EunHae is real

ما رو که میشناسین ولی برایه کسانی که ما رو نمیشناسن ! سوجوووو عشق است تمام .

EunHae is real

ما رو که میشناسین ولی برایه کسانی که ما رو نمیشناسن ! سوجوووو عشق است تمام .

REMOTE 25



خیلی کنجکاو شده بود این کی بود که براش نامه نوشته بود ؟؟؟

سریعا نامه رو باز کرد .

" سلام.. ام خب مطمئنا منو نمیشناسی من ته مینم ! اسمه تو چیه ؟؟ البته یه بار که مینهو صدات کرد یادم موند . اسمت هیوکجه س ؟؟ مینهو ادم بدی نیس ... یعنی بعضی وقتا یا بهتره بگم بیشتر اوقات اینطوریه ولی ... اون با دوستاش خیلی خوبه ! تو چیکار کردی که مینهو زندانیت کرده ؟؟ حتما کارت خیلی نابخشودنی بوده که این همه سال زندانیت کرده ! من برات نامه نوشتم چون نمیخواستم تنها باشی . اگه دوست داشتی باهام حرف بزنی یه نامه بنویس و به دی او بده تا بهم بدتش . فعلا هیوکجه "

دی او ؟؟ اون کی بود ؟ همین پسری که کمکش میکرد ؟

عجیب بود چرا ته مین میخواست باهاش حرف بزنه ؟ دلش براش میسوخت یا میخواست ازش حرف بکشه ؟؟ کسی تو این سالا ازش  نخواسته بود حرف بزنه اونا فقط نمیخواستن که اون دنباله دونگهه بره !

به ارومی به در نزدیک شد . " دی او " تقریبا بلند گفت .

خودشم نمیدونست چرا صداش کرده . شاید واقعا لازم بود با کسی حرف بزنه . بعد از کمی صدایی شنید .

" چیه ؟؟ "

" تو .. دی اویی ؟ " هیوک پرسید .

" اسمه منو از کجا میدونی ؟ " دی او با تعجب پرسید .

" میشه ... باهم حرف بزنیم ؟ " هیوک با تردید پرسید . چون احتمالش زیاد بود که پیشنهادشو قبول نکنه .

" چرا باید باهات حرف بزنم ؟ " دی او با اخم پرسید و به در تکیه داد .

" نمیدونم ... در هر صورت تو با من حرف نزنی کسی نیس که بهم گوش بده " هیوک با ناراحتی گفت .

دی او رویه زمین نشست و گوشش رو به در چسبوند .

" نمیدونم هستی یا نه ولی واقعا میخوام با یکی حرف بزنم . تو درباره ی من میدونی ؟؟؟ من حتی دونگهه رو ندیدم ! من فقط میدونم که باید پیداش کنم و محافظ باشم . اینو پدربزرگم بهم گفت . من نمیدونم اون قراره چیکار کنه ولی ... انگار من فقط به خاطره یه افسانه زندانی شدم ! نمیدونم اون وجود داره یا نه ؟ یا حتی میتونم پیداش کنم ؟تنها سرنخی که بهم داده میدونی چیه ؟ اینکه میتونه روح ها رو ببینه ولی من چجوری میتونم با این یه ویژگی پیداش کنم ؟ پدربزرگم میگفت وقتی برم نزدیکش خودش میفهمه که براش با بقیه متفاوتم چون با وجود من دیگه روح ها رو نمیبینه .... آه .. نمیدونم چرا دارم اینا رو بهت میگم . حتی نمیدونم هنوز پشته دری یا نه ... ولی ... میشه یه کاری برام بکنی ؟؟ پدربزرگم ... اون هنوز زندس ؟؟ فقط میخوام همین رو بدونم " آه کشید و به سمته تختش رفت و تو تاریکی غرق شد .

دی او نمیتونست باور کنه . اون چقدر به دونگهه ای که هیوک میگفت شباهت داشت ! به خاطره وجود هیوک بود که دیگه روح ها رو تویه زیر زمین نمیدید ! اینا خیلی غیر قابل باور بود .. اون همیشه دوست داشت از شر این قدرت لعنتیش راحتشه .. هیچکی دوست نداره همش مرده ها رو ببینه و تظاهر به ندیدن بکنه . چقدر دونگهه خوشبخت بود که هیوک رو داشت اون حتی با وجود اینکه ندیده بودتش بازم به خاطرش زندانی شده بود . به ارومی از رویه زمین بلند شد و با قدم هایی اروم از زیر زمین خارج شد .

..................................................................

