EunHae is real

ما رو که میشناسین ولی برایه کسانی که ما رو نمیشناسن ! سوجوووو عشق است تمام .

EunHae is real

ما رو که میشناسین ولی برایه کسانی که ما رو نمیشناسن ! سوجوووو عشق است تمام .

REMOTE 15




به هیوکجه که داشت غذا میخورد خیره شدم . منم چند روز پیش انسان بودم و میتونستم غذا بخورم ولی حالا تبدیل به یه خون خوار شدم . نمیدونم میتونم بگم خوشم میاد یا نه چون خیلی باهم فرق داشت . انسان و خون اشام ! این دنیا با دنیایی که من توش زندگی میکردم خیلی فرق داشت احساس میکردم که همه چی مجازیه ولی انگار این بیشتر به واقعیت شباهت داشت تا دنیایی که من توش زندگی میکردم .

" دونگهه دلت برا غذا خوردن تنگ شده ؟ " جونهو با لبخند گفت و باعث شد که هیوکجه از خوردن دست بکشه .

" شاید " زمزمه کردم .

" تو باید خیلی خوشحال باشی دونگهه ! خیلیا ارزوشونه بتونن جایه تو باشن " هیوکجه در حالی که داشت قاشق دیگه ای از غذاشو میخورد گفت .

" من فقط ... نگرانم ! همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد و نمیتونم هضمش کنم "

" درسته تو به زمان احتیاج داری و من و هیوکجه کمکت میکنیم " جونهو گفت.

راستش من از بیشترین چیزی که میترسیدم جاودانگی بود ! وقتی خون اشام ها نمیمیرن و تو همین سنی که تبدیل میشن میمونن پس جاودانن ! ولی من نمیخوام مردن کسانی که دوست دارم رو با چشمام بیینم و خودم برایه همیشه زنده بمونم !

" بس کن دونگهه فعلا فکره مهمتری داری که بهش فکر کنی " هیوکجه درحالی که اب میخورد گفت .

" دوست ندارم ذهنمو بخونی هیوکجه "

" متاسفم ولی نمیتونم ... ما از اون قصر اومدیم بیرون تا بتونیم دنباله دلیل باشیم.... دلیل مرگه والدینت ! الان تنها چیزی که باید بهش فکر کنی چویی هستش " اون با عصبانیت این رو گفت و رفت .

من با تعجب نگاهش کردم ولی اون راست میگفت ! ما جونمون رو به خطر انداختیم تا بتونم دلیل مرگشون رو بفهمم .

" ببخش دونگهه بعضی وقتا اینجوری میشه .. وقتایی که نگرانه " جونهو گفت .

" ولی اون راست گفت "

" اون فقط فکره سلامتته و تو براش مهمی "

" تو ... تو میدونی چرا اون محافظمه ؟ " یا شک پرسیدم . شاید اون میدونست .

" من نمیدونم .. تنها چیزی که میدونم این بود که هیوکجه خیلی به پدربزرگش احترام میذاشت و هر کاری که اون میگفت رو میکرد "

" پس به خاطره اونه " با ناراحتی زمزمه کردم . ولی منه احمق از اون خوشم میومد ولی الان وقت این حرفا نبود .

صدایه در زدن اومد . جونهو به سمته یکی از چشمهایی که اویزیون بود رفت . " هیوکجه س ؟ " من سریعا پرسیدم .

ولی اون جوابی بهم نداد و سریعا به سمته در رفت و بازش کرد " سلام کای "

" سلام جونهو " کای به داخل اومد و نگاه گذرایی به داخل انداخت و چشماش رویه من موند .

" این دونگههس " جونهو گفت .

" پس دونگهه تویی ؟ "

" آ... ره " یکم ترسیدم ولی اون کاملا عادی به نظر میومد .

" پس تو رواح رو میبینی ! باید خیلی سخت باشه " کای با کنجکاوی پرسید .

" درسته ولی حالا نمیبینمشون "

" چرا ؟؟؟؟؟؟ " کای باتعجب گفت .

" به خاطره منه " به سمته صدا برگشتیم و هیوکجه بود که داشت از زیر زمین بیرون میومد .

" سلام هیوک " کای گفت .

" سلام کای ... متاسفم که نمیتونم زیاد باهات احوال پرسی کنم چون زمانه کمی داریم و تو باید هر چه زودتر با دونگهه تمرین کنی "

" حتما.. " کای گفت و روشو به دونگهه کرد . " خسته ای ؟ "

" نه ! " دونگهه کوتاه جواب داد . " خب خوبه پس بریم سراغه تمرین " کای این رو گفت و دستاشو به هم کوبید ." من دارم به یه خون اشامه قدرتمند درس میدم این عاااااااااالیه " از خوشحالی داد زد .

