EunHae is real

ما رو که میشناسین ولی برایه کسانی که ما رو نمیشناسن ! سوجوووو عشق است تمام .

EunHae is real

ما رو که میشناسین ولی برایه کسانی که ما رو نمیشناسن ! سوجوووو عشق است تمام .

REMOTE 26



" خب دی او ... دونگهه چطور بود ؟ " مینهو با پوزخند پرسید .

" فعلا از چیزی خبر نداره " دی او با اخم گفت چون احساس میکرد این پوزخند معنی داره !

چیزی نگذشته بود که جونگهیون به همراه پیرمردی به داخل اومد . اون کی بود ؟؟؟

" قربان آوردمش " جونگهیون با پوزخندی از خوشحالی گفت و پیرمرد رو جلویه مینهو هل داد .

" اوه .. .اوه ... پس تو پدربزرگ هیوکجه ای ! "مینهو گفت و شروع کرد به خندیدن . " میدونی که هیوکجه کجاس نه ؟؟ تو زندان منه و داره میپوسه !!!! " دوباره خندید و ادامه داد " دلم براش میسوزه تو جوونیش همش زندانی بوده و به تارکی مطلق عادت کرده ! خیلی تاسف باره "

" مهم نیس " پیرمرد با خوشرویی گفت و باعث شد که همه تعجب کنن .

" منظورت چیه ؟ یعنی اون برات ارزشی نداره  ؟ " اونیو با اخم پرسید .

" مهم نیس قبلا چه اتفاقایی افتاده مهم اینده س ! این سرنوشته اونه " پیرمرد گفت .

" اون واقعا سرنوشت غم انگیزی داره ! چون قراره تو زندانه من بمیره " مینهو با پوزخند گفت چون احساس خوبی به حرفایه پیرمرد نداشت .

" ببرینش " کی به نگهبانا دستور داد .

دی او هنوز تویه شوک بود ! اونا چرا پدربزرگش رو گرفته بودن ؟؟ قرار بود که اون پیداش کنه . تویه دلش لعنتی فرستاد باید به هیوکجه میگفت .

................................................................

شب شده بود . بالاخره موقعش رسیده بود . اروم از اتاقش بیرون اومد و از پله های سالن پایین رفت .

" دی او " صدایی باعث شد که قلبش بلرزه . از ترس .......... !

به ارومی برگشت و تویه تاریکی متوجه اندام ظریف ته مین شد و نفس راحتی کشید .

" داری میری پیشه هیوکجه ؟ " ته مین با ناراحتی پرسید .

دی او میدونست که نمیتونه به اون دروغ بگه چون اون میتونست به راحتی ذهن رو بخونه . سرش رو به عنوان مثبت تکون داد .

" تو باید ازادش کنی ! اون میتونه این جنگ رو تموم کنه " ته مین با لبخند گفت .

" ولی ... اگه مینهو بفهمه " دی او با شک پرسید . چون خودشم داشت به همین فکر میکرد و خوشحال شد که ته مین زودتر گفت .

" مهم نیس میگیم ماهم نمیدونیم . مینهو به ما شک نمیکنه " ته مین با اطمینان گفت و باعث شد که دی او از کاری که میخواد انجامم بده مطمئن بشه.

دی او به ته مین تعظیمی کرد و سریعا وارد زندان زیرزمینی شد .

" هیوکجه " در زندان رو باز کرد و به داخل رفت . به نظر میرسید که خوابیده . به سمتش رفت و دوباره صداش کرد . " هیوکجه "

هیوک تکونی خورد و به سمت صدا برگشت . " دی او تویی ؟ " به سختی چشماش رو باز کرد تا بتونه ببینتش . " الان صبح شده ؟ "

" نه شبه ولی ... اومدم تا از اینجا فراریت بدم " دی او با جدیت گفت .

" چی ؟؟؟؟؟؟ ولی اگه مینهو بفهمه تویه دردسر میفتی "  هیوکجه با ناباوری گفت . چون باورش نمیشد که قرار ازاد بشه .

" به من شک نمیکنه . فقط عجله کن وقته زیادی نداری ! " دی او با اضطراب گفت و هیوکجه رو از رویه تخت بلند کرد .

" خوب گوش بده چی میگم و زیاد دربارش سوال نپرس چون من مسئول دید زدن دونگهه ام ! مینهو پدربزرگت رو گرفت و اون رو زندانی کرده پس شانس تو صفره . تنها کاری که میتونی بکنی اینکه بری پیش خون اشام هایی که مینهو باهاشون دشمنه چون اونا میخوان دونگهه رو پیدا کنن و بهت نیاز دارن . وقتی دونگهه رو پیدا کردی ببر پیششون ولی اول خودت برو و با لیتوک حرف بزن ! من نمیتونم بعد از اینکه از اینجا فرار کردی ببینمت ولی امیدوارم بتونیم بازم همو ببینیم " دی او تند تند گفت .

