EunHae is real

ما رو که میشناسین ولی برایه کسانی که ما رو نمیشناسن ! سوجوووو عشق است تمام .

EunHae is real

ما رو که میشناسین ولی برایه کسانی که ما رو نمیشناسن ! سوجوووو عشق است تمام .

REMOTE 16



" دونگهه خوب دقت کن میخوام که اون درختی که دقیقا روبه روته رو جابه جا کنی " کای گفت .

" چی ؟؟؟؟؟؟؟؟ " دونگهه نمیتونست باور کنه ! این خیلی سخت بود .

" هی کای ! بهتر نیس بعد از قاصدک یه چیزی در ابعاد متوسط تری پیدا کنی " هیوک با اخم گفت .

" هی هیوک نگران نباش اون خیلی قدرتمنده میتونه " کای با اطمینان گفت .

" مسخرس " هیوک این رو گفت و شمشیرش رو پشتش گذاشت و خواست بره که صدایی شنید .

برگشت و دید که درخت داشت در جاش تکون میخورد . هیچ کدوم نمیتونستن چیزی که جلوشون رو میدیدن باور کنن .

" اوه خدایا ... دونگهه تو خیلی قوی هستی " کای با ناباوری گفت .

" خیلی خوبه دونگهه ولی میشه تکون دادنش رو تموم کنی چون ممکنه از جاش دربیاد و بیفته که خیلی بد میشه " هیوک با نگرانی گفت .

" ولی من کاری نمیکنم " دونگهه با تعجب گفت .

" منظورت چیه ؟" کای با نگرانی گفت .

هیوک به درخت نزدیک شد و دستش رو رویه تنه ی اون گذاشت . یه درخت به اون تنومدی چطوری داره تکون میخوره ؟؟

یکدفعه درخت با سرعت خیلی زیادی از جاش دراومد و هر کدوم از اون ها به طرفی پرتاب شدن .

" لعنتی این چه کوفتی بود ؟؟ " هیوکجه داد زد . هوایه صاف اونجا پر از گردوغبار شده بود و جایی رو نمیدید . " دونگهههههههههه " داد زد . اون باید ازش محافظت میکرد .

شروع کرد به دویدن و چندین بار زمین خورد . چشماش از خاکی که تویه هوا بود میسوخت . ولی الان نگرانی درباره ی خودش مهم نبود  . مهم دونگهه بود .

" دونگهههههههه " دوباره داد زد . چشماش رو بست و سعی کرد تمرکز کنه و گردوغبار کمتر و کمتر شد .

" سلام هیوکجه "

هیوک سریعا به سمته صدا برگشت و دید که جونگهیون بود . با چشماش شروع به گشتن دنباله دونگهه کرد و خوشبختانه دید که کای دوره خودش و دونگهه سپر محافظی کشیده و خیالش راحت شد .

" ا لال شدی ؟ حتما وقتی زندان بودی زبونت رو بریدن ولی یادمه اخرین بار زبون داشتی " جونگهیون به طعنه گفت .

جونگهیون یکی از خونخوار ترین خون اشام هایی بود که تا حالا دیده بود پس باید به خاطره دونگهه هم که شده بود به خودش مسلط میبود .

"  چی میخوای ؟ "

جونگهیون شروع کرد به خندیدن و دستشو داخل موهای قهوه ایش کرد و بهمشون ریخت . " واقعا نمیدونی ؟؟ یا خودتو زدی به خریت ؟؟"

" حرفت رو بزن "

" معلومه من دنباله اونم " جونگهیون به دونگهه که پشته کای بود اشاره کرد .

" و فکر کردی من به راحتی میذارم تو به دستش بیاری ؟ " هیوک با اعصبانیت گفت .

" معلومه نه عزیزم ولی نه موقعی که تو نباشی " جونگهیون این رو گفت و به سمته هیوک حمله کرد .

" نهههههههههه " دونگهه داد زد . جونگهیون به نظر خیلی قوی میومد و ممکن بود هیوک رو بکشه ! خواست از سپر رد بشه که نتونست .

" کای ما باید بهش کمک کنیم "

" اون فقط میخواد مواظبه تو باشه و اگه تو سالم باشی کمک بزرگی بهش میکنی " کای گفت .

جونگهیون با خشم هیوک رو بلند کرد و به وسط جنگل پرت کرد .

" لعنتی ! اون واقعا زورش زیاده " دونگهه داد زد .

" بهتره بریم "

" چی ؟؟ ؟بریم و هیوک رو با این دیونه تنها بذاریم تا بکشتش ؟؟ " دونگهه داد زد .

" اون میتونه مراقبه خودش باشه و الان مهم ترین کار محافظت از توا "

" من بدونه اون جایی  نمیرم " دونگهه فریاد کشید .

" چرا صدایی نمیاد ؟ " کای با نگرانی گفت .

" نکنه اون ؟؟ نه خدایه من " دونگهه کم مونده بود گریش بگیره .

از تویه گرد و غبار سایه ای داشت بهشون نزدیک میشد ..

" باید بریم عجله کن " کای سعی کرد دونگهه رو ببره .

