EunHae is real

ما رو که میشناسین ولی برایه کسانی که ما رو نمیشناسن ! سوجوووو عشق است تمام .

EunHae is real

ما رو که میشناسین ولی برایه کسانی که ما رو نمیشناسن ! سوجوووو عشق است تمام .

سرزمین انسانها - S2/P31

سلام چینگولی ها

بپرین ادامه... 


 

 فریاد میزدم و اسمش و صدا میکردم. گلوم از فریاد زدن اسمش و دود غلیظی که با هر نفس وارد ریه هام میشد میسوخت. حرارت هرلحظه بیشتر و بیشتر میشد. چشمام فقط ادن و میدید که بی حرکت روی زمین دراز کشیده بود. بلند شو پسر... الان که وقت خواب نیست... . بلند شو ادن. دستی از پشت سر مدام سعی داشت متوقفم کنه. صدای کیوهیون و میشنیدم ولی نمیفهمیدم چی میگه. تمام وجودم درگیر رسیدن به ادن بود. اون شخص منو به سمت خودش برگردوند. کیوهیون بود. تو صورتم فریاد زد: برای اینکه ادن و نجات بدی باید زنده بمونی لعنتی. اصلا میفهمی چیکار میکنی؟ تمام تنت سوخته. اینجوری قبل از اینکه بتونی برسی بهش مردی

سوخته بودم؟! حس نمیکردم. شایدم حس میکردم ولی چه اهمیتی داشت وقتی داشتم زندگیم و تو اون اتاق از دست میدادم. 
کیوهیون: نمیتونیم اون چوب و حرکت بدیم یا بشکنیمش، شاید به ادن آسیب بزنه. شاید هم سقف رو سرمون خراب شه... . لعنت به این خونه ها که با چوب میسازنشون. 
پتویی رو که خودش و سونگمین باهاش از اتاق بیرون اومده بودن و البته چیز زیادی ازش باقی نمونده بود انداخت روی سرش. راستی سونگمین کجا بود؟! 
کیوهیون: من سعی میکنم از زیر اون چوب رد شم برم تو اتاق پیش ادن. تو هم ببین میتونی یه راهی پیدا کنی از این جهنم بریم بیرون یا نه. 
شونه هام و گرفت: الان وقت گم کردن دست و پا نیست هیوک. یه راه فرار پیداکن. وگرنه هممون میمیریم. 
وقتی داشت از زیر اون چوب رد میشد تمام پتو شعله ور شد. صدای آخی که از روی درد گفت رو شنیدم ولی خیلی زود از زیر پتویی که حالا خاکستر شده بود بیرون اومد. 
راست میگفت. اگر کاری نمیکردم هممون میمردیم.
پشت خونه پله های اضطراری بود. پله هایی که از حیاط مستقیما به طبقه دوم میرسیدن. اگر میتونستیم ازشون پایین بریم. اما راه رسیدن به در ورودیش تقریبا غیر قابل عبور شده بود. 
کیوهیون درحالیکه به شدت سرفه میکرد با فریاد گفت : هیوووووک.یه..... .یه کاری بکن.... اینجا نمیشه نفس کشید..... حال ادن... اون خوب نیست.
باید چه غلطی میکردم؟ خدایا..... بین شعله های آتیش گیر افتاده بودیم. نه راه پس داشتیم نه راه پیش. چشمم به جایی که قبلا اتاق مهمان بود ولی الان به یه کوره بیشتر شبیه بود افتاد. سونگمین اونجا بود و.... داشت به مینهو نفس مصنوعی میداد. مینهو رو به کل فراموش کرده بودم. شیندونگ کجا بود؟ 
نفسم درست بالا نمیومد. حالا درد رو همه جای بدنم حس میکردم. نای حرکت کردن نداشتم. چقد همه چی بهم ریخته بود و چقد ناتوان بودیم. هیچوقت فکر نمیکردم اینجوری بمیرم. ولی حداقل عشق رو تجربه کرده بودم و بعد میمردم. ادن.... عشق بیچاره ی من. ببخش که نتونستم خوشبختی رو بهت نشون بدم. دنیا داشت دور سرم میچرخید. همه چی تار بود. 
*کیونا و سونگمین غلط میکنن همچین کاری باهات بکنن، حتی بهش فکرکنن اونجاشون میبرم میکنم تو خودشون!!!! فقط من میتونم،  تو فقط باید بامن این کار رو انجام بدی!!! فهمیدی؟؟؟؟ حتی نباید بذاری کسی دستش بهت بخوره یا بدنت و ببینه!! هیچکس!!!!!! درباره کاری که امشب کردیم هم به هیچکس هیچی نمیگی!!! هیچی!   الانم دیگه دهنت و ببند تا مهربونم بگیر بخواب. *
اتفاقات گذشته مثل فیلم از جلوی شمام عبور میکردن... 
.......... 

