EunHae is real

ما رو که میشناسین ولی برایه کسانی که ما رو نمیشناسن ! سوجوووو عشق است تمام .

EunHae is real

ما رو که میشناسین ولی برایه کسانی که ما رو نمیشناسن ! سوجوووو عشق است تمام .

سرزمین انسانها - S2/P30


سلام چینگو های خوشملم

خیلی خیلی خیلی ممنونم که انقد انرژی مثبتین 

ممنون که داستانم و میخونین و منتظرشین 

خیلی خوشحالم و دوستتون میدارم


پ.ن : نوه گلم نتونست از طریق اکانتش اپ کنه برای همین من به نیابتش اپ کردم


 


" من حتی فکرشم نمیکردم خاله افسردگی شدید داشته باشه.... ازدواج نکرده بود و بعد از مرگ مامان و بابام توی یه تصادف پیش اون زندگی میکردم.... البته اون فقط 10 سال ازم بزرگتر بود اما مثل مامانم مراقبم بود ... من و فرستاد دانشگاه تا درس بخونم.... برام زندگی ساخت. انگار که پسر واقعیش هستم.... تو همه ی تماسهامون خیلی خوب به نظر میرسید... باورم نمیشه خودکشی کرده.... اونم بعد از کشتن منشیش.... باورم نمیشه..." 

کیوهیون میخواست بعنوان دوست جولیا تو مراسمش شرکت کنه و منم باهاش رفتم. بخوام صادق باشم فقط واسه تسلیت گفتن نرفته بودم، بیشتر به خاطر فهمیدن تمام ماجرا کنجکاو بودم. و بعد از به خاک سپردن جولیا داشتیم برمیگشتیم خونه. 

حرفای خواهر زاده ی جولیا که با اشک تعریفشون میکرد مدام تو ذهنم تکرار میشدن. اشک من و کیوهیون رو هم درآورده بود.  منم باورم نمیشد جولیا خودکشی کرده باشه. اون آدم سرزنده تر از اونی بود که افسرده باشه و همچین کاری بکنه. اما انگار پلیس و پزشکی قانونی تایید کرده بودن.

کیوهیون پشت فرمون نشسته بود و رانندگی میکرد. درحالیکه میتونستم ناراحتی رو تو صداش تشخیص بدم گفت: خودکشی نبوده.... مگه نه؟! 

حس کردم با این جمله الانه که بغضش بشکنه. نگاهم و از منظره ی بیرون گرفتم و به سمت اون برگشتم. به جاده چشم دوخته بود. چشماش قرمز شده بود. پلک نمیزد. شاید نباید حس واقعیم و به زبون میاوردم ولی نمیتونستم هم نادیدش بگیرم. 

-: منم اینطور فکر میکنم. 

چونه اش لرزید و قطره اشکی از گوشه چشمش سر خورد و بین تار و پود ژیله ای که تنش بود محو شد.

کیوهیون: اون به خاطر ما مرد... به خاطر من... همش تقصیر منه... اگر یکم، فقط یکم اون گیون سوک حرومزاده رو جدی میگرفتم... اگر شمارو نمیاوردم پیش جولیا... شاید هنوز زنده بود. 

پس این چیزی بود که اشک آدم قوی مثل کیوهیون رو درآورده بود. کسی که تو همه شرایط پشتم بود و کمکم کرد حالا داشت عذاب میکشید و خودخوری میکرد. 

-: هیچی تقصیر تو نیست کیو. هیچی. ما که مطمئن نیستیم اون کشته شده باشه. فقط حدسمون اینه. بعدشم بالاخره که باید پیش یه دکتری میرفتیم. اگر قضیه قتل باشه هرکسی دیگه هم بود به این سرنوشت دچار میشد. 

کیوهیون لحظه ای بهم نگاه کرد و دوباره چشمش رو به جاده دوخت. نفهمیدم دیگه به چی فکرمیکنه ولی حداقل گریه هم نمیکرد.

...........

وارد خونه شدیم.  ماری تنها عضو بیدار بود و داشت ناهار آماده میکرد. رفتم توی اتاقم که لباسهای مراسم رو عوض کنم و برای رفتن به شرکت آماده شم. 

