EunHae is real

ما رو که میشناسین ولی برایه کسانی که ما رو نمیشناسن ! سوجوووو عشق است تمام .

EunHae is real

ما رو که میشناسین ولی برایه کسانی که ما رو نمیشناسن ! سوجوووو عشق است تمام .



قلب دونگهه داشت به 200 مایل میرسید. عشق بلند مدتش ، یونا ، بالاخره قبول کرده بود که دوست دخترش بشه . تازه قبل از مراسم دبیرستان . یونا یکی از محبوبترین دخترا بود، برترین دختر تو گروهش .خیلی ها حتی شانس اینکه به دو قدمیش هم برسند رو ندارند .دونگهه خیلی تعجب کرد  وقتی شایعه هایی  درباره ی اینکه یونا یه پسری رو دوست داره شنید، یه پسر که مشخصاتش به خودش میخورد . اون خودش خیلی بدم نبود ، یه فن کلاب کوچک واسه خودش داشت ، ولی یونا شوخی نداشت . اونا سه هفته قبل ازین که مراسم برسه، با هم بیرون رفتند .اون میدونست که یونا تقریبا سابقه ی قرار رفتن با هر پسری رو داره اما اون(یونا) هنوز در بالای لیست بود .

یه بارم یونا درباره ی خونوادش چیزی نگفته بود به جز این که اون با خوانوادش زندگی میکنه پس واضحه که اون متعجب شد وقتی یه مرد خوش قیافه ی قد بلند در خونه ی یونا رو باز کرد.

-    تو باید پسری باشی که خواهر منو می گائه

پسر (مثل گربه ی آلیس در سرزمین عجایب) پوزخند زد . دونگهه دستپاچه شده بود : " چ..."

"ایونهیوک ایقدر گستاخ نباش "

صدای لی یونجه اومد ، مادر یونا . اون پسرشو به سمتی هل داد و به دونگهه خوش آمد گفت :

" اوه دونگهه.. تو خیلی خوشگل به نظر میای ! یونا ی من خیلی خوش شانسه "

اون منفجر شد و دونگهه سعی کرد که پشت دسته گلی که تو دستش بود قائم بشه . ( یونا الهی تو گلوت گیر کنه ..بی شعور ( خطاب به یونای داستان) )

" در مورد پسرم متاسفم .. اون ادبشو در حین زندگی کردن تو آمریکا از دست داده"

اون " ایونهیوک" نیشخند زد و رفت تو پذیرایی و تلپی افتاد رو کاناپه.

پدر یونا، لی سونگهو از هال ( فک کنم همینجوری مینویسن) اومد بیرون . دونگهه تعظیم کرد و دستشو دراز کرد :" عصر بخیر آقای لی" سونگهو پشت دونگهه رو نوازش کرد و به جاش دونگهه رو واسه ی آغوش کشید .

" تو هم همینطور پسرم . یونا در عرض یه دقیقه بهت میپیونده . مراقبش باش و اونو سر وقت بیار ، فهمیدی؟" " بله آقا" دونگهه لبخند زد ، تمام مدت دونگهه چشایی رو خودش حس میکرد  ، جمجشو میسوزوند .

اونها هنوز مشغول صحبت کردن بودند وقتی یونا بالای پله ها ظاهر شد . لباس زرشکی دنباله دارش بلافاصله توجه دونگهه رو جلب کرد و اون لال بود . ( شیطونه میگه اون لباسو تو تنش بسوزونم . ساری هی میپرم وسط اما واقعا حرصم میگیره وقتی هائه با کسی غیر از هیوکیشه )چشاش با ستایش محض می چرخید .  یونا با خجالت پایین اومد . موهاشو به پشت چرخوند ، گردن بلند قشنگشو نشون میداد . لباس بالای زانوش تموم میشد و پاهای بلند و باریک مدل مانندشو  آشار میکرد . لباسش اندازه ی سینش بود اما پایینش چین دار بود .

