه کیک که خوردی تازه کوفتتم شده، وای دل تو دلم نیست برم ببینم ایونهیوک با ادن مست داره چیکار میکنه. 

" تو که انقدر مشتاقی ببینی مردم شب عروسیشون چیکار میکنن چرا خودت دست به کار نمیشی؟؟؟؟ "

اینهیوک بود ... تنها و یکمم عصبانی به نظر میومد. البته انگار این فقط نظر من نبود! 

شیندونگ: داماد چرا شب عروسیش این شکلیه؟ عروست کو؟ چرا پیشش نیستی؟؟

ایونهیوک: اینارو از کسی باید بپرسی که بهش مشروب خورونده!!!

کیوهیون: حالا دو قطره ویسکی که اشکالی نداره، اتفاقا خوبم هست، میخواستم کارت و راحت کنم، مست کنه شیطون میشه به تو هم بد نمیگذره که

...........

کیوهیون: چرا اینجوری نگام میکنی؟ حالا یکم بیشتر از دوقطره بود ... خیلی شیطون شده؟

...........

کیوهیون: خوب چرا عین مجسمه بودا منو نگاه میکنی؟ ادن نتونست ارضا ....

ایونهیوک: بعضی وقتها تو اینکه چرا به تو لقب دویل دادن میمونم. به کسی که تا حالا تو عمرش لب به مشروب نزده ویسکی میدن؟؟ تو اصلا فکر میکنی؟؟

کیوهیون: یا مسیح ... 

تا مرز سکته رفتم. چه بلایی سرش اومده بود؟

ماری: قربان ... حالش خوبه؟؟؟؟؟ 

ایونهیوک: خوب نبود که الان همتونو به فاک ...

چشمای ماری گرد شد و لپ هاش قرمز شد و ایونهیوک فهمید دیگه نباید حرفش رو ادامه بده

ایونهیوک: ایش ... فقط بالا آورد و بعدشم خوابید ... تقریبا میشه گفت از هوش رفت.

 کیوهیون: پوفففففففف ... پس به خیر گذشته.



نظرات 19 + ارسال نظر
Soojin شنبه 22 آبان 1395 ساعت 20:38

کیو دیوث دویل
عالیییی

sahar--tjr جمعه 21 خرداد 1395 ساعت 17:59

سلاممممم
واییی...دلم میخواد بابای هیچولو بزنمش
الان ینی میخواد ادنو برگردونه؟!!ولی ادن ک نیستش
بهترررر...بذار با هیوکیش زندگیشو کنهههه
عررررر...عروس شب عروسیش از حال رفت
مرسی اجییییی...

الینا پنج‌شنبه 20 خرداد 1395 ساعت 02:20

اگر میشه بعدش که نظرمو خوندی پاکش کن.تنکس

الینا سه‌شنبه 18 خرداد 1395 ساعت 10:23 http://elinaelfish89@yahoo.com

ایمیلم رو گذاشتم.ممنون

الینا سه‌شنبه 18 خرداد 1395 ساعت 10:20

سلام.شرمنده مزاحمت میشم.من قبلا فیک اسطوره رقص رو میخوندم.اما الآن رفتم دان کنم که دوباره بخونم رمزش یادم نمیومد هر چی هم گشتم پیداش نکردم.خود نویسنده هم جواب نمیداد.خواستم خواهش کنم اگر میشه برام بفرستی.ممنون

tarane یکشنبه 16 خرداد 1395 ساعت 22:28

سلام گلم
وای الان هیچول بفهمه وبره دنبال دونی و ادن رو که نمیشناستش و ازدواجم کرده ببینه بیشتر افسرده میشه
واقعا هم دونگهه بود که اون وسط از دست اینا سوخت و اسیب دید خیلی اذیتش کردن
بیچاره هیوک چه برنامه ها داشت و چی شد کیو زد همه چی رو پکوند چه فح'شی هم داد هیوک ماری بیچاره
مررررسی گلم عااالی بود