ادن آروم و عمیق نفس میکشید. مثل یه پسر بچه ی ناز تمام پتو و ملحفه ها رو مچاله کرده بود و تو بغلش گرفته بود.  همونجوری که من و تو خواب بغل میکرد..... وروجک اینی که اینجوری بهش چسبیدی و بغلش کردی من نیستما. با عبور این فکر از ذهنم هم خندم گرفت هم دلم خواست پتو رو از تو بغلش بکشم بیرون.....  انگار نمیشد بدون بیدار کردنش این کارو انجام داد. بیخیال شدم و پتوی دیگه ای از کمد برداشتم و روش کشیدم. 

ادن کوچولوی من... یعنی به خاطر ما و بچه ی تو شکمت یکی کشته شده؟! باورش برام سخت بود

بالاخره دست از نگاه کردن ادن کشیدم. دیگه خیلی داشتم دیر میکردم. فورا لباسهام و عوض کردم. بو/سه ای به ل/بهای خوردنی پسرم زدم و از خونه خارج شدم. کیوهیون تو ماشین منتظرم بود... 

...................... 

بی اندازه تو شرکت خسته شدم. از وقتی مینهو رو برده بودم خونه تا پیش ادن باشه کلی حساب کتاب های شرکت بهم ریخته بود و از وقتی رسیدم داشتم به اون ها رسیدگی میکردم، وسطش که دیدم از یه چیزهایی سر در نمیارم به مینهو زنگ زدم تا بیاد کمک. گفته بود مادرش سکته کرده و با وجود اینکه باهم زندگی نمیکردن و انگار قهر بودن مینهو رفته بود که مراقبش باشه. 

............ 

انقدر درگیر کار بودیم که اصلا نفهمیدم شب شده. تماس کیوهیون که انگار اون هم تا اون ساعت تو بار بوده باعث شد به خودمون بیایم. مینهو گفت که میخواد با ما بیاد خونه و کیوهیون حدود بیست دقیقه بعدش جلوی شرکت منتظرمون بود. وقتی رسیدیم ماری طفلی هنوز بیدار بود. برامون شام گرم کرد و بعدش به اصرار ما رفت خونش. 

شام و خوردیم و ظرفهارو جمع کردیم. 

مینهو: ایونهیوک شی.... اشکالی نداره من از فردا بیشتر با ادن وقت بگذرونم؟! 

از سوالش منظورش و نفهمیدم. با ادن وقت بگذرونه؟! مگه تا الان اینکارو نمیکرد؟! 

-: منظورت چیه؟

از توی کیفش یه سری کتاب و دفتر و مداد رنگی و  خرت و پرت درآورد: به خاطر سرنوشتی که ادن بهش محکوم شده بوده خیلی ناراحتم و میخوام همه چیزهایی که ازش دریغ کردن تا جایی که بلدم یادش بدم. راستش اولش فقط به خاطر حقوقی که بهم میدادین اینکارو میکردم و حتی چندان مهم نبود چرا ادن هیچی بلد نیست. ولی حالا با کمال میل میخوام این کارو براش انجام بدم و کمک کنم. 

بی اختیار لبخند زدم. ادن کسانی رو کنار خودش داشت که هرکدوم به نحوی به فکرش و نگرانش بودن . به نظرم این فکر خیلی خوبی بود. هم میتونست چیزای بیشتری خارج از درس یاد بگیره هم شاید از این حالت افسردگی خارج میشد. 

دستم رو روی شونه ی مینهو گذاشتم و با لبخند گفتم: این عالیه. ممنون. و با اینکه خودت هم دوست داری کمکش کنی حقوقت سر جاشه. نگران مخارج بیمارستان مادرت نباش. 

از صبح ادن و ندیده بودم و قد دنیا دلم واسش تنگ شده بود. خیلی میخوابید. فکرکنم از اثرات بارداریش بود. باید یکم دیگه به کارای شرکت رسیدگی میکردم. بعدش میرفتم و تا صبح میچلوندمش. 

.................... 