" اوه خدای من ! همونجا بمون من دوربینمو روشن نکردم  ." خانم لی با دوربین کوداک اصلش گفت. یونا با خجالت خندید در حالی که دونگهه بهش کمک میکرد تا دوربینو باز کنه . ( درشو)

" اوکی! حالا بیا" اون تا دوربین شروع به چرخیدن کرد گفت . دونگهه به یونا لبخند زد  و دستشو به سمتش دراز کرد  وقتی که اون داشت میومد پایین و دستشو گرفت . " تو خوشگل به نظر میای" دونگهه گفت وقتی که اون دستاشونو به هم متصل کرد . یونا لبشو در برابر تعریف گاز گرفت . همه ی اونها شنیدن که ایونهیوک از پشت گستاخانه  پوزخند صداداری زد . همه بهش نگاه کردند . اون ناباورانه بهشون نگاه کرد :" اوه خواهش میکنم ، مثلا شما نمیدونید چرا اون لباسش کوتاهه" پدرش با فضب گفت :" لی هیوک.." زنش متوقفش کرد :" من میپیچونم! ( منظور گوش پیچوندنه) دیرتر" دونگهه به ایونهیوک نگله کرد کسی که عملا داشت با چشاش لختش میکرد . دونگهه گیج شده بود . اون..؟ " میشه بریم دونگهه؟" یونا در حالی که بازوشو میکشید گفت . دونگهه نگاهشو چرخوند متوجه شد که داشت به ایونهیوک زل میزد . "آ-آره  حتما بیا بریم " دونگهه گفت و اونها به پدر و مادرش تعظیم کردند و به سمت ماشینش رفتند .  اون درو باز کرد . اونا سوار کار شدند و دونگهه راهش انداخت . همونجوری که داشتن ترک میکردن ، دونگهه میتونست ایونهیوک و در قاب پنجره ببینه ، دستاش تا ته تو جیب شلوارش چپانده شده ، و حالتش شبیه یه شکارچی بود . احساس ناراحتی میکرد و سریع نگاهشو چرخوند  .

وقتی اونها دیگه قابل دیدن نبودند، دونگهه کنار زد و دستشو رو صندلی بونا گذاشت و خم شد تا اونو ببو////سه . " خدایا ..تو خوشگلی"

اون دوباره گفت و یونا خندید ، اونو برای بو////سه ای دیگر کشید . " تو هم خیلی بد بنظر نمیرسی" و اونا دوباره بو///سیدند . دونگهه بعد عقب رفت ، یکم کم نفس . " تو هیچ وقت نگفتی که یه برادر داری، اون برادرته درسته؟"  یونا چشاشو چرخوند" اگه تو یه برادر مثل اون داشته باشی ، بهتره که اعلامش نکنی"(ما اینجا داریم خودمونو پاره میکنیم یه برادر مثه اون داشته باشیم تو چی میگی =///) اون گفت . " چرا؟ اگه مشکل نداری بپرسم چند سالشه؟ و مادرت گفت که اون از آمریکا اومده " دونگهه پرسید .

" خب اون 25 سالشه و اون از وقتی 19 سالش بوده  تو آمریکا بود. بابا اونو واسه ی درسش به مدرسه  ی شبانه روزی فرستاد و اون ایجوری برگشت .و یهویی اون گیهم شد . مامان و بابا ناراحت بودند اما بالاخره اونو قبول کردند. بالاخره قرن 21مه" حالا دونگهه فهمید چرا ایونهیوک اونجوری بهش نگاه میکرد .ایی

" آه میبینم . خب این اوکیه . من فقط شکه شده بودم واس همین."

یونا سرشو تکون داد " و ببخشید به خاطر چیزی که زودتر گفته بود ، اون خیلی کینه توزه " دونگهه گونشو نوازش کرد . " مشکلی نیست عزیزم . رفتارش هیچ ربطی به تو نداره " یونا لبخند زد و دونگهه به رانندگی ادامه داد . یونا واقعا خدا رو شکر میکنه که دونگهه رو داره ، و واقعا اون شبیه یه چیز مقدسه .

کل روز جشن خیلی خوب بود . و در حالی که حیرت آور نبود ، اونها به عنوان شاه و ملکه معرفی شدند.

یونا از دونگهه خواست که اونو مثل شاهب که تاج سرشه بکنه و این چیزی لود که دونگهه تو ماشینشون کرد .

بالاخره فرار کوچکشون به پایان رسید و دونگهه اونو تا دم خونش رسوند . فقط قبل از وارد خونه شدن و اون برگشت :" امشب عالی بود دونگهه، خیلی ممنون" اون گفت و کراوات دونگهه رو کشید تا ببوستش که یهویی در باز شد . ایونهیوک بود . دونگهه سریعا عقب رفت . :" اوه واقعا میگم ! واینستید ." اون پوزخند زنان گفت . یونا شونشو ویشگون گرفت و مامانش از پشت اومد :" اومو! تو بردی!" اون گفت . بازوی یونا رو گرفت و به سمت تاجش رفت . پدرشم پیوست به اونها . " ممنوم که مراقبش بودی" دونگهه تعظیم کرد :" مشکلی نبود آقا . اون حالا مسئولیت منم هست . " ایونهیوک چشاشو چرخوند ، که، دونگهه متوجه شد .

" پدر بذار من اونو تا ماشینش همراهی کنم . همینطورم باید به خاطر زودتر معذرت خواهی کنم ." ایونهیوک گفت . مثله یه پسر رام بگوش میرسید  .  پدرش سرشو تکون داد و شانشو نوازش کرد  . ایونهیوک با خونسردی با دو انگشت سینه ی دونگهه رو هل داد . از تو خانه بیرون آمد و در رو پشت سرش بست :" میشه؟" در حالب که ماشین دونگهه رو پیشنهاد میداد گفت . دونگهه آب دهنشو قورت داد ، فکر میکرد ایونهیوک سعی داره چی کار کنه . مسئله ی گی بودن تو ذهنش چسبید . اگرچه اون چیزی به یونا نگفته بود ، اما اون تنفر شدیدی نسبت به همجنسبازا داشت . اون تو یه خانواده ی کاتولیک بزرگ شده بود .

وقتی اون ها به ماشینش رسیدند . ایونهیوک یهویی اونو به سمت ماشین هل داد :" تو خواهر منو کردی،نکردی؟" اون پرسید،با حق به  قد کوتاه دونگهه نگاه کرد.  دونگهه مطمئن نبود باید چه جوری جواب بده . این مرد میونست رابطشو با یونا پیچیده کنه ." م-من-ن" " به من دروغ نگو " ایونهیوک حتی بیشتر نزدیک شد .:" گوش کن اینجا کوچولو من یه جورایی از رییس یه مافیا هم خطرناک ترم . من روش های خودمو برای دولا کردن افرادی که میخوام دارم. به خصوص پسر کوچولوهای خوشگلی مثله تو " اون اینفدر نزدیک اومد که دماخش دماغ دونگهه رو لمس میکرد . دونگهه دهن کجب کرد و صورتشو برگردوند . :" من دوسش دارم" این تمام چیزی بود که گفت . ایونهیوک دوباره پوزخند زد.

" تو به هموفوبی ( کسایی که از همجن//////سبازا متنفرند)، نیستی؟ میتونم حسش کنم . " ایونهیوک گفت . بعد اون فک دونگهه رو بزور گرفت و ناخوناشو توش فرو کرد . دونگهه در اثر فشار هیس کشید . لبخند ایونهیوک شیطانی بود ." بهم خوش میگذره دو ور برت بگردم پسر خوشگله" اون گفت و گذاشت که اون بره . راشو کج کرد و دونگهه رو در حال نفس نفس زدن جا گذاشت .