یه مدتی شده بود که اونا تقریبا باهم دوست شده بودن و دی او از پشته در به حرفای اون گوش میداد و همیشه خودش غذا به هیوکجه میداد و بهش سر میزد .

دی او فهمید که هیوک زندیگه خیلی سختی داشته . میخواست بهش بگه که اونم روح ها رو میبینه ولی ... هنوزم بهش اعتماد نداشت . تویه دلش به دونگهه حسادت کرد . با وجود هیوک دیگه میتونست روح ها رو نبینه ولی اون چی ؟؟؟

" دی او " مینهو با سردی همیشه صداش کرد .

" بله " دی او جلویه صندلیه مینهو ایستاد .

" امروز برو و به دونگهه سر بزن ! ببین با خانواده ی قلابیش چطوره " مینهو با پوزخند گفت .

" باشه ... ولی ... خب .. کی غذای هیوکجه رو میده ؟ " دی او با تردید پرسید .

" چرا این مهمه ؟؟ یکی دیگه غیره تو " مینهو با اخم گفت .

دی او نمیتونست جلویه نگرانیش رو بگیره ولی نباید جلویه مینهو طوری رفتار میکرد که هیوکجه براش مهمه . " بله قربان " تعظیمی کرد و رفت .

مینهو خیلی وقت بود دونگهه رو پیدا کرده بود اون از بچگی همیشه مراقبش بود . اون نباید به قدرتهاش دسترسی پیدا میکرد و این چیزی بود که مینهو میخواست ! اینکه اون از هیچی خبر نداشته باشه ....

....................................................................

 

" چانیول " مینهو بلند صداش زد .

چانیول سریعا خودش رو رسوند . " بله قربان "

" برو و غذای هیوکجه رو ببر " مینهو با اخم گفت .

" دی او نیستش ؟ اون همیشه این کارو میکرد " چانیول با تعجب پرسید .

" اگه بود به تو میگفتم که ببری ؟ " مینهو به سردی گفت و باعث شد که چانیول سریعا تعظیمی بکنه و بره .

..................................................................

چانیول حسه ترسناکی به این زندان زیر زمینی داشت .. اصلا دوست نداشت که به سمتش بره و حالا مجبور بود که اینکارو بکنه !

" هی دی او تویی ؟ " هیوک با باخوشحالی پرسید .

چانیول فهمید از رویه صدای پاهاش فهمیده که یکی داره میاد . خواست بهش بگه که دی او نیست ولی ... حسه کنجکاویش گل کرد . مگه زندانی حق داشت حرف بزنه ؟ اونم با نگهبان ؟ یعنی دی او با این زندانی رابطه ای داشت ؟؟ اخم کرد . باید تظاهر میکرد و میفهمید .

سرفه ای کرد .

هیوکجه نگران پرسید " هی خوبی ؟ مریض شدی ؟ "

چانیول نمیتونست حرف بزنه چون مطمئنا وقتی صدای اون رو میشنید میفهمید که اون دی او نیست .

هیوکجه که دید جوابی نگرفته با ناراحتی پرسید " تونستی بفهمی پدربزرگم زندس یا نه ؟؟  دی او اون تنها کسیه که من تو این دنیا دارمش . خواهش میکنم پیداش کن "

چانیول با دهانی باز شوکه شد . دی او قرار بود پدر بزرگ اون رو پیدا کنه ؟؟؟

سریعا ظرف غذا رو کناره ورودیه در گذاشت و از اونجا دور شد . باید به مینهو میگفت !

اما نه در مورده دی او ... اون نمیتونست دوستشو بفروشه با اینکه خیانتکار بود .

.................................................

 

" قربان " مینهو با استرس مینهو رو صدا کرد .

"چیه ؟ " مینهو با اخم گفت و ته مین رو که رویه دسته ی صندلی نشسته  بود بیشتر به سمته خودش کشید .

انگار موقع خوبی نیومده بود ولی با وجود ته مین کمتر عصبانی میشد .

" من وقتی رفتم به هیوکجه غذا بدم یه چیزی متوجه شدم "

ته مین که تا اون موقع علاقه ای به شنیدنه بحثشون نداشت به طرفشون برگشت و با دقت گوش داد .

مینهو با تعجب پرسید " چی ؟ "

" اون به پدربزرگش خیلی وابستس و تنها کسیه که تویه این دنیا داره ! "

چشمایه مینهو رنگه خوشحالی گفت و پوزخندی رویه ل///بهاش شکل گرفت .

" اوه این عالیه " مینهو با همون حالت گفت .

ته مین با استرس یه مینهو خیره شد .

" حالا ما یه برگه برده داریم که باعث میشه هیوکجه از من پیروی کنه "