sara_g یکشنبه 16 خرداد 1395 ساعت 09:39

سلام عزیزم
مرسی از قسمت جدید ، که با وجود مشغله و درس برامون آپ کردی ، بسیار مچکر .
لطفا به نظرات منفی خیلی توجه نکن ، اگر کسی میخواد نقد کنه بهتره هم نقاط قوت و هم نقاط ضعف یک اثر رو بگه ، افراد بی سواد اصولا در همه ی مسائل صاحب نظر هستند و همیشه هم نظر منفی میدن و از دیدشون نقد یعنی ایراد گرفتن .
شما خودت رو ناراحت نکن ، من یک خواننده نیمه سایلنت هستم هر زمان وقت کنم فیک رو میخونم و نظر میزارم ولی اگر قراره به نویسنده و یا مترجمی توهین بشه میام و ازش دفاع میکنم .
خیلی ممنون که با وجود بعضی از افراد فاقد درک و شعور تو میای و به عشق ما با شعورا داستان رو آپ میکنی
خیلی خیلی موفق باشی

Sheyda شنبه 15 خرداد 1395 ساعت 23:22

پدر هیچول واقعا آدم عوضی ایه
حالا کی میخواد شیوون رو در مورد دونگهه فعلی توجیه کنه
مرسی عزیزم

اسرین شنبه 15 خرداد 1395 ساعت 20:23

آخ جون مرسی مرسی بلاخره آپ شد .....نمیدونی چقدر منتظر بودم این قسمت و بخونم .....مرسی بوس بوس

m&e&d شنبه 15 خرداد 1395 ساعت 02:04

چرا ما ایرانیا مجبوریم که تو همه چیه همه کس نظر بدیم و خودی نشون بدیم.حالا مثلا کسی که این حرف رو به شما گفته لئون تولستوی بوده که نوشته های شمارو نمی پسنده,خوب عزیزم مجبور نیست بخونه کی به زور وادارش میکنه که بخونه؟ بعضیا فقط بلدن چرت و پرت بگن بدون هیچ دلیل و مدرکی.
فیکت خیلیم عالیه و ما که لذت میبریم از خوندش.
حس حسادت بد دردیه که دامن گیر بعضیاست,
ادن رو دوست دارم,هیوک رو دوست دارم,دوکی جون رو دوست دارم ,چولا رو هم همینطور,مینی و کیو شیندونگ که دیگه حرفی نمیمونه.
ممنون که ادامه میدی هر چند با تاخیر

باران جمعه 14 خرداد 1395 ساعت 23:13

سلاممممم عزیزممم.مرسی.
خودت رو به خاطر حرفهای بقیه ناراحت نکن.همیشه هستن کسایی که هر حرفی رو می زنن و یه ذره انصاف ندارن..
حالا هیچول بفهمه دونگهه ای هست به کنار .. بعد ببینه طرف ازدواج کرده که بیشتر هنگ میکنه..

مهشید جمعه 14 خرداد 1395 ساعت 21:31

سلام گلم خوشحالم آپ کردی
زیادی منتظرش بووودم
عاااشق فیکتم

کی بهت گفته نویسنده ی بدی هستی
کلا مندو سه تا نویسنده دیگه هم دیدم که فوق للعاده بودن ولی چند نفر مثل اینکه این حرفو بهشون زدن چه خبره ؟
شما همتون فیکاتون واقعا عالیه
این عده ای که جدیدا پیدا شدن این حرفا رو میزنن مشکل دارن
چرا واقعا به حرفشون اهمیت میدی ؟ بیخیالشون بابا یا مریضن یا حسودن یا هدفی دارن که به نویسنده های خوب دارن اینجوری می کنن

خب میرسیم سر فیک ؛ راستش اصلا من دوس ندارم ادن از هیوک جدا شه :|
باور کن بابای هیچولو می کشم اگه بخواد کاری بکنه
هیوک تازه تونسته مزه عاشقی رو بچشه ادن هم تازه تونسته آرامش بگیره و یه زندگی خوب پیدا کرده