با سوزش عجیبی تو بدنم بیدار شدم. بیشترین درد رو تو دستام داشتم و هر لحظه ای که میگذشت این سوزش برام طاقت فرساتر میشد. سعی کردم چشمام رو باز کنم. انجام این ساده ترین فعل ممکن چقد برام سخت شده بود. دیدم تار بود. چند بار پلک زدم... تو اتاقی که همه ی دیوارهاش سفید بود روی تخت دراز کشیده بودم.. سعی کردم کمی حرکت کنم ولی با کوچکترین تکون انگار که پوستم میخواست از بدنم جدا بشه سوزش وحشتناکی رو تا مغز استخونم حس کردم و ناخواسته ناله آرومی از گلوم خارج شد. نیاز داشتم ببینم منشأ این درد چیه. با هر سختی سرم و بلند کردم. دستام کامل و قسمتی از سینم باند پیچی شده بودن. سعی کردم به خاطر بیارم چرا و خیلی زود با ترس از جام پریدم که باعث شد سوزش بدی رو تو پوستم که حالا میدونستم سوخته حس کنم. ادن و بقیه کجا بودن؟ اینکه من زنده بودم یعنی نجات پیدا کرده بودیم؟! سعی کردم از تخت بیام پایین. خوشبختانه پاهام مشکلی نداشتن. باید میرفتم و مطمئن میشدم بقیه حالشون خوبه. ماسک اکسیژنی که روی دهان و بینیم و پوشونده بود برداشتم. 
به محض اینکه از جام بلند شدم سرم گیج رفت و حالت تهوع بهم دست داد. مجبور شدم لبه تخت بشینم. دیدم کمی تار شد و سرم گیج میرفت. شخصی وارد اتاق شد، پرستار بود. با عجله خودش رو بهم رساند. 
پرستار: شما نباید از جاشون بلند شین، لطفا دراز بکشین. 
حال بحث و چونه زدن باهاش و نداشتم. باید از حال بقیه مطمئن میشدم: باید برم، باید اونایی که با من تو خونه بودن و ببینم. 
صدام واس خودمم نا آشنا بود، شدیدا گرفته و خش دار شده بود و حرف زدن باعث میشد گلوم بسوزه. احساس میکردم از تارهای صوتیم چیزی باقی نمونده . 
پرستار درحالیکه سعی داشت من و با فشار دستش روی شونه هام به دراز کشیدن مجبور کنه جواب داد: شما دچار مسمومیت گازی شدین و تا پزشکتون اجازه نداده باید تو تخت بمونید و با ماسک نفس بکشید. 
و سعی کرد ماسک اکسیژن رو روی صورتم بذاره. نمیتونستم با نگرانی که ذره ذره وجودم و میخورد آروم بمونم. دستش رو از روی صورتم کنار زدم. 
-: من باید ببینمشون. همسرم، باید کنارش باشم.
سعی کردم از جام بلند شم
پرستار: صبر کنید. همسرتون همون پسری هستن که باردار بودن؟! 
باردار بودن؟؟؟ چه مفهومی پشت این لفظ مزخرف بعید بود که تمام تنم و لرزوند. جرأت نداشتم. جرأت نداشتم تأیید کنم و جمله بعدی رو بشنوم. 
فکرکنم پرستار که تعللم رو دید خودش متوجه حالم شد و ادامه داد: همراه شما پنج نفر دیگه رو هم آوردن بیمارستان. دو نفرشون یکی به خاطر گاز گرفتگی شدید و یکی به خاطر ضربه بدی که به سرش خورده تحت مراقبت های ویژه هستن. سه نفر دیگه که یکیشون بارداره مثل شمان . البته سوختگی های شما از همشون بیشتر و شدیدتره. مراقبت های ویژه رو که امکانش نیست ولی بقیه رو میتونم با ویلچر ببرمتون که ببینیدشون.
..........
اولین نفر سونگمین رو بهم نشون داد. دور دست چپش تا مچ باند پیچی شده بود. ماسک اکسیژنی روی صورتش قرار داشت و آروم و عمیق نفس میکشید. نفر بعدی کیوهیون بود. اون رو به شکم روی تخت خوابونده بودن. باند بزرگی تمام بالاتنه اش رو پوشونده بود. پرستار بهم گفت سطح زیادی از پوست کمرش سوخته. خوشبختانه خیلی عمیق نبوده ولی بزرگ بوده. 
پس چرا ادنم و بهم نشون نمیدادن؟
ویلچر رو از اتاق کیوهیون به سمت خارج از اتاق و بعد به سمت انتهای راهرو هدایت کرد. از ته دلم میخواستم ادن رو خوب و با چشم های باز و کاملا سالم ببینم.
