EunHae is real

ما رو که میشناسین ولی برایه کسانی که ما رو نمیشناسن ! سوجوووو عشق است تمام .

EunHae is real

ما رو که میشناسین ولی برایه کسانی که ما رو نمیشناسن ! سوجوووو عشق است تمام .

REMOTE 18



چشماشو باز کرد باورش نمیشد که خوابش برده بود ! به شاخو برگای تیره رنگ روبه روش خیره شد درختهایی که از انبوه زیاد در هم پیچیده شده بودن !. این جنگل به طرزه عجیبی ترسناک بود طوری که گویی در تاریکیه شب شبیه انسانایی بودن که میخواستن بهش حمله کنن ! حتی معلوم نبود صبحه یا شبه ؟ هیوک ....

سریعا به کنارش نگاه کرد و اونو ندید . کجا رفته بود ؟؟؟ نکنه اونا پیداشون کرده بودن و بلایی سرش اورده بودن ! چطور تونسته بود و بخوابه و بذاره همچین اتفاقی بیفته ؟؟!

چشمش به علامتی که رویه تنه ی یکی از درختا بود خیره شد . اون صدا ...... چاپ .... تموم شده بود ! حتما بلایی سره هیوک اومده بود باید سریعا پیداش میکرد !

از لابه لای شاخه های قطور درختا گذشت و سعی کرد تا هیوک رو پیدا کنه و لعنت ! همه جای اون جنگل لعنتی عینه هم بود .

صدایی از لابه لای بوته ها شنید و موقیت حمله به خودش گرفت ولی تنها یه سنجاب کوچک ازش بیرون اومد . دونگهه اهی کشید و به سمت سنجاب رفت .

" سنجاب کوچولو جای خوبی برای زندگی پیدا نکردی اینجا خیلی ترسناکه ! " دونگهه در حالی که به سنجاب خیره شده بود گفت .

سنجاب به شاخه ی بالای سر دونگهه رفت و شروع به پریدن از رویه شاخه ها کرد .

نمیدونست چرا ولی به دنباله سنجاب شروع به دویدن کرد . خوش حال بود که تبدیل به یه خون اشام شده و به لطفه این موقعیت میتونست خیلی سریع تر بدوه چون اگه هنوزم یه انسان بود رسیدن به اون سنجاب براش غیرممکن بود !

سنجاب بالاخره ایستاد . دونگهه به اطراف نگاه کرد . هیچی نبود جز همون شاخو برگهایی که همه جا پر بود . لعنتی فرستاد ! خیلی احمق بود که دنباله این سنجاب راه افتاده بود .

داشت غرغر میکرد که صدایی شنید . صدا واضح نبود ولی چون قدرت شنواییش خیلی زیاد شده بود میتونست صدای کوچکترین حرکات رو هم بشنوه !

گوشاشو تیز کرد ولی دیگر صدایی نیامد . به سمته همون صدایی که شنیده بود رفت و سعی کرد تا جای ممکن صدایی درنیاره .

از بینه برگایه بزرگ و تیره نوره سفیده خیره کننه ای رو دید و باعث شد که چشماش رو چند لحظه ببنده و دوباره بازشون کنه . این چی بود ؟؟؟

دونگهه سعی کرد چشماشو باز نگه داره تا بتونه ببینه ! و از دیدنه منظره ی روبه روش خشک شد .

یه آهوی سفید و نورانی درست وسط مکانی که به طرزه عجیبی شاخه نداشت قرار گرفته و جلویه اون هیوک بود ! هیوک ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خیلی سعی کرد تا اسمشو داد نزنه ! به صورته هیوک خیره شد . چشماش سفید شده بود و جلویه آهو ایستاده بود .. انگار بهش خیره شده بود ولی هیچ حرکت یا حرفی نمیزد !

این خیلی عجیب بود !!!!! نکنه اون یه موجود سحر امیز باشه و هیوک رو طلسم کرده بود ؟؟؟؟؟؟ حالا باید چیکار میکرد ؟؟؟

یهو صدایی اومد ... لعنتی شاخه ای رو زیره پاش خورد کرد و باعث شد که آهو با یه پرش سریع از اونجا دور بشه . میتونست با سرعت دنبالش بدوه و بهش برسه ولی الان مهم هیوک بود !

با رفتن اون آهو هیوک داشت رویه زمین می افتاد که دونگهه با یه حرکت سریع گرفتش و مانع افتادنش شد .

" هیوک ... هیوکجه .... " دونگهه با نگرانی تکونش داد و اروم به صورتش زد .

هیوک به ارومی چشماش رو باز کرد ... دوباره همون چشم زرد ... خداروشکر کرد که طلسم نشده !

" هی دونگهه چی شده ؟ " هیوک با تعجب به اطراف نگاه کرد و نشست .

" تو هیچی یادت نمیاد ؟؟ " دونگهه با تعجب پرسید . چون میخواست که بدونه برایه چی اینجا بوده .

" نه " هیوک سعی کرد به یاد بیاره ولی چیزی یادش نیومد .

حتما میخواسته طلسمش کنه و من به موقع رسیدم ! خوبه که تونستم نجاتش بدم . " مهم نیس " دونگهه با لبخند گفت .

" ولی این خیلی عجیبه و حالا بیشتر گم شدیم " هیوک گفت .

" نه اتفاقا راه رو پیدا کردیم " دونگهه با خوشحالی به نوری که از لایه شاخه ها معلوم بود اشاره کرد .

" بیا بریم " هیوک این رو گفت و دسته دونگهه رو گرفت و هر چه سریع تر از اون جنگل خوفناک بیرون امدن .

" هیوک کجا داریم میریم ؟ "

" یه کم دیگه میفهمی " هیوک این رو گفت و به اطراف نگاه کرد .

بعد از کمی پیاده روی حالا جلویه خونه ی متروکه ی قدیمی ای ایستاده بودن که اطرافش پر از درختای بلند و تنومند بود ولی بر عکس اون جنگل وحشتناک پر از نور بود و درختاش با فاصله از ه بودن .

" هیوک اینجا کجاس ؟ " دونگهه پرسید و با کنجکاوی نگاه کرد .

" خونه ی بچگی های من ! " هیوک ساده جواب داد در حالی که لبخندی رو صورتش بود و به سمته در رفت .

در با صدایه قیژ بلندی باز شد معلوم بود که مدته زیادیه کسی اونجا نرفته . دونگهه هم به دنباله هیوک وارد خونه شد . رویه همه ی وسایل ملافه ی سفید کشیده شده بود و هوا پر از گرد و غبار بود . رویه دیوار کلی عکس بود که دونگهه بعدا باید به همه ی اونا با دقت نگاه میکرد .

" فکر کنم اینجاها بتونم یه چیزی برای خوردن گیر بیارم . دونگهه اگه میشه توام این ملافه ها رو بردار ... فعلا باید اینجا زندگی کنیم " هیوک این رو گفت و به بیرون از خونه رفت .