EunHae is real

ما رو که میشناسین ولی برایه کسانی که ما رو نمیشناسن ! سوجوووو عشق است تمام .

EunHae is real

ما رو که میشناسین ولی برایه کسانی که ما رو نمیشناسن ! سوجوووو عشق است تمام .

going to die ? 15




شب شده بود و من بدونه اینکه چیزی به هیوک بگم با گوشیم شروع به جستجو کردم . " نتیجه ی بازیه فوتبال " . اوه فا////////ک بازم یسونگ درست گفته بود . اون تیم برده شده بود ! پس مردنم حتمیه ... هق هق هق ... داشت گریم میگرفت که کسی به شیشه ی ماشین ضربه زد . سریع اشکامو پاک کرد و برگشتم . اون هیوکجه بود که داشت وسایل رو به داخل ماشین میذاشت .

" بهت خوش گذشت ؟؟ " هیوکجه تویه ماشین نشست و ازم پرسید . خوبه که متوجه نشد گریه کردم . " اوهوم " تا خونه دیگه حرفی با هم نزدیم.

" مطمئنی نمیخوای پیشت بمونم ؟ " هیوکجه با نگرانی بهم جلویه در گفت . درسته بهش احتیاج داشتم ولی الان تنهایی رو ترجیح میدادم . " تو امروز همش پیشم بودی . نگرانم نباش برو و به کارات برس " با لبخند گفتم که مطمئنش کنم . " باشه پس اگه مشکلی پیش اومد بهم بگو ."  ... " باشه ممنون برایه امروز . خداحافظ " منتظر شد تا به داخل برم و بعدش بره .

به محضه اینکه رفتم داخل خودم رو تویه مبل رها کردم . 2 روز ... فقط 2 روز تا مردنم مونده ! باید تو این دو روز چیکار میکردم ؟؟ چطور قرار بود بمیرم ؟ دردناک یا راحت ؟ شاید نباید میذاشتم هیوک بره .. واقعا دارم میترسم .

 

.........................................................

 

نور خورشید چشمام رو اذیت میکرد دستم رو جلویه چشمم گذاشتم تا بتونم اطراف رو ببینم . اوه رویه مبل خوابم برده بوده .... رفتم لباسم رو عوض کردم و صبحونه خوردم . امروز باید چیکار میکردم ؟ یهو یاده قدیم افتادم ... دلم خواست تا برم از تویه انباری جعبه ای که عکسا و خاطراته گذشتم رو گذاشته بودم بیارم و ببینمش . امروز رو میخوام خونه بمونم .

.......................................................

 

Hyukjae pov

 

نمیتونستم رویه کارم تمرکز کنم همش به دونگهه فکر میکردم . حالش خوب بود ؟؟ ارمزو مجبور شدم که برم سرکار چون که رئیس به خاطره این چند روز مرخصی که گرفته بودم خیلی شاکی بود .تلفن رو برداشتم و به موبایلش زنگ زدم خیلی بوق خورد ولی جواب نداد . نکنه اتفاقی افتاده باشه ؟؟؟ خیلی نگران شدم و سعی کردم به افکاره خوب فکر کنم . شاید دستشویی بوده نشنیده و ..... یه ربع گذشت باز هم بهش زنگ زدم و جواب نداد . خب این دیگه غیره عادیه و میتونم نگران بشم . سریعا ورقه ای برداشتم و یادداشتی روش نوشتم و از شرکت بیرون اومدم .

جلویه خونش رسیدم و دستم رو رویه زنگ نگه داشتم . باز کن هائه ... زودباش ... با نگرانی پیش خودم زمزمه میکردم . نباید تنهاش میذاشتم تقصیره منه ! داشتم ناامید میشدم که در باز شد .

" هی این چه طرزه زنگ زدنه ؟ " دونگهه با اخم گفت .

با تعجب بهش خیره موندم این دونگهه بود ؟؟ اون همیشه شیک بود ولی الان ... یه پیژامه گلی گلی پاش بود و موهاشو با کش بسته بود و عینک گذاشته بود ... چی ؟ اون عینکی بود ؟ من نمیدونستم ! " تو عینکی هستی ؟ " ... ناخواگاه گفتم . " اره ولی چون دوست ندارم همیشه لنز میذاشتم " .. " اوه ! " O_o

" هیوک چرا اینطوری زنگ زدی ؟ " ... تازه یادم اومد .. با نگرانی بهش نزدیک شدم و خوب همه جاشو برانداز کردم ." تو خوبی ؟؟ چرا جواب تلفن رو نمیدادی ؟؟ "

" من خوبم .. اوه یادم رفته بود فکر کنم شارژش تموم شده . حالا که اینجایی بیا تو " نفس راحتی کشیدم و رفتم داخل و با دیدنه منظره ای که جلوم بود ل//بهام این مدلی شد O

خونه کاملا بهم ریخته بود و رویه میز و مبل پر از چیپس و پفک بود که خوردهاش رویه زمین ریخته بود . " اممم . دونگهه اینجا چه خبره ؟ "

" خونه رو میگی ؟؟ من فقط میخوام راحت زندگی کنم همین " دونگهه از تویه اشپزخونه جواب داد . لیوان شیر رو اورد و یکی از بسته های چیپس رو پایین گذاشت و جا برایه هیوکجه باز کرد . " بیا بشین " نشستم و لیوان شیر رو ازش گرفتم ... " هائه .. اون جعبه چیه ؟؟ ".... " هیوکی اونا خاطرات دبستانمه " ... " واو واقعا این عالیه ! "

" باید خودت رو میدیدی چع شکلی بودی ... از همون اولم ل///بات قرمز بود " اون با ذوق گفت و من بهش خیره شدم و پوزخند شرورانه ای زدم و تازه متوجه حرفش شد و خجالت کشید .

" بیبی چرا نمیری بیاریش تا باهم ببینیمش ؟ ".... " اره فکره خیلی خوبیه " اون با خوشحالی گفت و جعبه رو از کناره  دیوار اورد .

 

..................................................

Donghae pov

 

خیلی خاطراتم مرور شد . خاطراتی که گوشه ی ذهنم دفن شده بود با دیدنه اون عکسا دوباره زنده شد . چقدر تویه بچگی هامون شاد بودیم ولی الان چی ؟  کاشکی بچه بودمو بزرگ نمیشدم . با بزرگ شدن مشکلاته بزرگتری روبه رو شدم .بزرگا اونقدر درگیر کارشون میشن که دیگه کودک درونشون رو یادشون میره . اگه خدا میذاشت که زنده بمونم قطعا زندگیمو تغییر میدادم . شاید اون ( خدا ) خواسته که همچین مانعی رو جلوم بزاره تا من بفمم زندگیم خیلی خالی بوده .

" خدا ازت ممنونم ." این رو گفتم و سرم رو رویه شونه ی هیوک که رویه کاناپه درحالی که عکسا دورش بود خوابش برده بود گذاشتم .