" صبر کن ... پدربزرگ من اینجاس و زندانی شده ؟  من باید نجاتش بدم " هیوکجه با استرس گفت .

دی او با عصباینت گفت " احق ... اگه جفتتون فرار کنین به من یا ته مین شکش میبره !!!!!!!! اون سلولش فرق داره و اینجا نیست .فقط برو و اون لعنتی رو پیدا کن . بعدش شاید بتونی نجاتش بدی "

" ولی ... من نمیتونم بذارم که اون اینجا بمونه " هیوکجه با ناراحتی گفت . چون تویه دوراهی مونده بود .

دی او اهی کشید و فهمید که با عصبانیت نمیشه کاری کرد . " هیوکجه ... من حواسم بهش هست " دی او با اطمینان گفت .

دی او کاغذی در دست هیوک گذاشت " این ادرس دونگهه س وقتی فرار کردی برو دنبالش ! در ضمن خانوادش مردن و اونایی که باهاش و اون خانواده ی خودش میدونه از افراده ما هستنن . خانواده واقعی اون خیلی وقت پیش مردن "

" ازت ممنونم دی او " هیوکجه با لبخند گفت .

" خب حالا عجله کن " دیو گفت و سریعا دسته اون رو گفت و راه افتاد .

هیوکجه وقتی از سلولش بیرون اومد تونست چراغی که نور کمی داشت و رندان رو روشن کرده بود رو ببینه .

" از این طرف " دی او گفت و از پله های زندان پایی رفت .

بعد از کمی به دریچه ای رسیدن . " از داخل این دریچه مستقیم برو که اخرش به بیرون قلعه میرسه ! فقط ... جلویه اون نگهبانه تو بلدی ... " دی او داشت توضیح میداد که  هیوکجه سریعا گفت " میتونم از پسشون بربیام "

دی او دریچه رو باز کرد . هیوکجه دولا شد و خواست بره که .... " دی او ... برایه همه چیز ازت ممنونم و یه چیز رو مطمئنم "

" چی ؟ " دی او پرسید.

" اینکه دوباره همدیگرو میبینیم ... ولی ... یه سوالی ذهنمو مشغول کرده ! چرا به من کمک کردی ؟ " هیوکجه با لبخند بهش خیره شد .

" چون به نظر نمیاد ادم بدی باشی و اینطور که به نظر میرسه این سرنوشتته ! " دی او صادقانه جواب داد .

هیوکجه لبخندی زد و خواست بره که ... " صبر کن " دی او متوقفش کرد و خنجری جلویه هیوک گرفت . " اینو بگیرش فکر کنم لازمت بشه "

"برایه همه چیز ممنونم دی او " هیوکجه با لبخند این رو گفت و خنجر رو گرفت و رفت .

از اینکه قرار بود بعداز چندین یال بیرون رو ببینه اضطراب داشت ... یعنی دنیای اطرافش فرق کرده بود ؟؟

همینطور که داشت چهار دستو پا از دریچه عبور میکرد روشنایی رو دید که نزدیک 10 سال بود ندیده بود . با ذوق سریعا به سمت نور رفت و بعد از کمی به منبع نوری که از لایه حصار دریچه معلوم بود خیره شد .  ماه ..... اخرین باری که دیده بودش یادش نمیومد ولی حالا میخواست یه دل سیر نگاهش کند .

صدای پایی اومد و باعث شد که عقب بره تا تو دید نباشه . حتما نگهبان ها بودن که دی او بهش گفته بود . خنجر رو محکم تو دستش گرفت و صبر کرد تا نگهبان کمی از اونجا دوتر بشه ... به محض اینکه نگهبان دور شد سریعا  دریچه رو باز کرد و با پای برهنه شروع به دویدن کرد .

انگار نگهبان متوجه اون نشده بود چون صدایی نیومد . با خوشحالی میدوید . حالا معنی آزادی رو میدونست !!!! با پاهاش خاک رو لمس کرد . دیگه خبری از تاریکیه مطلق نبود !

کمی بیشتر دوید و بالایه تپه ای ایستاد و به قلعه ی خوفناک چویی خیره شد .

" منتظرم باش مینهو ! من برمیگردم " هیوکجه با اخم این رو گفت و تویه جنگل نا پدید شد .