دونگهه با داهنی باز به حفره هایی که از داخلش بخاری داغ خارج میشد خیره شد . زمین اونجا به شدت سرخ بود . معلوم بود که خیلی گرمه !
" هیوک باید از اینجا رد بشیم ؟؟؟ این تنها راه ؟؟ " دونگهه با ناامیدی پرسید .
" این تنها راه " هیوک کوتاه گفت و قدمی برداشت و وارد اون زمین سرخ رنگ شد و گرما رو حس کرد . واقعا طاقت فرسا بود !
" بیا دونگهه " هیوک گفت .
دونگهه دو دل بود . این کاره درستی بود ؟؟ ولی... وقتی هیوک دستش رو گرفت و به سمته خودش کشید مطمئن شد . اون مواظبش بود . بهش نشون داده بود .
" ولی چطوری باید از اینجا رد بشیم ؟ " دونگهه پرسید .
هیوک به یکی از حفره ها اشاره کرد " بهش دقت کن بعد از هر بخاری که ازش خارج میشه یه وقفه میفته . تو اونقدر سرعتت زیاده که تو این وقفه خیلی راحت میتونی رد بشی فقط باید حواست رو جمع کنی و زمانی که بخار تموم شد سریع بدوی ! "
" باشه " دونگهه تمرکزش رو رویه بخارها گذاشت و مردمک چشماش تنگ شد. صبر کرد تا بخاره یکی از حفره ها تموم بشه . سریعا از اولی رد شد . خب حالا 2 تای دیگه مونده بود و با همون روش از اون دو حفره ی دیگه گذشت . خودش هم باورش نمیشد بتونه از اینا بگذره و با عث خوشحالیش شده بود . برگشت تا به هیوک هم خوشحالیش رو نشون بده ولی اون رو ندید .
خیلی تعجب کرد ! کجا رفته بود ؟؟؟؟
" هیوووووووووووک" داد زد .
دستی شونش رو گرفت . با اضطراب برگشت و صورته هیوک رو روبه روش دید و از تعجب ابروهاش رو بالا داد. " تو ... اینجا چیکار میکنی ؟؟"
"از بس تمرکز کردی حواست نبود که منم با تو اومدم " هیوک با پوزخند گفت .
" اوه " دهانه دونگهه به شکل Oدر اومد.
" خب بهتره بریم " هیوک این رو گفت و جلوتر رفت .
..................................................................
" باورم نمیشه " دونگهه تنها کلمه ای که تونست بعد از دیدنه قلعه ی چویی بگه همین بود .
قلعه ای که دور تا دورش پر از درختای سیاه سر به فلک کشیده و زمین سرخ رنگی که حکایت از گرمای زیادش بود . در یه کلمه وحشتناک بود !
" خب رسیدیم " هیوکجه زمزمه کرد . خواست بره که دونگهه دستش رو محکم گرفت .
" هی...وک مطمئنی .. فکره خوبیه ؟؟ " دونگهه با استرس گفت .
" دونگهه این تنها راه ! نمیتونیم اجازه بدیم افراده بیشتری کشته بشن ! " هیوک با قاطعیت گفت .
" باشه " دونگهه زمزمه کرد و پشته سر هیوک راه رفت .
"هیوک ! ولی چجوری میخوای بری داخل ؟؟ این جا پر از سربازه که به نظر عادی نمیان ! نمیخوای که بریم درشون رو بزنیم ؟؟ " دونگهه از استرس با مسخرگی گفت .
" دونگهه من نزدیک 10 سال اینجا زندانی شدم و قطعا از دره اصلی بیرون نیومدم ! من یه راه مخفی پیدا کردم " هیوک گفت .
" اوه خوبه . حالا اون راه کجاس ؟ " دونگهه پرسید و شروع به دید زدن اطراف کرد .
