EunHae is real

ما رو که میشناسین ولی برایه کسانی که ما رو نمیشناسن ! سوجوووو عشق است تمام .

EunHae is real

ما رو که میشناسین ولی برایه کسانی که ما رو نمیشناسن ! سوجوووو عشق است تمام .

REMOTE 20



" دونگهه دقیقا میخوای چیکار کنی ؟ " هیوک این رو گفت در حالی که به اتیش روبه روش خیره شده بود .

" منظورت چیه ؟ من میخوام اصل قضیه رو بدونم . اینکه من کیم ؟ پدر و مادر من کین ؟ چرا مردن ؟ چرا من با دروغ بزرگ شدم ؟ چویی کیه ؟ " دونگهه با بغض پشته سره هم اینا رو گفت و کمی بیشتر داخل کاناپه فرو رفت . میخواست صورته هیوک رو ببینه ولی چون اون پایین رویه فرش نشسته بود نمیتونست .

" دونگهه " هیوک صداش کرد معلوم بود که داره سعی میکنه اروم باشه .

" چویی خیلی خطرناکه و روبه رو شدن باهاش واقعا مشکل سازه ! ممکنه وعض از اینم بدتر بشه . من نمیگم که نمیخوام تو این راه کمکت کنم یا اینکه کاری کنم که تو رو منصرف کنم ولی میخوام واقعیت رو بهت بگم . ممکنه تو این راه کشته بشیم ! بازم میخوای اینکارو بکنی ؟ " هیوک با منطقی ترین حالت ممکن گفت .

دونگهه مردد موند ولی .... " هیوک مطمئنا راه سختیه و من انتظار ندارم که تا اخرش بخوای باهام بمونی ولی ... من نمیتونم دیگه با دروغ زندگی کنم ترجیح میدم بمیرم تا اینکه اینطوری زندگی کنم " دونگهه صادقانه گفت .

هیوک سکوت کرد انگار داشت فکر میکرد . " پس تو انتخابت رو کردی . مطمئن باش تا اخرش باهات هستم ! " هیوک برگشت و با دونگهه چشم تو چشم شد و بهش اطمینان خاطر داد .

لبخندی رویه ل///بهای دونگهه شکل گرفت .

" ما به یه نقشه نیاز داریم . قطعا جواب تمام سوالای تو در قلعه ی چوییه و ما باید به اونجا بریم " هیوک در حالی که داشت فکر میکرد گفت .

" چی ؟؟؟؟ میخوای بریم اونجا تا بکشنمون ؟؟؟ " دونگهه با تعجب گفت .

" اتفاقا تنها جایی که فکر نمیکنن که بتونن پیدامون کنن همونجاس ! چویی فکر نمیکنه اینقدر احمق باشیم که بخوایم بریم پیشش " هیوک با لبخند گفت .

 " اوه " دونگهه گفت . چون قطعا حق با هیوک بود .

" امممم ... هیوک ... " دونگهه مرددانه صداش کرد .

" بله " هیوک این رو گفت و با چوب بلندی هیزم ها رو جابه جا کرد تا بهتر بسوزن .

" میشه ازت در مورده عکسا سوال بپرسم ؟ " دونگهه به سختی گفت چون نمیخواست هیوک رو عصبانی کنه .

" چی میخوای بدونی ؟ " هیوک هم معلوم داره به سختی جواب میده . حتما خاطره ی بدی داره که دلش نمیخواست بهش فکر کنه . به خودش لعنتی فرستاد ولی میخواست بیشتر در موردش بدونه !

" چرا تو عکسای بعدی که رو دیوار هستن نیستی ؟ " دونگهه منتظره جواب هیوک موند .

" چون از اون به بعدش زندانی بودم و بعدش اونا من از خانواده طرد کردن " هیوک گفت در حالی که مشخص بود تویه صداش تن غمناکی وجود داشت .

"  چی ؟؟؟؟ چرا ؟؟" دونگهه نمیتونست باور کنه . هیوک خیلی عذاب کشیده بوده ! اون بیشتر عمرش رو زندانی بوده .

" دونگهه اونا بعد از اینکه فهمیدن من با بقیه فرق دارم ازم میترسیدم و پدرم منو تویه اتاق نزدیک یه سال زندانی کرد چون میترسیدن که بهشون صدمه بزنم . اونا من رو قاتل صدا میزدن چون یه بار که از خونه فرار کرد یه دزد میخواست بهم حمله کنه و من رو بکشه و من واقعا یادم نیس ولی.... اون رو کشته بودم ! از اون به بعد اونا ترسشون بیشتر شد چون فکر میکردن میخوام اونا رو هم بکشم ! منو از خانواده بیرون کردن و پدربزرگم من رو با خودش برد و بزرگ کرد . اون تنها کسیه که من دارم و واقعا ازش ممنونم . اون پدری بود که نداشتم و منو پذیرفت و بهم یاد داد که مثله ادم عادی باشم . اون منو به چشمه یه ادم غیر عادی نمیدید برایه همین بهم میگفت تو یه انسانی ! ولی من ...... تو این مدتی که زندان بودم ندیدمش و خیلی دلم براش تنگ شده و میخوام که پیداش کنم " معلوم بود که میخواد گریه کنه ولی جلویه خودش رو گرفته بود .

دونگهه با ناراحتی از کاناپه پایین اومد و کناره هیوک نشست و اروم بغلش کرد . تنها کاری که به نظرش میومد ارومش میکنه .

" من کمکت میکنم که پیداش کنی هیوک " دونگهه کناره گوش هیوک زمزمه کرد .

" ممنون از دلگرمیت و امیدوارم همین بشه " هیوک به سختی گفت .

" اوه هیوک بدبین نباش احتمالش زیاده که پیداش کنیم " دونگهه با لبخند گفت تا یکم به هیوک انرژی بده .

" اوه راستی .... تو دیگه خبری از خانوادت نگرفتی ؟ اینکه زندن یا نه ؟ یا ... هر چی دیگه ؟ " دونگهه با کنجکاوی پرسید .

" تا جایی که من فهمیدم قبل از مرگشون همه چی رو به برادرم جونسو دادن " هیوک به سردی گفت .

" خدای من اونا مردن ؟؟؟ چجوری ؟ " دونگهه با وحشت گفت .

" من نمیدونم ولی مهم اینکه که جونسو فکر میکرد که من اونا رو کشتم چون یه قاتل خونخوارم " هیوک با همون لحن سردش گفت .

" حتی نذاشت که باهاش حرف بزنی و از خودت دفاع کنی ؟ " دونگهه با تعجب پرسید .

" نه ! اون فقط از اینجا رفت چون فکر میکرد هدف بعدیه من برایه کشتن اونه ! و اینجا رو متروکه برایه من گذاشت "

" اوه خدایه من ! حالا میدونی که کجاس ؟ " دونگهه پرسید .

" نه ! چون دیگه برام مهم نیس نمیخوام فکر کنه که دارم دنبالش میکنم تا بکشمش . اگه دور موندش از من براش ارامش بخش تره پس زندگی رو براش سخت نمیکنم ! " هیوک زمزمه کرد ولی طوری بود که دونگهه شنید .

" هیوک واقعا متاسفم " دونگهه با ناراحتی گفت .

" دونگهه تو بهتره بخوابی ! میخوام یکم وسایل جمع کنم فردا باید راه بیفتیم " هیوک در حالی که هنوز چشماش رویه اتیش بود گفت .

" چی ؟؟؟؟؟؟ ولی ما که تازه اومدیم" دونگهه با ناامیدی گفت .

" راست میگی منم دوست دارم استراحت کنم ولی ... دیگه نمیخوام کسی تو این راه قربانی بشه برایه همین هر چی زودتر بریم بهتره " هیوک به ارومی گفت . دونگهه نمیتونست بفهمه تو ذهنش چه خبره چون احساس کرد کاملا بی احساس شده .

" باشه هیوک " دونگهه گفت و از کنارش بلند شد و مرددانه به سمته اتاق رفت .