گرمم بود.... نمیتونستم نفس بکشم.... با هر نفس شدیدا به سرفه میفتادم. احساس خفگی داشتم. چه بلایی داشت سرم میومد؟! انگار فرقی نمیکرد چقدر تقلا کنم... انگار هیچ هوایی نبود.... تمام توانم و جمع کردم و نفس کشیدم.... بوی بنزین و دود تمام ریه هام و پر کرد. به سرفه افتادم ولی انگار برای هوشیار شدنم کافی بود. چشمام و باز کردم. نور زیاد چشمهام و زد و باعث شد بازهم پلک هام و ببندم. لای پلک هام و باز کردم تا چشمهام کم کم به نور عادت کنن. گیج و مبهوت به شعله های آتیش که از زمین و تمام دیوارها بالا میرفتن نگاه میکردم. درک نمیکردم چه خبره و کجام. دور و ورم و نگاه کردم. همه جا آتیش بود و بینشون محاصره شده بودم. این چه جهنمی بود؟! یا شاید خود جهنم بود؟! گیج میزدم و درک درستی از موقعیتم نداشتم. با صدای منفجر شدن چیزی از توی آشپزخونه انگار که تازه فهمیدم کجام و اطرافم چی میگذره. پس بقیه کجا بودن؟ چه بلایی سر خونه ام اومده بود؟! نگاهی به ساعتم انداختم.... نیمه شب بود... 

خدای من.... ادن؟! 

تنها فکری بود که تو اون لحظه تمام ذهنم و پر کرد. باید میرفتم بالا. مطمئن نبودم آتیش به طبقه بالا هم رسیده باشه ولی اگه رسیده بود... ادن... چه جوری باید به طبقه بالا میرسیدم؟! هیچ نظری درباره اینکه چه جوری از بین شعله ها رد شم نداشتم. اما نمیتونستم وقت و تلف کنم. ادن اون بالا بود. 

بدون هیچ منطقی و با سرعتی که از خودم سراغ نداشتم فقط دویدم. هر دو دستم رو سپر صورتم کردم و به طرفت پله ها دویدم. دستام از شدت گرمای شعله هایی که تو راه پله محاصرم کرده بودن میسوخت. اما صدای جیغی که از بالای پله ها شنیدم برای اینکه توجهی به درد نکنم کافی بود. 

تمام تنم از فکر چیزی که ممکن بود بالای پله ها ببینم به لرزه افتاد. با پاهای لرزون خودم و رسوندم طبقه بالا. چوب بزرگی پش در اتاق خوابم افتاده بود و تمام راه و سد کرده بود و پشت اون ادن با چشمای وحشت کرده و پر از اشک صدام میکرد. جیغ میزد و شدیدا سرفه میکرد. نفس کشیدن برام سخت شده بود. 

بین سرفه های خشکش با دیدن من گفت : هیوکی... اینجا خیلی گرمه... میخوام بیام بیرون.... میخوام بیام پیشت.... توروخدا این و از اینجا بردار.... من میترسم... هیوکی میخوام بیام پیشت...

با اشک و بین سرفه هاش این جملات و فریاد میزد و ازم کمک میخواست. داشتم جون میدادم. 

در اتاق کیوهیون با ضربه ی شدیدی باز شد و کیوهیون و سونگمین با پتویی که اون رو روی سرشون انداخته بودن از اتاق بیرون اومدن. اون ضربه باعث شد قسمت های بیشتری از سقف درحال سوختن بین من و ادن قرار بگیره. و شانس آوردم خونه رو سر ادن یا خودم آوار نشد. 

خودشون رو به من رسوندن

کیوهیون: تو حالت خوبه؟

سرم و تکون دادم ولی سکوتی که حکم فرما شده بود پشتم رو لرزوند. ادن... چرا دیگه صداش نمیومد؟

خدایا... بلایی سر ادنم نیاد.... خواهش میکنم. هیچ ایده ای درمورد اینکه دارم چیکار میکنم نداشتم و فقط به اجسام شعله وری که سر راهم بودن چنگ میندازم و کنارشون میزدم. التماس میکردم ادن حرف بزنه ولی هیچی نمیگفت و دیوونه ترم میکرد. حس میکردم دیگه پوستی کف دستم باقی نمونده ولی درد قلبم خیلی بیشتر بود و ترس از دست دادن ادن جایی واس هیچ حس دیگه ای نمیذاشت. 