هیوک به دریچه ی کوچکی که بین پای دو سرباز بود اشاره کرد . " میبینیش ؟ اونجاس "
" ولی اون سربازا چی ؟ "
" من درستش میکنم . هر وقت بهت گفتم با اخرین سرعتت بدو و پشته اون بوته قایم شو . هر وقت صدات کردم بیا بیرون " هیوک با اخم توضیح داد . چون داشت عمیقا فکر میکرد و این اخم به شدت جذ////ابش کرده بود.
یکم منتظر موندن و بعد صدای هیوک رو شنید " بدو " با تمام قدرتش دوید و سریعا پشته بوته قایم شد . بعید میدونست با این سرعتی که دوید تونسته باشن ببیننش .
بعد از چند ثانیه صدای هیوک رو شنید . " بیا دونگهه "
دونگهه از پشته بوته بیرون امد و با دهانه باز به چیزی که جلوش بود خیره شد .
اون دو سرباز دهان نداشتن و صداشون خفه شده بود و داشتن از شوک دستو پا میزدن . " هی....وک " نمیدونست که چی شده .
هیوک دسته دونگهه رو گرفت و وارده اون دریچه کرد و با عصبانیت گفت " الان وقت توضیح نیس باید سریعتر بریم "
دونگهه با وحشت شروع به دولا راه رفتن کرد . احساس میکرد دستاش تحمل وزنش رو ندارن . چه اتفاق کوفتی قرار بود بیفته ؟؟؟
بالاخره از اون تونل کوفتی بیرون اومدن و هیوک به اطراف نگاه کرد . انگار داشت فکر میکرد تا به یاد بیاره .
" از این طرف " به سمته دره اجری مانندی رفت و بازش کرد و دونگهه هم پشته سرش به راه افتاد .
کله راهرو با شمع های کوچکی روشن شده بود . هیوک قدم هاشو تندتر کرد و به پله ها رسیدن . پلکانی پهن جلوشون بود که اونا رو به سمت پایین میبرد . دونگهه به هیوک نگاه کرد . هیوک از پله ها پایین رفت ولی انگار تو قدم هاش تردید داشت !
طبقه پایین کاملا ساکت و تاریک بود . دونگهه با ترس گوشه ی پیراهن مشکی رنگ هیوک رو محکم گرفت . حسه خوبی نداشت . انگار همین الان بدترین قسمت ماجرا معلوم میشه !
" خوش اومدین " صدایی این رو گفت و همه جا در یک چشم به هم زدن روشن شد .
دونگهه با ترس به سمته صدا برگشت و مردی رو دید که رویه صندلیه وحشتناکش که مارها رویه دستش بودن نشسته بود و اطرافش ادم هایی بودن که دونگهه تا حالا اونا رو ندیده بود و به نظر هم نمیرسید که ادم های خوبی باشن ولی .... بیشتر به اونا دقت کرد . چهره ی اشنایی رو دید ! همون پسری که مثله خودش روح ها رو میدید ... تو یه دانشگاه !!!!!!!!
شانسشون برا زنده موندن زیره صفر بود !
" هیوکجه خوشحالم که گذاشتم فرار کنی ... بالاخره کاری رو که میخواستم انجام دادی " مینهو با پوزخند گفت و نگاهش رویه دونگهه بود .
دونگهه با ناباوری به قامت هیوکجه که پشتش بهش بود خیره شد . اون از اولم میخواست که اون رو به چویی بده ؟؟؟ بهش خیانت شده بود ؟؟؟ چقدر راحت اعتماد کرده بود .
دستش از پیراهن هیوکجه افتاد . از احمق بودن خودش ناراحت بود . حالا باید میمرد بدونه اینکه بفهمه حقیقت ماجرا چی بوده ! هیوکجه چطور تونست باهاش همچین کاری بکنه ؟
" برام مهم نیس ! پدربزرگم کجاس ؟ " هیوکجه با قدرت و اخم گفت .
" هی لازم نیس نگران باشی ! حالا که دونگهه رو برامون اوردی پس ما اون پیره خرفت رو بهت برمیگردونیم " کی با خنده گفت که باعث شد هیوکجه عصبی بشه .
