EunHae is real

ما رو که میشناسین ولی برایه کسانی که ما رو نمیشناسن ! سوجوووو عشق است تمام .

EunHae is real

ما رو که میشناسین ولی برایه کسانی که ما رو نمیشناسن ! سوجوووو عشق است تمام .

REMOTE 21

 



کوله پشتی رو رویه دوشش جابه جا چون خیلی سنگین بود ولی مشخص بود ماله هیوک از ماله اون هم سنگین تره !

" هیوک .... تقریبا کی به اونجا میرسیم ؟ " دونگهه گفت و به منظره ی روبه روش خیره شد . نمیتونست باورکنه .... قرار بود از اینجا عبور کنن ؟؟؟؟؟؟؟

" اگه خوب بریم تا یه روز دیگه " هیوک جوابش رو داد .

دونگهه سریعا کناره پیراهن اون رو گرفت . " این ... بیابونه ؟؟؟ مگه میشه ؟ " با ناباوری داد زد .

" اینجا با دنیایی که توش بودی فرق داره " هیوک برگشت و سرش رو کناره گوش دونگهه برد و ادامه داد " اینجا هر چیزی ممکنه . اینو هیچوقت یادت نره ! " و برگشت و به راهش ادامه داد .

" ولی.... من از صحرا میترسم ! ممکنه توش مار یا .... هر چیزه دیگه ای وجود داشته باشه " دونگهه با ناراحتی گفت .

" دونگهه برایه خدا .... تو خیلی قدرتمندی اونوقت از یه مار میترسی ؟؟ " هیوک با اخم گفت و دوباره به راهش ادامه داد .

احساس کرد از دیشب اخلاق هیوک عوض شده . حتما موضوعی اذیتش میکرد . تصمیم گرفت کمتر حرف بزنه .

بعد از کلی راه رفتن اونم با سرعت زیاد بالاخره هیوک تصمیم گرفت شب رو تویه صحرا بمونن .

دونگهه به فیگور هیوک که داشت چادر میزد خیره شد . توی راه حتی یه کلمه هم حرف نزده بود . احساس میکرد هیوک مشکله بزرگی داره و باید کمکش کنه ولی چطوری ؟؟؟ اگه پدربزرگش رو پیدا میکرد میتونست کمکش کنه ؟؟ یا مشکله دیگه ای داشت ؟؟ اصلا چرا خودش رو درگیره اون میکرد ؟؟ از کی تا حالا براش مهم شده بود ؟؟ شاید چون محافظش بود ولی .... اون رو بیشتر از محافظ میدید . اون حتی بیشتر از یه دوست براش بود !

دونگهه لعنتی اینقدر به هیوکجه فکر نکن !

" دونگههههههههههههههه " هیوک داد زد و اون از فکر بیرون اومد .

" چی شده ؟ " دونگهه با تعجب پرسید .

" چند بار صدات کردم تا بری تو چادر " هیوک با اخم گفت .

" فقط من ؟؟؟ پس تو چی ؟ " دونگهه با تعجب پرسید و به سمته چادر رفت .

" من نگهبانی میدم " هیوک گفت و کناره چادر رویه زمین نشست .

" ولی ... تو هم باید بخوابی " دونگهه با ناراحتی گفت .

" دونگهه.... من محافظتم ! این وظیفه ی منه . پس برو داخل " هیوک گفت .

دونگهه دیگه چیزی نگفت و به داخل رفت .

هر کاری میکرد نمیتونست بخوابه ... لعنت !!!!

" هیوک " تقریبا بلند گفت تا اون بشنوه . کمی منتظر موند . نکنه خوابیده بود ؟؟

" بله " بعد از دقایقی جواب داد .

" خوابت نمیاد ؟ "

" دونگهه تو اصلا خوابیدی ؟ "

" نه " صادقانه جواب داد .

" پس بهتره بخوابی فردا روزه سختی در پیش داریم "

" هیوک چیزی شده ؟ منظورم اینکه از دیروز اخلاقت عوض شده ! کاره اشتباهی انجام دادم ؟ "

" نه دونگهه کاری نکردی . من فقط نگرانم همین ! نمیخوام اتفاقی برات میفته . متاسفم که عصبانی بودم " از صداش معلوم بود که ناراحته .

" نگران نباش هیوک اتفاقی برای من نمیفته و ازت میخوام که توام مواظبه خودت باشی که اتفاقی برات نیفته "

" ولی دونگهه ... تو مهمی ! فقط تو "

" هیوک فکر کنم بتونم بهت دستور بدم نه ؟؟ بهت دستور میدم که مواظبه خودت باشی "

صدایه خنده شنید . تعجب کرد هیوک بود که داشت میخندید ؟؟؟ میخواست بره بیرون ولی قدرتش رو نداشت !

" هیوک داری میخندی ؟"

" دونگهه میدونستی تو اولین کسی هستی که بهم اهیمت میدی ؟ " از تویه صداش ناراحتی مشخص بود .

نمیتونست حرف بزنه ! هیوک خیلی سختی کشیده بود و مشخص بود که به محبت نیاز داره ولی محبته کی ؟؟؟

دیگه نمیتونست فقط بشینه و به صدایه ناراحتش گوش بده سریعا بلند شد و از چادر بیرون رفت .

" چرا اومدی بیرون ؟ " هیوک با تعجب ازش پرسید .

نمیدونست چرا ولی حرکتی انجام داد که باعث شد جفتشون تعجب کنن . اون بو//////سیدش چون فکر میکرد این بهترین راه انتقاله احساسه و اینکار کاملا غریزی بود !

ازش کمی فاصله گرفت و متوجه نگاه سنگین هیوک رویه خودش شد .

" من ... من.... فکرمیکردم  تو اینکارو فقط موقعی میکنی که خون میخوری ! " هیوک با لکنت گفت و معلوم بود هنوز تو شوکه .

پس درست فکر میکرد هیوک اون بو////سه ها رو به حساب گشنگیش میذاشت ! نمیدونست این چه حسه ولی خیلی ناراحت شد. میدونست یه حسه جدیده و خودش نمیدونست چیه ولی هر چی بود بهتر بود زودتر سرکوبش کنه .

خنده ی احمقانه ای کرد و گفت " اون بو////سه ها درسته فقط موقعی که خون میخورم اینطوری میشم و در مورده این .... تو جایی که من زندگی میکردم اینطوری بهم دلگرمی میدادیم . متاسفم نمیدونستم خوشت نمیاد " این چه چیزه احمقانه ای بود که گفت ! امیدوار بود که هیوک چیزی ندونه و گرنه واقعا نمیدونست باید چیکار میکرد .

" چی ؟؟؟؟ مگه میشه ؟؟؟ یعنی تو برای دلگرمی میبو//////سی ؟؟؟ میشه بگی تا حالا چند نفرو بو///////سیدی ؟؟؟ " تویه صدای هیوکجه عصبانیت مشخص بود . ولی چرا عصبانی شده بود ؟؟؟ به خاطره بو///////سه ؟؟؟ بازم صدایه ناراحت قلبش رو شنید .

" هیوک چرا این مهمه ؟؟ یادم نیس ! " دونگهه با اخم گفت و سریعا به داخل چادر رفت تا هیوک بیشتر از این ازش سوال نپرسه تا مجبور به دروغ گفتن بشه .