کمی جلوتر تونستم ماری رو ببینم که توی راهرو روی صندلی نشسته. به محض دیدن من بلند شد و اومد سمتم. با دیدنم چشماش اشکی شد. ولی از قرمز بودن چشماش مشخص بود شروع گریه هاش نیست. بلایی سر ادنم اومده بود که ماری رو به گریه انداخته بود؟! داشتم از ترس پس میفتادم که بین گریه هاش شروع کرد به حرف زدن: خداروشکر که بیدار شدین. خداروشکر. نمیدونین وقتی رسیدم به خونه و تو اون وضعیت دیدمش... وای نمیخوام حتی یادم بیاد. تمام خونه تو آتیش میسوخت. اصلا نفهمیدم خریدهایی که کرده بودم و چیکار کردم... فقط مثل دیوونه ها دور خودم میچرخیدم. تنها کار عاقلانه ای که کردم زنگ زدن به آتش‌نشانی بود. اونم اصلا یادم نمیاد بهشون چی گفتم. اینجا هم... خیلی وحشتناکه که همه آدم های مهم زندگیت و بیهوش ببینی و هیچ کاری از دستت برنیاد. 
پس ماری نجاتمون داده بود. زندگیمون و مدیون اون بودیم. طفلک خیلی ترسیده بود. دستام میسوختن ولی برای نشون دادن قدردانیم ازش دستش رو گرفتم. ماسک اکسیژنی که پرستار همراه با ویلچر آورده بود از روی صورتم برداشتم و با همون صدای وحشتناکم ازش تشکر کردم. با شنیدن صدام جا خورد و با نگرانی به من و بعد به پرستارم نگاه کرد. پرستار جواب نگرانیش رو داد: تارهای صوتیشون کمی آسیب دیدن. خوب میشن. 
لبخندی به صورت نگران ماری زدم.  در اتاق روبه روم رو باز کردن.... و من بالاخره فرشته ام رو دیدم. چشماش بسته بود. طاقت نداشتم رو صندلی بشینم. باید بهش نزدیکتر میشدم. از درک پرستار ممنون بودم چون بدون معطلی صندلی رو به سمت تخت حرکت داد. 
هیچ باند پیچی هیچ جای بدنش نبود. این ماسک بزرگ اکسیژن که روی صورتش بود رو روی صورت سونگمین و کیوهیون هم دیده بودم. دست کوچیکش رو تو دستم گرفتم و از دیدن نفس های آروم و عمیقش تونستم یه نفس راحت بکشم.
چشمم به شکمش که برآمدگیش خیلی کم از زیر ملحفه معلوم بود افتاد. شاید انقدر شکم داشتن برای مردم عادی به نظر میومد ولی برای من... 
ماری طرف دیگه ی تخت ایستاد: از وقتی آوردنش تو این اتاق نتونستم از پشت در تکون بخورم. دیگه از هرجور تنها گذاشتنش میترسم. حالا که شما بیدار شدین یکم خیالم راحت شد. 
از اینهمه درک ماری ممنون بودم. نمیدونم حضورش پاداش کدوم خوبی نکرده ام تو زندگیم بود. 
دست آزادم رو روی شکمش گذاشتم و نوازشش کردم. 
صدای پرستار از پشت سرم اومد: حال خودشون خوبه ولی بچه.... 
بچه ام چی؟؟؟ چه بلایی سرش اومده بود؟ 
با ترس به سمت پرستار برگشتم که باعث شد کمی سرم گیج بره. 
پرستار: جنین زنده اس و ضربان قلب داره. اما نمیدونیم به خاطر کمبود اکسیژن شدیدی که بدن مادرش تحمل کرده آسیب خاصی به جنین وارد شده یا نه. باید به هوش بیان تا بتونیم آزمایش کنیم. 
بچه ام... بچه ای که شاید نمیخواستمش ولی حالا از شنیدن اینکه ممکنه بلایی سرش اومده باشه ناراحت بودم و قلبم به درد اومده بود. اینکه از سالم بودن ادن چقدر خوشحال بودم و خدارو شکر کردم جای خودش ولی برای بچمون نگران بودم. ادن چی؟ همش با بچه توی شکمش حرف میزد. نمیدونستم اگر اتفاقی برای بچه بیفته واکنشش چی میتونه باشه. 
کمی به سکوت گذروندیم. بعد از تنش های شدیدی که حس کرده بودم حالا تو آرامش نفس های عمیق دونگهه آروم و آروم تر میشدم. 
پرستار خواست از اتاق بیرون ببرتم ولی من نمیخواستم  از کنار ادن جم بخورم. نه بعد از بلایی که نمیدونم چه جوری به سرمون نازل شده بود
نظرات 13 + ارسال نظر
زهره شنبه 6 خرداد 1396 ساعت 22:24