" اون قراره چی بهم یاد بده ؟ " دونگهه با تعجب از هیوک پرسید .

" کنترل ذهن ! "

" اوه "

" خب دونگهه پاشو بریم بیرون " کای گفت .

...........................................................

 

" ببین من نمیدونم تو این قدرت رو داری یا نه ولی میخوایم امتحانش بکنیم تا مطمئن شیم و از اونجایی که تو قدرتمندی باید این توانایی رو داشته باشی " کای توضیح داد .

کای : " من رو ببین و بعدش تکرارش کن "

کای به گلی که رویه چمن بود خیره شد و گل به ارومی از رویه چمن بلند و تویه هوا ایستاد.

دونگهه نمیتونست باور کنه ! این خارق العاده بود ! یعنی اونم میتونست ؟

به قاصدکی که رویه زمین بود خیره شد و چشماش رو بست . نمیدونست که موفق شده یا نه برایه همین یکی از چشماش رو باز کرد و در عینه ناباوری دید که قاصدک جلویه چشماش رویه هوا معلق بود . توانایی هاش از چیزی که فکر میکرد بیشتر بود ! با خوشحالی برگشت و داد زد " هیوکی ببین ! "

" اوه... خیلی خوبه " هیوکجه در حالی که رویه شاخه ی درخت پشتیشون نشسته بود گفت .

" تو خیلی عالی هستی ! من فکر میکردم حتی اگه این توانایی رو داشته باشی خیلی باید روت کار کنم تا یاد بگیری ولی تو منو شگفت زده کردی ! " کای با ذوق گفت .

دونگهه خیره به قاصدک روبه روش نگاه کرد . و دستش رو دراز کرد و قاصدک رو گرفتش . این عالیه !

" خب این چیزه کوچیکی بود ! به این کار میگن کنترل اجسام . یعنی تو میتونی با فکرت اونا رو حرکت بدی ... حالا که تو موفق شدی باید روی وسایل بزرگتر کار کنیم .

" این قدرت رو بقیه خون اشام ها هم دارن ؟ " دونگهه پرسید چون کنجکاو شده بود .

" خیلی به ندرت این قدرت خیلی کمیابه و بیشتر برایه جادوگراس ! "

" جادوگر ؟؟؟ " دونگهه خیلی تعجب کرد . مگه جادوگر هم وجود داشت ؟؟؟ جادوگرا زمانای خیلی قدیمی بودن و تو این عصر بیشتر خون اشام و گرگنما ها بودن !

" اره و اونا دشمنه خون اشام ها هستن ولی منقرض شدن خون اشام ها شکستشون دادن ! لازم نیس بترسی چون برایه قدیمه " کای با خنده گفت .

" چرا باهاشون دشمن بودیم ؟؟ گرگنما ها چی ؟ با اونا هم دشمنیم ؟ "

" راستش منم نمیدونم چون این ماجرا قدیمیه و مهم اینکه دیگه اونا نیستن و گرگنماها ... ما قبلا باهاشون جنگ داشتیم ولی بعد از کلی جنگ باهاشون عهدنامه ای بستن که در صلح زندگی کنیم "

" گرگنماها چه شکلین ؟؟ " دونگهه با کنجکاوی پرسید چون میخواست بدونه هیوک چیه !

" اونا چشمای زردی دارن و بعضیهاشون هم نارنجی که بدنه پر مویی دارن " کای توضیح داد .

دونگهه به هیوکجه نگاه کرد . اون فقط چشماش زرد رنگ بود ولی بدنه پر مویی نداشت از دستها و موهاش مشخص بود .

" من گرگنما نیستم " هیوکجه رو به دونگهه گفت .

" میدونم ... پس چی هستی ؟ " دونگهه مسرانه پرسید چون میخواست بدونه اون چیه براش مهم بود !

" من یه انسانم ! " هیوکجه این رو گفت و از رویه شاخه پرید و به سمته کلبه رفت .

" دونگهه اون فقط محافظته و قطعا اینقدر دوست داره که حاضر نیس برایه دقیقه ای ازت چشم برداره که حتی سره تمرینت هم میاد ! " کای توضیح داد .

" داره شب میشه بیا بقیه تمرین رو بزاریم فردا " کای به اسمون نگاه کرد و گفت و دسته دونگهه رو کشید و به  سمته کلبه برد .