پس نی نی ی اونهه کی معلوم میشه ؟؟؟ من خیلی ذوقشووو دارم
تازه اگرم هیوک بفهمه مطمئنا بهار می تونه از ادن در برابر پدر هیچول مواظبت کنه
می خوام زودتر بفهمن ادن نی نی داره

بچه ام هیوکی هم که به وصال ادن نتونست برسه شب عروسیش دویل کیو

مممنوووونم که آپ کررردی ؛ من خیلی دوسش دارم لطفا نصفه نذارش یه وقت

Nafas جمعه 14 خرداد 1395 ساعت 18:38

هر کی حرف زد بزن تو دهنش
خو سلام
عخی هیچول هنو ناراحته عخیییییتر شیوون عاشق شده
بابای هیچول
واهایییییی چه بابای نامردی داره اول باید از حرفاش مطمئن میشد که ادن هنوز هست بعد از این حرفا میزد
خو فیشی بیچاره هیوک چقدر برنامه داشته واسه شب عروسیش
خووو بسیار بسیاررررر مرسی قسمت جالب و بسیاررررر هیجان انگیزی بود
هر وقت کمکی خواستی یا دلت خواست پیش کسی دردو دل کنی من هستم
مرسی

Aramis جمعه 14 خرداد 1395 ساعت 17:22

وای من عاشق این فیکم.. این چه حرفیه؟ بزار هرکی هرچی مبخواد بگه.. مریضن بعضیا..والا..
در مورد پارت اول این قسمت نظری ندارم فقط توروخدا ادن و از هیوکی نگیریا؟؟؟
شب عروسیشم که کوفتش شد.. نامرده فردا تلافیشو در نیاره..خخخخ
دست گلت درد نکنه نفس

sara83 جمعه 14 خرداد 1395 ساعت 17:02

محشر بود مرسی عزیزم

Hadis جمعه 14 خرداد 1395 ساعت 16:05

یا ..... این دویل ک ماهی رو ب کشتن داد
الهی ...پس ایونهه نداشتیم '~' حیف شد
نمیدونم کیه ک ب نویسنده های فیک ایونهه گیر میده =| سر ی فیک دیگ هم یکی اومده بود کلی حرف ب نویسنده زده بود ...تو بیخیالش باش بابا ...اونی ک دلش بخواد میخونه اونیم نخواد ن ..من ک از خوندن این فیک لذت میبرم ؛)

marziye جمعه 14 خرداد 1395 ساعت 15:56

واااای من خیلی منتظرش بودم
کی گفته نوشته هات بدن؟؟؟هر کی دوس نداره مجبور نیسس بخونه
من خیلی این فیکتو دوس دارم
هی همش قسمتای قبلو میخونم از بس که نمیذاری
پارت19 فک کنم 200 بار خوندم
وااای بابای هیچول از کجا فهمید ادن وجود داره؟؟؟
حالا چی میشه ینی؟؟
زود زود اپ کن لفطن
منو انقد منتظر نذار
میسی میسی

shabnam1986 جمعه 14 خرداد 1395 ساعت 15:33 http://eunhae-jewelfish.blogsky.com

نمیدونم باید از اینکه هیچول ادن و پیدا کنه خوشحال بشم یا نه!!!



مرسی

marmar جمعه 14 خرداد 1395 ساعت 15:03

مرسی عزیزم....
پوف...این بابای هیچول چرا اینجوریه....چندش
وای...ادن رو میگه..میخواد جای دونگه بیاردش تو زندگیشون...!!اونم در حالی که هیچول دوسش داره هنوز!
نــــه...ادن خودش علوسی کرده..همسر به اون ماهی داره خو
بچم کوفتشون شد شب عروسیشونا...بچه های بدهیوک خشمگین شد و زده حال خوردا..ککک
ممنون گلی..تو عالی هستی..روحیتو از دست نده و واسم بنویس همینطور

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد