" هی ... " صدایی از اون طرف در صداش کرد . تکه سنگی که دستش بود رو زمین گذاشت و به سمت صدا رفت .
" بهتره غذات رو بخوری " پسر از لای درز کوچکی که رویه در بود به هیوکجه نگاه کرد و گفت .
هیوکجه ظرف رو گرفت و یکدفعه رویه زمین افتاد . دوباره دردش شروع شد .
" هی ... فکر نکن با فیلم بازی کردن میتونی منو داخل بکشی و از اینجا فرار کنی " پسر با اخم گفت . ولی به نظر میرسید که واقعا داشت درد میکشید چون صورتش از عرق خیس شده بود .
میدونست که اینکار حماقته و اگه مینهو میفهمید قطعا میکشتش ولی بازم نمیتونست بشینه و فقط نگاه کنه پس... درو باز کرد و به داخل رفت .
" هی تو خوبی ؟ " پسر با اخم گفت .
هیوک فقط داشت درد میکشید و نمیفهمید پسر چی داره میگه .
پسر با نگرانی بازوهای اون رو گرفت و رویه تخت گذاشت و به صورت رنگ پریده ی اون نگاه کرد . " اوه خدا ... باید چیکار کنم ؟ " خواست بیرون بره تا کمک بیاره که هیوک سریعا دستش رو گرفت .
" الان .... ماه ... کامله ؟" هیوکجه به سختی پرسید .
" آ...ره . چطور ؟ " پسر با ترس پرسید .
" نمیدونم " هیوکجه راستشو گفت . نمیدونست ولی پدربزرگش گفته بود وقتی ماه کامل میشه اون باید درد هایی رو تحمل کنه . اونه لعنتی واقعا چی بود ؟؟؟؟
" تو داره حالت بد میشه باید برم کمک بیارم " پسر با نگرانی گفت . هیوک محکم تر دستش رو گرفت .
" می...شه فقط.... کن..ارم بمونی ؟ " هیوک به سختی گفت .
پسر دلش براش سوخت . اروم کنارش رویه زمین نشست . میدونست اگه کسی میدیدش براش گرون تموم میشد ولی ... حسی بهش میگفت که این کارو براش بکنه .
دستشو محکم گرفت و به صورت عرق کردش خیره شد . اون خیلی سفید بود . نکنه اونم ومپایر بود ؟؟؟ ولی خون اشام ها چشماشون قرمز رنگ بود .
هیوکجه یهو چشماش رو باز کرد و باعث شد که پسر با ترس به چشماش خیره بشه . اونا .... زرد رنگ بودن !
از وقتی که اون به این زندان اومده بود چون همیشه تاریک بود متوجه رنگ چشمای اون نشده بود ! ولی حالا که بهش دقت میکرد رنگ چشمای اون واقعا خاص بود تا حالا کسی رو ندیده بود که چشماش این رنگی باشه . اون چی بود ؟؟؟
" تو .... چی هستی ؟ " پسر با ترس پرسید .
" خودمم... نمیدونم " هیوک صادقانه جواب داد و بیهوش شد .
پسر با این لحن صادقانه ی اون اروم شد . باید به مینهو در این مورد میگفت ؟؟ به چهره ی اروم هیوکجه خیره شد . اون واقعا عجیب بود ! دی او تو دیونه شدی داشتی به یه زندانی کمک میکردی ! از کنارش بلند شد و به سمت در رفت و برایه بار اخر هم نگاهی بهش انداخت و رفت .
......................................................................
" دی او .... " ته مین با تردید از جلویه در اتاقش به محضه دیدن دی او صداش کرد .
دی او برگشت و با تعجب به سمت ته مین رفت . این اولین باری بود که میدید داره باهاش حرف میزنه . " چیزی شده ؟ "
" نه ... فقط ... " ته مین با تردید نامه ای جلویه اون گرفت . " میشه این رو به بدی به اونی که تویه زندانه ؟ "
" چی ؟؟؟ چرا ؟؟؟ " دی او با تعجب پرسید . یعنی ته مین اون زندانی رو میشناخت ؟
" من.... فقط .. احساس میکنم که... اون خیلی تنهاس ! نزدیکه چند ساله که اون تو زندانه و کسی نیس تا باهاش حرف بزنه .. من فقط ... "
" دلت براش میسوزه " دی او جمله ی اون رو کامل کرد .
ته مین با سرش جوابه اون رو تایید کرد . " ولی ... اگه مینهو بفهمه ممکنه برات بد بشه " دی او با اخم گفت .
"اگه تو چیزی بهش نگی اون متوجه نمیشه . خواهش میکنم دی او " ته مین با لبخند گفت .
" باشه " خودش از کارش تعجب کرد . چرا باید برایه یه زندانی خودش رو به خطر می انداخت ؟؟شاید چون فقط دلش براش میسوخت .
به سالن اصلی رفت تا به سمته زندان بره که .... دستی موهای اون رو بهم ریخت .
" سلام چشم درشت " چانیول با خنده این رو گفت و دستاشو دوره گردنه اون حلقه کرد .
" خفه شو چان ... کار دارم " دی او با اخم گفت .
" اوه بیبی .... با این نگاه غضب الودت تا مغز استخوانم یخ زد " چانیول با ترس گفت و باعث شد که دی او بخنده .
" دیدی ... فقط من میتونم تو رو بخندونم " چانیول با خوشحالی گفت .
" خوشحالی ؟؟؟ تو بیشتر شبیه دلقکی ! به جای این قدرتی که داری باید تویه سیرک کار میکردی پارک! حقوقه خوبی بهت میدادن "
" ایششششش .... از قدرته تو بهتره که میتونی ارواح رو ببینی ... الان پشته سره من هم هستن ؟؟ " چانیول با ترس گفت .
" معلومه احمق اونا همه جا هستن ! " دی اون این رو گفت و از کناره اون رد شد و به سمته زندان رفت .
یکدفعه یاده حرفش افتاد . روحا همه جا هستن ! پس چرا تویه زندان نبودن ؟؟؟ کمی فکر کرد ... تقریبا چند سالی میشد که هیچ روحی تویه زندان ندیده بود . این مسئله عادی بود ؟؟
تقه ای به در زد . " هی بیداری ؟؟ "جوابی نشنید ... نگران شد . در و باز کرد و به داخل رفت .
هیوک در حالی که سرش رو رویه پاهاش گذاشته بود گوشه ای نشسته بود .
" هی مردی ؟ " دی او پرسید و نزدیک رفت . از کی این همه شجاع شده بود که بدونه اجازه مینهو به داخل میرفت و به اون سر میزد ؟
" من..... " هیوک انگار نمیتوست حرف بزنه . از زوره گرسنگی زبانش توانایی حرکت نداشت .
" هی ... هی چته ؟؟ " دی او به شونه ی اون زد .
" گر...سنم...ه " هیوک با اخرین توانش گفت .
دی او از این بی فکریش لعنتی به خودش فرستاد و سریعا رفت .
..........................................................
" هی الان بهتری ؟ " دی او پرسید .
" من اسم دارم . هیوکجه ! و ازت ممنونم که کمکم میکنی " هیوک با لبخند گفت .
" چی ؟؟ کمک " یه لحظه حرفش تو دهانش موند . اون راست میگفت داشت بهش کمک میکرد و خودشم نمیدونست به چه دلیله کوفتی ! حتی تویه غذا خوردنم کمکش کرده بود . احساسه خیلی بدی بهش دست داد .
" این ماله توا " نامه رو رو دستش انداخت و خواست بره که
" کی اینو برام نوشته ؟ " هیوک با تعجب پرسید .
" من اسمشو بگم مگه میشناسی ؟؟ یکی که نگرانته و دلش برات میسوزه " دی او اینها رو با اخم گفت و رفت .