EunHae is real

ما رو که میشناسین ولی برایه کسانی که ما رو نمیشناسن ! سوجوووو عشق است تمام .

EunHae is real

ما رو که میشناسین ولی برایه کسانی که ما رو نمیشناسن ! سوجوووو عشق است تمام .

REMOTE 17



" نمیشه برم داخل ببینم چطوره ؟ " دونگهه با نگرانی روبه جونهو و کای گفت .

همون موقع در باز شد و هیوک بیرون اومد و همه با چشمایی باز از تعجب نگاهش میکردن . اون خوب شده بود !!!

" هی ... تو .... خوب ...شدی ؟ " کای درحالی که زبونش گرفته بود گفت.

" من قدرت درمان خودم رو دارم " هیوکجه گفت و رویه صندلی نشست .

" واقعا ؟؟؟ فقط خودت ؟ یعنی میتونی خودت خودت رو درمان کنی ؟؟ خیلییی جالبه " دونگهه با اشتیاق گقت چون براش واقعا هیجان انگیز بود .

" اره و فکر کنم این تنها دلیله که شاید باعث میشه من یه انسان واقعی نباشم . یا رنگه چشمام مثله اونا نباشه "  هیوکجه گفت و کمی از جوشونده ای که جونهو براش درست کرده بود خورد .

" این خیلی جالبه پس تو هیچ وقت نمیمیری " کای با خوشحالی داد زد و باعث شد که چیزی محکم به سرش بخوره .

" این چی بود ؟؟ " کای غرغرکنان گفت . " تو نباید به این راحتی اسمه مردن رو بیاری " دونگهه به تندی گفت .

" باشهههه ... هیوک .راستی  جونگهیون چی شد ؟ " کای بحث رو عوض کرد چون واقعا مشتاق بود که بدونه هیوک با اون چیکار کرده که دنبالشون نیومد .

هیوک که انگار تازه یادش اومده بود بدنش شروع به لرزیدن کرد . داشت یادش میومد !!! نهههه .... با دستاش سرش رو گرفت انگار داشت از درون میسوخت ... داشت اتیش میگرفت . اون داشت چش میشد ؟؟؟ نمیتونست اتفاقی که اون موقع افتاد رو هضم کنه .

" هی.... هی ... هیوک چی شد ؟؟؟ " دونگهه با نگرانی به شونه های اون زد ولی هیوک همچنان سرش رو محکم گرفته بود .

" هیوک چی شده ؟؟ اتفاقی افتاده بوده ؟ " جونهو به هیوک نزدیک شد و پرسید .

هیوک سریعا به دسته دونگهه که در فاصله ی کمی ازش قرار داشت چنگ زد " ما باید بریم " با وحشت گفت .

" ولی چی شده ؟؟ " دونگهه با ترس گفت .

" فعلا فقط باید زودتر از اینجا بریم چون اونا جامون رو پیدا کردن و ممکنه به هممون صدمه بزنن "

" ولی حالت الان خوب نیس و اینجا موندنتون بهتره " جونهو با مهربونی گفت .

" من نمیخوام دیگه برای کسی اتفاقی بیفته . " هیوک زمزمه کرد و بلند شد . " اماده ای ؟ " رو به دونگهه گفت .

" اره " با قاطعیت جوابش رو داد . " خب پس بریم " به سمته در رفت . " جونهو بابت همه چی ازت ممنونم . " هیوک روبه جونهو گفت .

" میدونی که کاری نکردم ." جونهو با مهربونی گفت . " خداحافظ جونهو شی " دونگهه با لبخند گفت و با جونهو دست داد .

" خیله خب بریم " کای هم بلند شد و به سمته در رفت . " هی... هی ... تو کجا ؟ " هیوک با تعجب پرسید .

" خب منم میخوام باهاتون بیام " کای گفت .

" نمیشه .... من نمیخوام افراده دیگه ای هم از دست بدم پس ازت یه خواهش دارم "

" چی ؟ " کای با دلخوری گفت چون میدونست اگه هیوک بگه نه واقعا جوابش نه !

" برگرد پیشه بقیه ... ممکنه به کمکت احتیاج پیدا کنم " هیوک گفت .