سلام
من تازه فصل یکش رو خوندم قشنگ بود ولی چرا فصل دومش نصفه است و منم رمز ندارم ک بخونمش میشه کاملش رو بذاری

sana سه‌شنبه 15 فروردین 1396 ساعت 13:00

سلام رفیق
من تازه این داستان رو خوندم
خیلی از قسمت ها نبود پنج ماهی هم هست که ادامه ندادی
چی شده.
من شما رو از سایت کیو مین میشناسم

مهشید جمعه 13 اسفند 1395 ساعت 16:06

ادامشششش کوووو
خب دلم تنگ شد واسشششش

MarYam چهارشنبه 3 آذر 1395 ساعت 19:21

سلام گلم نخسته
الهیی
نی نی هائه نمیره یوقت
تازه داشتن از زندگیُ و هیوک داشت از بچه دار شدن لذت میبردا
خوبه که همه سالم موندن

اسرین شنبه 29 آبان 1395 ساعت 03:20

ایواییییییییییییییییییییییییییییییی دیدی بدبخت شدیم البته خدارو شکر همشون حالشون به نسبت خوبه و کسی جدی اسیب ندید ....ولی این اخری وای خدا نکنه واسه نی نی اتفاقی افتاده باشه وگرنه من میدونم و مصببین این حادثهگفته باشم..............................مرسی:قلببوسبوس:

مهشید پنج‌شنبه 27 آبان 1395 ساعت 21:11

سلاااام عزیزم
ای جووونم ... خیلی خوشحالم اتفاق جدی براشون نیفتاد

چقد اونجاش که شیمکشو ناز کرد گوگول مگول بووود
خوبه که مشکل خاصی ندارن الان ولی انگار باید منتظر اتفاق های بد از الان باشیم
امیدوارم هیلی بد و جدی نباشه اتفاقات
مرررسی عزیزم .... عاالی بود

marmar پنج‌شنبه 27 آبان 1395 ساعت 16:20

ای وای من...
این چه بلای خانمان سوزی بود اومد سرشون..
جز جیگر بگیرن بانیاش
همه سوختن بدبختا که
شکر خدا اسیب جدی ندیدن حالا..پوف..
ادن نازمـ..
ووی..شیکمشو ناز کرد خیلی خوب بود
بابا هیوک نگران نینیشه چیزیش نشه خدا کنه

سارا پنج‌شنبه 27 آبان 1395 ساعت 10:56

لطفا داستان is my fiance a she or a he رو ادامه بدین

TNT چهارشنبه 26 آبان 1395 ساعت 12:11

درووود و اوه هیجانو برم!!!! قلب اندر دهان!!! انقده ماری رو دوست!!!
وایییی....یا استخدووووس!!! نگرانشم ک!!! با این حرف زدنشون ادم سکته میزنه!!
تچکرات نیلی بیبی!

m&e&d دوشنبه 24 آبان 1395 ساعت 01:23

ممنون
واقعا چه خوب که همگی سالمن,امیدوارم برا بچه شون هم اتفاقی نیفتاده باشه,البته که سالم بمونه معجزه اس

tarane یکشنبه 23 آبان 1395 ساعت 18:19

سلام عزیزم.
واقعا این چه بلایی بود به سرشون نازل شد.
تازه داشتن حس خوشبختی رو میچشیدن . چقدر اون لحظات براشون دردناک بود.
هیوک تازه بچه اش رو پذیرفته و بهش حس خوبی پیدا کرده .انصاف نیست الان اون و ادن از دستش بدن . اون نشونه ی عش/قشونه.
ممنون گلم خیلی عالی بود

soojin یکشنبه 23 آبان 1395 ساعت 09:39

سلام دوست جونی. حالت خوبه؟
خیلی خیلی ممنونم ازت بابت فیک قشنگت .
ای جوووونم ماهی نازم حالش خوووبه
همه سالمن نینی چطوره؟
هیوکی من تازه داره حس پدر بودن بهش مزه میکنه گناه داره نا امید شه
خیلی عالی بود

باران شنبه 22 آبان 1395 ساعت 23:16

سلام عزیزم. مرسی.
خدا رو شکر که همگی سالمن..
امیدوارم برای اون کوچولو هم مشکلی پیش نیاد ..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد