EunHae is real

ما رو که میشناسین ولی برایه کسانی که ما رو نمیشناسن ! سوجوووو عشق است تمام .

EunHae is real

ما رو که میشناسین ولی برایه کسانی که ما رو نمیشناسن ! سوجوووو عشق است تمام .

REMOTE 27



"ایتوک ما یه چیزی تویه جنگل پیدا کردیم " شیوون درحالی که وارد اتاق لیتوک میشد گفت .

لیتوک با تعجب ابرویی بالا انداخت و به همراه شیوون از اتاقش خارج شد .

..............................

" هی انگار یه غذای خوب سر صبحی پیدا کردیم " هیچول با خوشحالی زبو///نش رو رویه ل///بهاش کشید و هر لحظه اماده بود تا به غذاش حمله کنه .

" به نظر نمیاد که اون غذا باشه " یسونگ متفکرانه گفت و به هیوک خیره شد .

" هی اون بیچاره معلومه گداس وگرنه تویه جنگل عینه جنازه بیهوش نمیشد " هیچول با پوزخند گفت .

" اینجا چه خبره ؟؟ " لیتوک گفت و بقیه رو کنار زد و به سمته هیوک رفت و با تعجب بهش نگاه کرد .

" اینو از کجا پیدا کردین ؟ " لیتوک رو به شیوون گفت .

" تویه جنگل ... زمانی که منو هیچول داشتیم دنباله غذا میگشتیم " شیوون جواب داد .

" و چرا آوردینش اینجا ؟ " لیتوک با اخم پرسید .

" اون قدیس احمق نذاشت به غذام دست بزنم و با خودش آورد اینجا " هیچول با اخم به شیوون نگاه کرد .

" چون داشت اسمه تو رو میگفت " شیوون با نگرانی به لیتوک گفت .

" چی ؟؟؟؟؟؟؟ " لیتوک با تعجب به هیوک خیره شد . هیچکی اسمه اصلی اون رو نمیدونست به جز افراده نزدیک .

" تو کی هستی ؟ " لیتوک به هیوک نزدیک شد و پرسید .

" لیتوک اون بیهوشه ! " یسونگ گفت .

" ببرینش به یه اتاق و بهش غذا بدین اون باید به هوش بیاد ! "

..............................................

با سردرد عجیبی چشماشوباز کرد . اینجا کجا بود ؟؟؟ اون رویه تخت بود !

از رویه تخت بلند شد و به اطراف نگاه کرد همه جا تیره بود عینه زندان ! زندانی که 10 سال از عمرشو گرفت ... اون باید تقاص این 10 سال رو از مینهو میگرفت ...

نمیدونست چرا ولی به خوبی میتونست تویه تاریکی همه چی رو ببینه شاید به خاطره این بود که 10 سال تویه تاریکی زندگی کرده ! دستگیره ی در رو گرفت و بازش کرد . راهرویی روبه روش بود که تنها با یه شمع روشن شده بود . در حین عبور از اونجا چشمش به تابلو هایی افتاد که روییه دیوار بودن . اونا همگی ..... خون اشام بودن !!!!!!!

یعنی اینجا خونه ی یه خون اشام بود ؟؟؟

اضطراب کله وجودش روگرفت ولی سعی کرد که به خودش مسلط باشه و قدم هاشو تندتر کرد . شاید میخواستن به عنوانه یه وعده ی غذایی بخورنش ! باید هر چه سریع تر راه خروج رو پیدا میکرد .

" هی بالاخره بیدار شدی "

هیوک با استرس برگشت ولی سعی که معلوم نباشه که ترسیده .

یه پسر با قامتی بلند بود . " دنبالم بیا لیتوک میخواد ببینتت " پسر جلو تر راه افتاد .

لیتوک ؟؟؟؟؟؟؟ اون به خونه ی لیتوک اومده بود ؟ ولی چطوری ؟؟؟ پس تونسته بود یه قدمه خیلی بزرگ به سمته هدفش برداره ! پشته سر اون پسر به راه افتاد .

وارده اتاقه خیلی بزرگی شدن که سقفش تا بینهایت بلند بود و اطرافش پر از کتابخونه بود که با کلی کتاب پر شده بود . اونقدر محوه اونجا شده بود که متوجه افراده دورش نشد .

" تو کی هستی ؟ " لیتوک با اخم پرسید . چون داشت نگران میشد .

هیوک به روبه روش نگاه کرد .  12 نفر یا .. بهتر بگه خون اشام جلوش بود و داشتن بهش نگاه میکردن . میدونست که اگه بخوان بهش حمله کنن کارش تمومه ولی باید با تحکم حرف میزد چون اگه نشون میداد ترسیده کارش تموم بود .

" کدومتون لیتوک هستین ؟ "

" من ! کسی که ازت سوال پرسیدم و منتظرم که جوابم رو بدی " لیتوک با اخم گفت .

"من محافظه دونگهه ام " هیوک با اعتماد به نفس گفت و متوجه شد که نگاه همه سریعا تغییر کرد .

" چی ؟؟؟ من فکر میکردم که مردی ! پس این همه مدت کجا بودی ؟؟ " لیتوک با تعجب تند تند پرسید .

" من 10 سال زندانی بودم "

" اوه خدای من ... حتما مینهو زندانیت کرده بوده ! " یکی از اون خون اشامه گفت .

" درسته " هیوک جوابش رو داد .

" ولی چجوری تونستی فرار کنی ؟ " یکی دیگه از اونا پرسید .

" من روش های خودمو دارم و نقشه ای کشیدم که عملی شد " باید یه جوری متقاعدشون میکردم وگرنه بهم اعتماد نمیکردن .

" تو تونستی دونگهه رو پیدا کنی ؟ " لیتوک با استرس پرسید .

" نه چون تازه دیروز از زندان فرار کردم " هیوک با منطق جواب داد .

" شیوون و هیچول جایه دونگهه رو پیدا کردن و از دور مراقبش بودن پس میتونی فردا همراه اونا بری و ببینیش " لیتوک با لبخند گفت .

" اگه پیداش کردین پس چرا باهاش حرف نزدین  ؟ " هیوک با تعجب پرسید .

" چون اون الان فقط خانواده ی جعلیش رو میبینه ! این مثله یه طلسم میمونه ... باید با کسی برخورد کنه که بهش اعتماد داشته باشه ... و اینطور که من میدونم اون کسی که بهش اعتماد داره تویی !"

" اوه باورم نمیشه که از غذام باید بگذرم " هیچول با ناراحتی گفت .

هیوک نیمم نگاهی بهش انداخت " تو نمیتونی از خون من بخوری " و پوزخند زد .

" هی تو ... منو مسخره کردی ؟ " هیچول با عصبانیت گفت و میخواست بهش حمله کنه .

" هیچول ... تو نباید اون رو به چشمه یه غذا ببینی چون ما بهش نیا//ز داریم " لیتوک با اخم بهش تذکر داد .

" چشم زرد .... بالاخره یه روز خودم از خونت میخورم " هیچول با پوزخند شرارت امیزی گفت .

دوباره به سمته اتاقم رفتم و تویه فکر بودم ... دونگهه میتونست بهم اعتماد کنه ؟؟؟