" باشه . مواظب خودت باش " کای با نگرانی گفت ... حتما جنگ سختی بود بود چون تا حالا هیوک از اونا کمک نخواسته بود .

" دونگهه از دیدنه توام خوشبخت شدم .. خون اشام قدرتمند ! امیدوارم تو بتونی همه چیز رو تغییر بدی " کای گفت .

" منم امیدوارم " دونگهه با ناراحتی زمزمه کرد . چون میخواست همون ادمی باشه که اونا دنبالش بودن . باید تمامه تلاشش رو میکرد .

با کای دست داد و همراه هیوک از اون کلبه ی جادویی بیرون اومدن و به دنباله سرنوشت نامعلومشون قدم برداشتن .

..............................................

 

" هیوک ... اینجا ترسناک نیس ؟؟ " دونگهه با ترس گفت و به شاخه و برگهای تیره رنگ جنگلی که روبه روش قرار داشت خیره شد .

" دونگهه تنها راهی که میشه زودتر به جایی که درنظر دارم برسیم همین جاس ! "

" ولی ... اینجا خیلی ترسناک به نظر میاد " دونگهه این رو گفت و گوشه ی پیراهن بلند هیوک رو گرفت .

" هی لازم نیس بترسی تو خیلی قدرتمندی اینو یادت نره !"

" ممکنه اینجا گم بشم ! تو راهش رو بلدی ؟ "

" راستش نه ! ولی میتونیم با چاقو رویه درختا علامت بذاریم تا دو بار یه راه رو نریم " هیوک این رو گفت و چاقویی از جیبه کناره شلوراش چاقویی دراورد و به سمته دونگهه گرفت .

" باشه "

.................................................

" رویه هر درختی که علامت زدی بگو چاپ ...باید با سرعت زیادی این کارو بکنیم " هیوک از اون سمت جنگل داد زد .

" باشه " دونگهه هم داد زد .

" چاپ "

" چاپ "

" چاپ "

" چاپ "

" چاپ "

..........................

هر دوشون خسته کناره هم نشستن . " اینجا خیلی بزرگه ... به نظر میاد گم شدیم " دونگهه با نگرانی گفت .

" عجیبه ولی همه ی علامت هایی که میزنیم باز رویه درختای دیگه هم هست " هیوک با نگرانی گفت چون فکر نمیکرد که گم بشن .

" خیلی ترسناکه " دونگهه با ترس گفت و پشت هیوک قایم شد .

" یعنی ممکنه یکی ........... "

" چاپ "

"چاپ "

" چاپ "

"چاپ "

"چاپ "

" هیوک این کیه ؟؟؟ کی داره میگه چاپ ؟ " دونگهه در عمرش اینقدر نترسیده بود .

" یکی که داره ما رو بازی میده " هیوک با نگرانیه بیشتری گفت . حتما یکی از چویی ها بود که دنبالشون بوده و حالا چه جایی بهتر از گیر انداختنشون تویه جنگل ؟؟

" چاپ "

" چاپ "

" چاپ "

" چاپ "

صدا همینطور داشت زمزمه وار از بینه درختا گفته میشد .

" هیوک من دارم از ترس سکته میکنم ! این صدا شبیه ادم نیس " دونگهه احساس کرد که قلبش داره جایی تویه دهانش میتپه !

" دونگهه اروم باش " هیوک این گفت ولی در واقع ترسیده بود .

" میخوای بخواب اینطوری کمتر میترسی " هیوک این رو گرفت و سر دونگهه رو رویه شانه اش گذاشت .

" ولی ... چی میشه وقتی خوابیم یکی بهمون حمله کنه ؟ کی میدونه ادم یا حتی ... یه حیوون دردنه " دونگهه با نگرانی گفت .

" من بیدار میمونم پس خیالت راحت باشه و بخواب " هیوک با ارامش گفت .

" ولی .... تو میتونی تنهایی بیدار بمونی ؟ "

" هی دونگهه فقط استرس نداشته باش و اگه خبری شد من بیدارت میکنم خوبه ؟؟؟ "

" باشه "