" نه بدونه هیوک "

" دیونهه میخوای بمیری ؟ "

" برام مهم نیس "

سایه نزدیک و نزدیک تر شد و اونا تونستن صورته زخمی هیوک رو ببینن درحالی که پهلویه خونیش رو گرفته بود .

" اوه خدایه من " جفتشون با هم گفتن و سریعا برایه کمک به سمته اون رفتن .

" هیوک ... هیوک خوبی ؟ " دونگهه پرسید .

" کای ... دونگهه رو سریع تر به کلبه ببر ." هیوک با خستگی و درد گفت .

" پس تو چی ؟؟ من بدونه تو جایی نمیرم " دونگهه داد زد .

" اون فعلا نمیتونه دنبالمون بیاد باید هر چه سریع تر بریم " هیوک سعی کرد حرف بزنه .

کای و دونگهه شانه های اون رو گرفتن و کمکش کردن تا بتونه تا کلبه راه بره .

................................

" پناه بر خدا چی شده ؟ " جونهو با وحشت جیغ کشید .

" اونا فهمیدن که کجان " کای گفت .

جونهو هیوک رو رویه میز خوابوند و با دستش زخم پهلوش رو بررسی کرد .

" این زخم عمیقیه و زود خوب نمیشه " جونهو با ناراحتی گفت .

هیوک سعی کرد بشینه " ما باید هر چه زودتر از اینجا بریم ! هم برایه جونهو خطرناکه هم برایه ما "

" ولی تو با این وضعیت نمیتونی بری " دونگهه گفت .

" همه برین بیرون " هیوک گفت . ولی کسی توجهی نکرد .

" گفتم بیروووووووووووون " هیوک این بار داد زد و جونهو دسته دو نفر دیگه رو گرفت و به بیرون برد و در رو بست .

" اون چشه ؟ " کای با تعجب پرسید .

" فقظ بذارین کاری که فکر میکنه درست رو انجام بده " جونهو زمزمه کرد .

.............................................

( قلعه چویی )

 

" امیدوارم جونگهیون بتونه کارش رو درست انجام بده " اونیو با استرس گفت .

" تو بهتره خفه شی و مینهو رو از این عصبانی تر نکنی ! " کی با خشم گفت .

" هی ولی اون قدرتمنده ممکنه اون رو کشته باشه "

کی به سمته اونیو حمله کرد . " فقط دهنت رو ببند ! اون بهترین جنگجوی ماس و مطمئنا میتونه کارش رو انجام بده "

" بسه ! " جفتشون به طرفه صدا برگشتن و دیدن که مینهو بود که داشت با ارامش رویه صندلیه مخوفش میشست .

" من فقط میخواستم یکم ادبش کنم " کی گفت .

" لازم نیست نگران باشی در هر صورت ما مهره ی مهمی پیشه خودمون داریم که دیگه ترسی نداریم " مینهو با پوزخند گفت و سره ماری که رویه دسته ی صندلیش بود رو نوازش کرد .

" درسته "

" هی بیبی بیا پیشه من ! " مینهو رو به ته مین که گوشه ای ایستاده بود گفت .

ته مین با ترس به مارهایی که رویه صندلی بود خیره شد . " هی بیبی اونا بهت اسیبی نمیرسونن لازم نیس نگران باشی . اگه اسیبی بهت بزنن همشون به وحشتناک ترین شکله ممکن کشته میشن " مینهو با پوزخند گفت .

" ولی ... جایی نیس که من بشینم " ته مین سعی کرد به مارها نگاه نکنه و فقط به مینهو نگاه کنه .

" بیا اینجا " مینهو به پاهاش اشاره کرد و ته مین به ارومی رویه پاهای اون نشست .

" تو خیلی لاغر شدی عزیزم باید تقویت بشی "

ته مین لبخند بی جونی زد .

" مینهوووووووو " دی او داد زد .

" چی شده ؟ " مینهو با خونسردی گفت .

" جونگهیون کشته شده "

" چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ " کیبوم داد زد .

" میدونستم .. .میدونستم که اون خیلی قدرتمنده ! " اونیو با ترس گفت .

"چجوری ؟ " مینهو پرسید و ته مین رو محکم به خودش فشار داد .

" نمیدونم ... نمیدونم ... فقط غیره طبیعیه !بدنش پرس شده به زمین ! " دی او با وحشت گفت .

" چی ؟ مگه میشه ؟ " بالاخره ته مین تو این مسئله دخالت کرد .

" اون ... دونگهه... واقعا اینقدر قویه که تونسته تو این مدت کم اینقدر قدرتمند بشه ؟" دی او پرسید .

" مطمئنی این کاره یه انسانه ؟؟ " اونیو با ترس گفت .

بمممممممممممممممم .... مینو با عصبانیت سینیه میوه ای که رویه میزه کناریش بود رو به دیوار پرت کرد .

" نباید هیوکجه لعنتی فرار میکرد ... نباید !!!!! " مینهو داد زد .

همه به ته مین خیره شدن ... میدونستن که تنها چیزی که تو عصبانیت باعث میشد مینهو اروم بشه ته مین بود .

" همه چیز همونطور که میخوای میشه ... مطمئنم " ته مین محکم بغلش کرد و گفت .

" امیدوارم " مینهو زمزمه کرد .