دیدمش.... روی زمین دراز کشیده بود

نظرات 11 + ارسال نظر
ریحانه شنبه 16 بهمن 1395 ساعت 18:31 http://www.pat-and-mat.loxblog.com

سلام ببخشید میشه رمزفیک اسطوره ی رقصو برام بفرستین؟ممنون میشم
mohamadbezadi1526@gmail.com جیمیلمه اگه نشد برام توی وبلاگم کامنت کنیدhttp://www.pat-and-mat.loxblog.com

soojin یکشنبه 23 آبان 1395 ساعت 09:09

ماهیییییییممممم
هیوکی دستش نابود شد
وای من تحمل ندارم

TNT سه‌شنبه 11 آبان 1395 ساعت 11:02

دروووود و یاااا استخدوووس!!!! ب جان سیبیلای گونهی بلااایی سر اینا بیاد میام گیون سوکو اتیش میزنم!!!! وات د هل عاخههه؟؟؟
نههههه!!!!

MarYam دوشنبه 10 آبان 1395 ساعت 22:23

سلام گلم خسته نباشی
اییی وااااای یعنی واقعا کاره گیون سوکِ آتیش سوزی
الهی ادنم
چی شدش یهو ادن
بچش طوریش نشه یه وقت
آخه چراااا

باران یکشنبه 9 آبان 1395 ساعت 22:32

سلام عزیزم. مرسی.
ادن چی شد؟؟اونها که نمی خواستن ادن رو بکشن.پس چی شد یهو؟؟.

tarane یکشنبه 9 آبان 1395 ساعت 20:35

سلام عزیزم.
وای این گیون سوک رو خیلی وحشی و بی رحمه .
اون جولیای بیچاره رو که کشت حالا نوبت بقیه اس . نباید دست کم میگرفتنش
ادن خدا کنه بلایی سرش نیاد . بیچاره هیوک
ممنون عزیز دلم عالی بود

m&e&d یکشنبه 9 آبان 1395 ساعت 16:37

تشکر
چه خبره؟ جریان چیه؟ دارن نوبتی حساب همه رو میرسن؟ میدونستم این قضیه به این راحتیا فراموش نمیشه

shabnam1986 یکشنبه 9 آبان 1395 ساعت 12:47 http://eunhaeisthebest1.blogsky.com

ای وای چی شد
خواب بود؟؟؟
یا واقعی بود
بیچاره ادن
گیر اوفتاده بود

هارابوجی یکشنبه 9 آبان 1395 ساعت 08:50

جااااااااااانه من این الان توهم بود دیگه خواب بود خیال بود چی بود یهو،آتیشششششش
الاهییییییییی من فدای تو اون هالمونی بشم خوووووووو دقمون دادی وروجک

مهشید یکشنبه 9 آبان 1395 ساعت 08:45

یااا خداااا
این چی بووود ؟؟؟ .... این چه بلاییه آخه سرشون اووومد
خوااااااهش مییی کنم چیزیشون نشه
الهههی .... خونه هیوک هم داغون شد ... پلیز قسمت بعد رو زودتر بذار من فضولی میمیرم
من چرا اصلا نمی تونم به مینهو اعتماد کنم ؟
نمی دونم چرا حس خوبی نسبت بهش ندارم
عوضیااااا چرا این بلا رو سرشون آورررردین
عزیزدلم ادن چه ترررسیده
خیلی قسمت یهویی بود :|
اصن خیلی شوکه کننده بود ... ممنااانم عزیزم

اسرین یکشنبه 9 آبان 1395 ساعت 01:50

هی واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای ادن
این دیگه چه کوفتی بود (ببخشید)
اصلا یهویی چی شد مگه اون خونه محافظ نداره ؟ شین دونگه کجاست؟ هیوکی چرا پیش هائه نخوابید تا الان کنارش باشه هی وایه من من دارم دیوانه میشویم ..................

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد