" دونگهه خوب دقت کن میخوام که اون درختی که دقیقا روبه روته رو جابه جا کنی " کای گفت .
" چی ؟؟؟؟؟؟؟؟ " دونگهه نمیتونست باور کنه ! این خیلی سخت بود .
" هی کای ! بهتر نیس بعد از قاصدک یه چیزی در ابعاد متوسط تری پیدا کنی " هیوک با اخم گفت .
" هی هیوک نگران نباش اون خیلی قدرتمنده میتونه " کای با اطمینان گفت .
" مسخرس " هیوک این رو گفت و شمشیرش رو پشتش گذاشت و خواست بره که صدایی شنید .
برگشت و دید که درخت داشت در جاش تکون میخورد . هیچ کدوم نمیتونستن چیزی که جلوشون رو میدیدن باور کنن .
" اوه خدایا ... دونگهه تو خیلی قوی هستی " کای با ناباوری گفت .
" خیلی خوبه دونگهه ولی میشه تکون دادنش رو تموم کنی چون ممکنه از جاش دربیاد و بیفته که خیلی بد میشه " هیوک با نگرانی گفت .
" ولی من کاری نمیکنم " دونگهه با تعجب گفت .
" منظورت چیه ؟" کای با نگرانی گفت .
هیوک به درخت نزدیک شد و دستش رو رویه تنه ی اون گذاشت . یه درخت به اون تنومدی چطوری داره تکون میخوره ؟؟
یکدفعه درخت با سرعت خیلی زیادی از جاش دراومد و هر کدوم از اون ها به طرفی پرتاب شدن .
" لعنتی این چه کوفتی بود ؟؟ " هیوکجه داد زد . هوایه صاف اونجا پر از گردوغبار شده بود و جایی رو نمیدید . " دونگهههههههههه " داد زد . اون باید ازش محافظت میکرد .
شروع کرد به دویدن و چندین بار زمین خورد . چشماش از خاکی که تویه هوا بود میسوخت . ولی الان نگرانی درباره ی خودش مهم نبود . مهم دونگهه بود .
" دونگهههههههه " دوباره داد زد . چشماش رو بست و سعی کرد تمرکز کنه و گردوغبار کمتر و کمتر شد .
" سلام هیوکجه "
هیوک سریعا به سمته صدا برگشت و دید که جونگهیون بود . با چشماش شروع به گشتن دنباله دونگهه کرد و خوشبختانه دید که کای دوره خودش و دونگهه سپر محافظی کشیده و خیالش راحت شد .
" ا لال شدی ؟ حتما وقتی زندان بودی زبونت رو بریدن ولی یادمه اخرین بار زبون داشتی " جونگهیون به طعنه گفت .
جونگهیون یکی از خونخوار ترین خون اشام هایی بود که تا حالا دیده بود پس باید به خاطره دونگهه هم که شده بود به خودش مسلط میبود .
" چی میخوای ؟ "
جونگهیون شروع کرد به خندیدن و دستشو داخل موهای قهوه ایش کرد و بهمشون ریخت . " واقعا نمیدونی ؟؟ یا خودتو زدی به خریت ؟؟"
" حرفت رو بزن "
" معلومه من دنباله اونم " جونگهیون به دونگهه که پشته کای بود اشاره کرد .
" و فکر کردی من به راحتی میذارم تو به دستش بیاری ؟ " هیوک با اعصبانیت گفت .
" معلومه نه عزیزم ولی نه موقعی که تو نباشی " جونگهیون این رو گفت و به سمته هیوک حمله کرد .
" نهههههههههه " دونگهه داد زد . جونگهیون به نظر خیلی قوی میومد و ممکن بود هیوک رو بکشه ! خواست از سپر رد بشه که نتونست .
" کای ما باید بهش کمک کنیم "
" اون فقط میخواد مواظبه تو باشه و اگه تو سالم باشی کمک بزرگی بهش میکنی " کای گفت .
جونگهیون با خشم هیوک رو بلند کرد و به وسط جنگل پرت کرد .
" لعنتی ! اون واقعا زورش زیاده " دونگهه داد زد .
" بهتره بریم "
" چی ؟؟ ؟بریم و هیوک رو با این دیونه تنها بذاریم تا بکشتش ؟؟ " دونگهه داد زد .
" اون میتونه مراقبه خودش باشه و الان مهم ترین کار محافظت از توا "
" من بدونه اون جایی نمیرم " دونگهه فریاد کشید .
" چرا صدایی نمیاد ؟ " کای با نگرانی گفت .
" نکنه اون ؟؟ نه خدایه من " دونگهه کم مونده بود گریش بگیره .
از تویه گرد و غبار سایه ای داشت بهشون نزدیک میشد ..
" باید بریم عجله کن " کای سعی کرد دونگهه رو ببره .
" نه بدونه هیوک "
" دیونهه میخوای بمیری ؟ "
" برام مهم نیس "
سایه نزدیک و نزدیک تر شد و اونا تونستن صورته زخمی هیوک رو ببینن درحالی که پهلویه خونیش رو گرفته بود .
" اوه خدایه من " جفتشون با هم گفتن و سریعا برایه کمک به سمته اون رفتن .
" هیوک ... هیوک خوبی ؟ " دونگهه پرسید .
" کای ... دونگهه رو سریع تر به کلبه ببر ." هیوک با خستگی و درد گفت .
" پس تو چی ؟؟ من بدونه تو جایی نمیرم " دونگهه داد زد .
" اون فعلا نمیتونه دنبالمون بیاد باید هر چه سریع تر بریم " هیوک سعی کرد حرف بزنه .
کای و دونگهه شانه های اون رو گرفتن و کمکش کردن تا بتونه تا کلبه راه بره .
................................
" پناه بر خدا چی شده ؟ " جونهو با وحشت جیغ کشید .
" اونا فهمیدن که کجان " کای گفت .
جونهو هیوک رو رویه میز خوابوند و با دستش زخم پهلوش رو بررسی کرد .
" این زخم عمیقیه و زود خوب نمیشه " جونهو با ناراحتی گفت .
هیوک سعی کرد بشینه " ما باید هر چه زودتر از اینجا بریم ! هم برایه جونهو خطرناکه هم برایه ما "
" ولی تو با این وضعیت نمیتونی بری " دونگهه گفت .
" همه برین بیرون " هیوک گفت . ولی کسی توجهی نکرد .
" گفتم بیروووووووووووون " هیوک این بار داد زد و جونهو دسته دو نفر دیگه رو گرفت و به بیرون برد و در رو بست .
" اون چشه ؟ " کای با تعجب پرسید .
" فقظ بذارین کاری که فکر میکنه درست رو انجام بده " جونهو زمزمه کرد .
.............................................
( قلعه چویی )
" امیدوارم جونگهیون بتونه کارش رو درست انجام بده " اونیو با استرس گفت .
" تو بهتره خفه شی و مینهو رو از این عصبانی تر نکنی ! " کی با خشم گفت .
" هی ولی اون قدرتمنده ممکنه اون رو کشته باشه "
کی به سمته اونیو حمله کرد . " فقط دهنت رو ببند ! اون بهترین جنگجوی ماس و مطمئنا میتونه کارش رو انجام بده "
" بسه ! " جفتشون به طرفه صدا برگشتن و دیدن که مینهو بود که داشت با ارامش رویه صندلیه مخوفش میشست .
" من فقط میخواستم یکم ادبش کنم " کی گفت .
" لازم نیست نگران باشی در هر صورت ما مهره ی مهمی پیشه خودمون داریم که دیگه ترسی نداریم " مینهو با پوزخند گفت و سره ماری که رویه دسته ی صندلیش بود رو نوازش کرد .
" درسته "
" هی بیبی بیا پیشه من ! " مینهو رو به ته مین که گوشه ای ایستاده بود گفت .
ته مین با ترس به مارهایی که رویه صندلی بود خیره شد . " هی بیبی اونا بهت اسیبی نمیرسونن لازم نیس نگران باشی . اگه اسیبی بهت بزنن همشون به وحشتناک ترین شکله ممکن کشته میشن " مینهو با پوزخند گفت .
" ولی ... جایی نیس که من بشینم " ته مین سعی کرد به مارها نگاه نکنه و فقط به مینهو نگاه کنه .
" بیا اینجا " مینهو به پاهاش اشاره کرد و ته مین به ارومی رویه پاهای اون نشست .
" تو خیلی لاغر شدی عزیزم باید تقویت بشی "
ته مین لبخند بی جونی زد .
" مینهوووووووو " دی او داد زد .
" چی شده ؟ " مینهو با خونسردی گفت .
" جونگهیون کشته شده "
" چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ " کیبوم داد زد .
" میدونستم .. .میدونستم که اون خیلی قدرتمنده ! " اونیو با ترس گفت .
"چجوری ؟ " مینهو پرسید و ته مین رو محکم به خودش فشار داد .
" نمیدونم ... نمیدونم ... فقط غیره طبیعیه !بدنش پرس شده به زمین ! " دی او با وحشت گفت .
" چی ؟ مگه میشه ؟ " بالاخره ته مین تو این مسئله دخالت کرد .
" اون ... دونگهه... واقعا اینقدر قویه که تونسته تو این مدت کم اینقدر قدرتمند بشه ؟" دی او پرسید .
" مطمئنی این کاره یه انسانه ؟؟ " اونیو با ترس گفت .
بمممممممممممممممم .... مینو با عصبانیت سینیه میوه ای که رویه میزه کناریش بود رو به دیوار پرت کرد .
" نباید هیوکجه لعنتی فرار میکرد ... نباید !!!!! " مینهو داد زد .
همه به ته مین خیره شدن ... میدونستن که تنها چیزی که تو عصبانیت باعث میشد مینهو اروم بشه ته مین بود .
" همه چیز همونطور که میخوای میشه ... مطمئنم " ته مین محکم بغلش کرد و گفت .
" امیدوارم " مینهو زمزمه کرد .