هیوک جلویه دونگهه ایستاد " من تا اون رو نبینم نمیذارم دونگهه رو ازم بگیرین "
" واقعا فکر کردی میتونی جلویه ما وایسی ؟ " اونیو با پوزخند گفت .
" حتی اگه خودمم بمیرم ولی کاری میکنم که دونگهه از اینجا فرار کنه ! میتونی امتحان کنی . ولی من روش بی صدا تر رو ترجیح میدم . اینکه پدربزرگم رو بیاریش لعنتی ! " هیوکجه با عصبانیت گفت .
مینهو با دستش اشاره کرد که کی بره . " الان میارتش صبر داشته باش "
حالا میفهمید ... هیوک رو با پدربزرگش تهدید کرده بودن ! حالا کمی حق رو بهش میداد ولی ... در هر صورت نباید از اعتمادش سوءاستفاده میکرد . هر چند پدربزرگش براش عزیز بود . شاید اگه بهش راستش رو میگفت میتونستن با هم نقشه ی دیگه ای بکشن .
بعد از کمی کی در حالی که پیرمرده زخمی رو میاورد نگاه خشمگینی به هیوکجه کرد .
" لعنتیا برایه چی زخمی شده ؟؟ " هیوک از عصبانیت داد کشید .
" هی اروم باش اون قصد داشت فرار کنه و ما مجبور شدیم " اونیو به مسخرگی گفت .
هیوک خواست جلو بره که " هی صبر کن ! اول دونگهه رو بفرست " مینهو گفت .
" من از کجا بدونم وقتی که اون رو فرستادم پدربزرگم رو دوباره نمیبرین ؟ "
" تو الان تو جایگاهی نیستی که بخوای حرف بزنی " کی با اخم گفت . انگار هر لحظه منتظر بود که مینهو بهش اجازه بده تا به هیوک حمله کنه و بکشتش .
" جفتشون باید بیان این وسط ! ما همونجا با هم عوضشون میکنیم " هیوک پیشنهاد داد و امیدوار بود که مینهو قبول کنه .
" باشه " مینهو به خشکی گفت و نگاهش رویه دونگهه بود .
هیوک مچه دونگهه رو گفت و با قدم هایی اروم به وسط برد . دونگهه با حسه دستهای سرد هیوک متوجه شد که استرسه بیش از حدی داره . حالا چه سرنوشتی در انتظارش بود ؟؟
کی هم پدربزرگش رو بلند کرد و خواست به وسط ببره که دی او مانع شد . " بذار من اینکارو بکنم "
کی به مینهو نگاه کرد . انگار منتظره اجازش بود . مینهو سرش رو به عنوان تایید تکون داد .
دی او دسته پدربزرگش رو گرفت و به وسط برد .
دونگهه با وحشت به دی او نگاه کرد . باورش نمیشد که اونم جز کسانی بود که میخواستن بکشنش !
هیوک با استرس به دی او خیره شد و دستش رو جلو برد تا پدربزرگش رو بگیره و دی او هم دستش رو جلو برد تا دونگهه رو بگیره که ....
" حالا .... " هیوک فریاد زد و یکدفعه گرد بادی دوره اونا رو گرفت .
" لعنتیا بهمون خیانت کردن " مینهو فریاد زد و با دستش خفاش هایی که به سقف چسبیده بودن رو به سمته اونا هدایت کرد ولی ....
چانیول سریعا جلویه گرد باد ایستاد و اتشی دورشون تشکیل داد تا مانع ورود خفاش ها بشه و خودش هم به داخل گرد باد رفت . و در یک صدم ثانیه طوفان تموم شد و اتش خاموش شد ولی ..... اونا دیگه نبودن !
" دی او و چانیول بهمون خیانت کردن " مینهو با خشم داد زد .
" چطور ممکنه ؟ " اونیو با ناباوری زمزمه کرد .
" هیوکجه ... خودم تو رو میکشم " کی با عصبانیتی زیاد فریاد زد .
ته مین با ترس به منظره ی روبه روش خیره شد . میدونست که همه خیلی عصبانین برایه همین اروم اروم عقب رفت تا به سمته اتاقش بره .